نابویی
جنازهای بادکرده، پیچیده در ملحفهای سفید، روی آب روان بود. نمیتوانستم صورتش را ببینم، صدای تیراندازی بیرون خسته و عرق کرده از خواب پراندم. از دیدن میخهای النگار روی دیوار و پردههای چرکمرده فهمیدم بیدارم. دیگر عادت کردهام به دیدن دیوارهای قهوهای، سینکی که دورش پر از خرده موهای ریش و گاه چند بطری خالی آبجوست، فرش نخنما و تکصندلی فلزیام که یکپایهاش لق میزند. هرروز را با دیدن همین چیزها آغاز میکنم و شب آخرین تصویرهایی هستند که پشت پلکهایم جا میمانند. تمام چهل سال گذشته را به همین منوال سپری کردم.
اغراق نكنم بیست سالش به همین ترتیب بود. صبحها ساعت پنج بیدار میشوم، خوابهای شب قبلم را از مغزم بیرون میریزم، تکه نانی برمیدارم با كمی كره یا پنیر و با قهوه آن را پایین میدهم. بیست سال است كه اشتهایم كور شده چیز زیادی از گلویم پایین نمیرود به همین خاطر شبیه یرقانیها هستم زرد و دیلاق و رنجور و نزار…
این ساعت از صبح هوا تاریکروشن است و نور چراغهای برق سوسو میزند، فقط کیکپزی سر چهارراه باز است، کیکهایش بوی نانهای گرم توی تنور ماماعزیز را میدهند یا من میخواهم اینطور فکر کنم. پیرزنی که موهای سفیدش را میبافت و با دستهای چروکش سرم را نوازش میکرد و نان دهانم میگذاشت.
هرچه از کودکی در ذهنم است مبهم و دودگرفته است، فقط ماماعزیز است که واضح و روشن از توی مغزم میزند بیرون و جلوی چشمهایم ظاهر میشود.
صدای چند مرد مست که از میخانهی کنار ایستگاه اتوبوس تلوتلوخوران بیرون میآیند و آوازشان شبیه فریاد است، بیشتر روزها میتوان شنید، مردهایی که پدرم هستند.
توی ایستگاه، تکیه به تابلوی ایست، منتظر میمانم، اتوبوس ساعت پنج و چهلوپنج دقیقه من را به سمت آن جهنم لعنتی میبرد. بهجز من، مارک و ویلیام هم توی اتوبوساند. سرم را تکان میدهم، فقط ویلیام است که جوابم را میدهد. مارک روی صندلی عقب نشسته است، مثل همیشه، اینیک قانون نانوشته است صندلی عقب کنار پنجره متعلق به اوست، کسی نمیداند خانهاش کجاست و از کجا میآید که اولین نفر حاضر در اتوبوس است. لمیده روی صندلی و پاهای درازش تا صندلی جلویی میرسد، سرش را چسبانده به شیشه و از اول تا آخر مسیر به بیرون خیره شده است. گاهی اوقات شک میکنم که زنده است یا مرده. پانزده سال پیش زنش را در همین جهنم سوزاندند از آن به بعد دیگر اینجا را ترک نکرد. راجع به او هیچچیز قطعی نیست، همهی حرفها دربارهی او حدس و گمان است. توی این سالها ندیدم با کسی حرف بزند یا معاشرت کند، میآید کارش را انجام میدهد، چند نخ سیگار میکشد و میرود. فقط یکبار به من گفت: «از کجا اومدی که توی این خرابشده گیر کردی؟» بیجواب گذاشتمش.
باقی مسیر چشمانم بسته است، خوابوبیدارم. از بوی گندش كه پرههای بینیام را باد کند، میفهمم رسیدیم. اینجا کورهی مردهسوزی است. در بزرگ که باز شود بهزور خودمان را از صندلیها جدا میکنیم. با نگاهی به زمین دوخته پیاده میشویم.
