کاری از من ساخته نیست
رفته بودم شهرک شمس آباد. کاری داشتم، انجام نگرفت. برگشتن، سه چهار کیلومتری مانده به شهر، حوالی دانشگاه ، زنی یا دختری دستش را بالا برد. از او رد شده بودم. در دل گفتم تابستانه. هوا گرمه گناه داره. من که این مسیر رو دارم میرم مسافر کشی هم نمی کنم بذار برسونمش. سمت راست جاده کنار کشیدم. دنده عقب گرفتم. آمد که سوار شود، یک لحظه نگاش کردم. جوان بود و شاداب. خوش تیپ. چیزی که پوشیده بود نه چادر بود و نه مانتو؛ هر دوهم بود. سوار شد. ازش نپرسیدم کجا میری؛ نیازی نبود. به اولین میدان حاشیه شهر که رسیدم گفتم خانم پیاده می شی. سر ضرب گفت: نه