لخلخکنان پاهایم را روی زمین میکشم و از کنار سردخانه عبور میکنم. لیزا، زن چاق و شصتسالهای که مسئول شستوشوی مردههاست با آن نفسهای کشدار و صدادارش از کنارم رد میشود و لباسهای کارش را از توی ساک دستی درمیآورد، میرود توی سردخانه. شاید او تنها کسی باشد که کارش را دوست دارد یا حداقل از آن نفرت ندارد. گاهی که وقت کنیم باهم چند نخ سیگار میکشیم، پک عمیقی به سیگارش میزند و بعدش سرفههای خلطی میکند و میگوید: «وقتی جنازهها رو میشورم خودم تمیز میشم، روحم بوی صابون و پاکی میگیره، انگار جرمها از مغزم کنده میشن، میرن توی چاه فاضلاب، بعد احساس سبکی میکنم، تازه با پولش میتونم برای دختر و نوهام غذا و لباس بخرم.» میزند پشت کمرم و ادامه میدهد: «کار شرافتمندانهای داریم.» بعد دوباره میافتد به سرفه. چندین بار جلوی چشمم خون بالا آورده، میگوید چیزی نیست ولی مطمئنم بیماری مهلکی دارد.
پایم گیر کرد توی گودال آب و به زمین افتادم، درست مثل روز اولی که پا به این جهنم گذاشتم. یک کیلومتر پیش از آن بوی مردار میآمد و میرفت، سعی میکردم به بو توجهی نکنم هرچه جلوتر میرفتم بویش شدیدتر میشد، بو بود و دود و خاکستر. جلوی بینیام را گرفته بودم. وقتی رسیدم طاقت نیاوردم. جلوی درش عق زدم و بالا آوردم. تعدادی کارگر بیتوجه نگاهم کردند. بوی گوشت سوخته تمام محیط را پرکرده بود و تا فرسنگها آنطرفتر هم میرسید. میخواستم فرار کنم، تحملش را نداشتم. دیدن شعلههای بزرگ و گندهای كه توی كوره با دمای بالاتر از دو هزار درجه زبانه میكشیدند و هر آن منتظر جنازهای جدید برای بلعیدن، جنازهها درون تابوت کارتونی داخل کوره میشدند و حدود چهار ساعت بعد خاکستر آنها از کوره خارج میشد.
جنازههای توی کاور، درون تابوت، بوی مردار. روی زمین افتادم. دوباره از شدت بو به هوش آمدم و عق زدم. مرد غولپیکری را که بعدها فهمیدم رانندهی حمل جنازه است، صدا زدند تا مرا به بیرون ببرد. پرتم کرد عقب ماشین و بعد انداختم کنار ایستگاه اتوبوس. تا نیمههای شب افتاده بودم همانجا. بعد تن سنگینم را دنبال خودم کشاندم. توی خانه پر از دود و مه بود و خاکستر، پنجرهها را باز کردم. بیرون نمیرفت.
دود مثل جسم جامدی چسبیده بود جلوی چشمهایم، تنفس را برایم سخت کرده بود، حمام کردم، بوی گندش به تنم چسبیده بود، دوباره حمام کردم، پاک نشد، بدنم را سابیدم، از بین نمیرفت. بویش چسبیده بود به تکتک سلولهای مغز و بینیام و هر بار از تازه شدن بویش توی سرم، موهای تنم راست میشد. مجبور بودم به آن جهنم بروم، باید زندگیام را میگذراندم. تنها جایی بود که مرا قبول میکردند، شرایطی نداشتند برای پذیرفتن بهجز پوستکلفت بودن. تنها چیزی که بهصورت گذرا تسکینم میداد، بوی ماهی بود. به بازار ماهی میرفتم، بوی ماهی میرفت توی رگ و پیام، آرامش میچسبید به قلبم. بوی ماهی، تصویر مبهم لنجهای روی آب، دریای بیکران و مواج، هوای شرجی و گرم میچسبید به پوست تنم. با پاهای برهنه میدویدم توی کوچه و با دست و پای زخمی و عرقسوز شده به نوازشهای مادری برمیگشتم که چیز زیادی از او در خاطرم نمانده است. از بازار ماهی که پا به بیرون میگذاشتم واقعیت مثل پتک توی سرم میخورد و بوی گوشت سوخته توی وجودم دوباره شروع به تکثیر میکرد.
به خانه که برمیگشتم کارم شستن سر و تنم بود. آنقدر که پوستم سابیده و ملتهب شد و موهایم ریخت. ولی حالا بوی تعفنش حداقل روی من یکی، دیگر تأثیر ندارد، عادت كردهام یا دیگر انسان نیستم.
دو سال پیش بود، چند دانشجو برای پروژهای آمده بودند اینجا، احمقها، چه جای محشری را انتخاب کرده بودند برای تحقیق. میخواستند فیلتری بزرگ نصب كنند كه بوی …ُه اینجا را بكشد درونش و هوا را عوض كند، چه میدانم، میگفتند تهویه كند. دو روز بیشتر دوام نیاورند، بعد دیگر سروکلهشان پیدا نشد، تمام دو روز را هم در حال خالی كردن دلورودهشان بودند و مدام عق میزدند، بعدها شنیدم یكیشان توی بیمارستان بستری شد، لب به چیزی نمیزد، همهجا را مرده میدید و بوی گوشت سوخته توی سرش بود. میگفتند؛ اوایل خودش را دیوانهوار میشست، بعد از دیگران دوری میکرد و نامزدش را مردهای میدید در حال سوختن. بیچاره، حق داشت، بوی گوشت سوخته كه برود توی دماغت و حفرههای بینیات را پر كند دیگر به این آسانیها بیرون نمیرود، میچسبد به بندبند وجودت، دیگر هیچ بویی را نمیفهمی جز گوشت سوخته.
تا آخر عمر هر خوراک و غذا و گوشتی که جلویم بگذارند به یادش میآورم.
میآمدم خانه با دیدن سوپ زرد و رقیق زن صاحبخانه که برایم فرستاده بود، عق میزدم. با دیدن گوشتهای کبابی همسایه روبرویی استفراغ میکردم. با حس کردن بوی غذای خوراکپزی سر کوچه حالت تهوع شروع به غلیان میکرد. استخوانهای چسبیده و داغ كه گوشتهای سیاه و سوخته ازشان چكه میكند، هی میچرخند و میچرخند تا ناپدید شوند، ذره شوند، بروند توی چشم و حلق و بینیات. تنها بو و غذایی که حالم را بد نمیکرد بوی ماهی بود. منبع آرامشم بود، با این بو رویاهای خوش کودکی دور سرم شروع به رقص میکردند.
من سالها پیش مردهام، روح من سالها پیش سوخته است، زمانی که مادرم وبا گرفت و پدرم یکشب، دیگر به خانه نیامد. من ماندم در سرزمین عجیب موبورها و پوستهای سفید ککمکی، جایی که کودکانش مرا اذیت میکردند و پیرزنهایش با زبانی عجیب که نمیفهمیدم با من مهربان بودند، زبانی که حالا بهجز آنهمه چیز را فراموش کردهام. خوابهایم آشفتگی دریا را داشت و صدای بوق لنجها مرا از خواب میپراند، بیدار که میشدم هنوز گرمی دست مادرم را روی صورتم حس میکردم و بالشتم خیس بود. بیست سال اول را با حس ترحم دیگران گذراندم و بیست بعد را با حس ترحم و نفرت از خودم. در این میان ماری حس تازهی من بود. حسی که با من مهربان بود. دختر مو قهوهای و چشم آبی که شبیه نقاشیها بود با ککومکهای ریز زیر چشمهایش و خالی کنار لب پایینش. دیدنش مثل حس دویدن در ساحل بود، همانقدر شیرین، همانقدر گرم و دلچسب. از دوردستها نگاهش میکردم، از پشت پنجره، از توی اتوبوس در حال برگشت که سوار بر دوچرخهی سفیدش از سربالایی خیابان بالا میآمد. مدتها هرروز نگاهش میکردم، از دیدنش عرق مینشست روی پیشانیام مثل عرقهای شرجی. میآمدم خانه، تن را میسابیدم، معدهام را خالی میکردم و مینشستم پشت پنجره منتظر ماری که عبور لطیفش را وقتی باد موهایش را مثل موج دریای بندر میرقصاند نگاه کنم. اولین بار آدرس ایستگاهی را از او پرسیدم که خودم سالها از کنارش گذشته بودم، آمد نزدیک جوابم را بدهد، داشت اشاره میکرد که حس کردم بوی گوشت سوخته میدهد، عقب رفتم و بدون حرفی برگشتم خانه. دومین بار که به بهانههای واهی با او صحبت میکردم بوی گند لعنتی بینمان سد شد، قیافهی ماری در نظرم عوض میشد، حس کردم صورتش را جمع کرد و عقب کشید انگار بخواهد بالا بیاورد، ترسیدم، وحشت کردم. برگشتم خانه، پتو را دور خودم جمع کردم و حس کردم درون آغوش مادرم هستم. خودم را شستم، سر و تنم را سابیدم. بار سوم ماری با من مهربانتر بود، دستم را گرفت، نزدیکم شد توان حرف زدن نداشتم، زل زده بود توی چشمهایم با لبهای نیمهباز که دندانهای خرگوشیاش را نمایان میکرد و نفس گرمش که میخورد به صورتم، منتظر حرفی از من بود. قیافهاش سخت آشنا بود، انگار سالها پیش دیدهبودمش، تمرکز نداشتم فقط توانستم بگویم: «غذا فروشی سر کوچه فردا ساعت هشت شب.» بعد مثل دیوانهها تا خانه دویدم و فکر دندانهای خرگوشی و قیافهی آشنایش راحتم نگذاشت. شب خواب دریا دیدم، خواب دیدم درون کوچهها میدوم به دنبال پسربچهی کوچکی، صدای خودم را میشنیدم با زبانی که به خاطر نداشتم، صدایم توی سرم میپیچید: کریمو، کریمو بعد پسربچه برمیگشت لبخندی به پهنای صورت میزد و دندانهای خرگوشیاش نمایان میشد، چهرهاش عوض میشد، ماری بود یا کریمو؟
ماری نشسته بود روبرویم با لباس قرمز و سفیدی که چینهای دخترانه داشت، نگاه نافذش را دوخته بود به من، گوشت سوختهی لعنتی راحتم نمیگذاشت دوباره به من حمله کرده بود، میپیچید توی سرم، تحملش را نداشتم ماری از بوی من بالا بیاورد، خواستم فرار کنم، از روی صندلی نیمخیز شدم دستم را گرفت، گفت: «کجا؟» سفارش گوشت سرخشدهای که قبل از آمدن ماری داده بودم آمد روی میز و سؤالش بیپاسخ ماند. گوشت برایم مشمئزکننده بود، این کار را فقط به خاطر او کرده بودم. زبانش را روی لبهایش کشید و گفت: «من عاشق گوشت سرخشدهم از کجا میدونستی؟» یک چنگال به دهان گذاشت و ظرف را بهطرف من هل داد و گفت: «بخور.» تحملم از بین رفت. دیدن گوشت، بوی آن، داشت مویرگهای سرم را پاره میکرد، حس کردم تمام بدنم در حال سوختن است و بوی گندش همهجا را پرکرده است. گفتم: «بوی گند من داره حالت رو بهم میزنه، نمیخوام بهم ترحم کنی.» چشمانش را گرد کرد لقمهاش پرید توی گلویش و با سرفه گفت: «کدوم بو؟» داشت دروغ میگفت. بوی سوختهام تمام رستوران، تمام خیابان چهارم، تمام شهر و تمام جهان را پر کرده بود، خودم داشتم بالا میآوردم. دلش به حالم میسوخت. دروغگو، این آخرین کلمهای بود که به ماری گفتم. بعدها خودم را بافکر اینکه من سیاهچردهای که بوی گند میدهد کجا و ماری سفید و لطیف و خوشبو کجا، تسلی دادم. دیگر او را ندیدم.
آن روز مثل تمام این سالها گاری را هل میدادم به سمت سردخانه که جنازهها را بچینم رویش و ببرم به سمت کوره، مردهها را یکییکی با کاورهای مشکی گذاشتم روی گاری یا بهتر است بگویم پرت کردم.
ـ «اه لعنتی! کدوم احمقی زیپ کاور این یکی رو باز گذاشته؟»
دوست نداشتم به جنازهها نگاه کنم، هیچوقت از توی کاور درشان نیاوردم یا چشمم بهشان نیفتاده است. میترسم توی خواب هم یقهام را بگیرند. بعضیاوقات میآیند توی خوابم و تمام سطح دریا پر از تابوت مردهها میشود و بهجای بوی ماهی بوی مردار گریبانم را میگیرد. روی برچسبی که به کاورش چسبانده بودند نوشته بود: «خفگی با گاز.» زیپ کاورش را که بالا میکشیدم دو تیلهی مشکی توی چشمهایم زل زده بود، چشمهایش باز بود، زنده بود یا خیال میکردم؟ انگار داشت تکان میخورد، لبخند میزد، سردم شد، عرق نشست پشت تیرهی کمرم، چندین بار پشت سرهم پلک زدم. بیاراده زیپ کاور را تا انتها باز کردم به صورتش خیره شدم، مثل خوابهای بچگی بود، زیبا و تمیز مثل آب دریا و نوازشهای مادر.
روی صورتش دست کشیدم از تماس دستم با او لرزیدم، سرد بود، میخواستم چشمانش را ببندم بسته نشد به من زل زده بود با آن مژههای بلندش داشت پلک میزد یا خواب بودم؟ زیبا بود، نمیتوانستم چشم از او بردارم. موهای مشکیاش پراکنده روی پوست صورتش چسبیده بود، مرطوب بود، شبیه مادرم بود، صورتش رنگ گچ بود و لبهایش کبود. مطمئنم که زنده بود، نمیخواستم بسوزانمش، نمیخواستم او را ببرم، میخواستم تا ابد به این حجم لطیف و موهای مشکیاش که صورتش را قاب کرده بود نگاه کنم. میخواستم حفظش کنم، به آغوش بکشانمش و عقدهی تمام سالهای کودکیام را جبران کنم. حالا دیگر مادر داشتم، از دستش نمیدادم. سرم را روی سینهاش گذاشتم، صدای موجهای دریا و بوق لنج از سینهاش بیرون میزد. در با لگد باز شد، رئیس چاق و خیکی بود، او که همیشه از من نفرت داشت، خوب بهانهای به دست آورده بود. فریاد کشید: «اینجا چه غلطی میکنی؟ چرا معطل کردی؟» و از کنارههای دهنش کف میریخت، داد زدم: «زندهست رئیس، این یکی زندهست، تکون میخوره، نگاهش کنید، باید ببریمش بیرون.» نگاهش به جنازهی بیرون کاور افتاد چشمانش سرخ شد گفت: «مردک دیوونه شده.» گفتم: «نگاهش کنید.» ترسید انگار، کمکم جلو میرفت. جلوی جنازه ایستاد نگاهش کرد، تکانش داد، برگشت سمت من گفت: «من رو مسخره میکنی؟» گفتم: «زندهست، قسم میخورم.» برگشتم سمت جنازه که دیدم چشمانش بسته است و انگار سالهاست که مرده است. تکانش دادم گفتم: «زنده بود، داشت من رو نگاه میکرد.» انگار که میخواستم از خواب بیدارش کنم محکم تکان تکانش میدادم. مردک خیکی هی تکرار کرد چه غلطی میکنی، هی تکرار کرد یا پژواک این صدا توی سرم تکرار میشد. آمد جلو، زد توی سینهام گفت: «همینالان گمشو بیرون، پول مفت ندارم به دیوونهای مثل تو بدم.» و آب دهانش پرت شد توی صورتم، روی گونهام.
رفتم بیرون، اول آرام، بعد دویدم. باد توی صورتم شلاق میزد و آب دهانش را که روی گونهام بود میماساند. میدویدم، خسخس میکردم ولی میدویدم، مانند کسی که از زندان فرار کرده باشد. میترسیدم دوباره برم گردانند. باورم نمیشد که تمام این بیست سال منتظر این لحظه بودم که کسی از آنجا پرتم کند بیرون، خودم جرأتش را نداشتم. مادرم مرا از جهنم رهانیده بود.
جلوی آینه ایستاده بودم به چشمهای توی گودرفته و سیاهم نگاه میکردم، به روی ریشهای زبرم دست میکشیدم. به پوست چروک تیرهام. به چیزی که شبیه اینها نبود. شبیه به هیچکس نبود. همهچیز در اطراف مات و گنگ بود. من ایستاده در قعر زمین و پررنگتر از همیشه بودم. دستهایم را حس میکردم، انگشتهای دراز و کجم را، دست کشیدم روی بازوهای لاغرم، قفسهی سینهی دردناکم. انگار اولین بار بود که تنم را میدیدم، احساس میکردم چیزی را از دست دادهام و بدنم برایم باقی مانده است. نمیدانستم با یک کالبد خالی میتوان چکار کرد. میتوانستم بروم به هر جایی بهجز اینجا، من نه متعلق به اینجایم نه جایی جز اینجا دارم. من از کودکی در بیزمانترین و بیمکانترین جای جهان رهاشده بودم. چمدان قهوهای که پوستهی رویش لایهلایه شده بود از زیر تخت بیرون کشیدم. چیز زیادی نداشتم، تمامشان نصف چمدان را هم پر نکرد. رفتم طبقه پایین برای پرداخت کرایه به زن صاحبخانه، دخترش بود، اصرار کرد بیایم داخل برای خوردن سوپ. حالم از آن سوپهای زرد و رقیقش به هم میخورد. نرفتم و گفتم میروم بالا منتظر مادرت میمانم.
به چمدان قهوهایام نگاه کردم، درش هنوز باز بود. کجا میخواستم بروم؟ هویت من از من گرفتهشده بود، هویتی که از آن متنفر بودم ولی هرچه بود به آن چسبیده بودم، چیزی بود که با آن شناخته میشدم، تمام عمر منتظر این فرصت بودم، خب حالا چه؟ چهکار کنم؟ اصلاً بلدم روزهایم را جور دیگری بگذرانم؟ اصلاً وجود دارم؟ من کارگر کورهی مردهسوزی بودم، حالا که دیگر کارگر آنجا نیستم پس حتماً منی هم نیست، وجود ندارم دیگر. برای چه باید میرفتم؟ جایی برای رفتن وجود نداشت. منی نبود. تمام نقطهی اتصالم با جهان همین تن بود، این جسم خالی. اگر این جسم نباشد چیز دیگری باقی میماند؟
شب بود و تاریکی اتاق را پرکرده بود كه گاز را باز كردم و پنجرهها را بستم. روی تخت نشسته بودم و فكر كردم راه دیگری هم هست؟ منوكسیدكربن كه ریهام را پر میكرد فكر كردم دنیاهای دیگری هم جز اینجا و کورهی مردهسوزی وجود دارد؟ سرم گیج میرفت و از خودم میپرسیدم سرزمین من کجاست؟ چشمانم دودو میزد، به زمین افتادم، تصویر آن دو چشمسیاه آمد چسبید پسمغزم و به من خیره شد، حالت تهوع گرفتم. داشتم خفه میشدم. تصویر ماری میرفت و میآمد. انگار دست بزرگی قفسه سینهام را فشار میداد، چشمهایم میگشتند دنبال ماری، ماری فرار کرد، رفت سمت پنجره، به من لبخند زد، دستش را دراز کرد. خودم را کشیدم روی زمین، سرم بهجایی برخورد کرد. ماری داشت از پنجرهی اتاق پایین میپرید، لبخند میزد، دندانهای خرگوشیاش بزرگ شدند، کریمو شد، صدایم زد، صدایش حبابهایی بیصدا میشدند در هوا. تار میدیدمش. چشمهایم داشت بسته میشد. صدای همهمه میآمد. صدای شکستن در. دستگرمی کشیده شد روی پیشانیام، از جای دستش صدای مادرم میآمد، اسمم را میگفت. دهانم را باز کردم و هیچ صدایی ازش خارج نشد. دست بزرگی توی دهانم بود و راه نفسم را بسته بود. مادرم روی موهایم را بوسید. همهجا خیس بود. توی آب بودم و ماهی بزرگی مرا بلعید.
صدای تیراندازی میآید، بدنم میپرد. پلکهایم به هم چسبیدهاند و هر تلاشی برای باز کردنشان بیشتر به هم میچسباندشان. از بین پلکهایم سفیدی اتاق را میبینم، نور چشمهایم را میزند. چشمانم به زور باز میشود. سوپ رقیق زردی روی میز کنارم است. آدمهای دیگری در تختهای کناریام خواب هستند. بو میکشم با ترس و بعد که چیزی حس نمیکنم، محکمتر، آنقدر محکم که پرههای بینیام میسوزد. بویی نمیآید، هیچ بویی در فضا نیست. تمام ذرات هوا از بین رفتهاند. روی صندلی کنار دستم چمدان قهوهای است، درش نیمهباز است. پرستاری میآید نبضم را چک میکند، انگشتان ظریفش را جلوی صورتم تکان میدهد، میپرسد خوبم؟ و من سرم را تکان میدهم. چیزهایی را تند تند میگوید و از بینشان از دست دادن موقت حس بویایی را میفهمم. سرم را بیخود و بیجهت تکان میدهم و خودم را از تخت میکشم پایین. از تماس پاهای لختم با کف سرد بیمارستان لرز میکنم، نیاز دارم نفس بکشم، از تخت تا پنجره انگار فرسنگها راه است. سرم را از پنجره بیرون میبرم. هوا را میبلعم و قفسه سینهام تیر میکشد. سرفه میکنم، میسوزد. سر برمیگردانم. چمدان هنوز آنجاست.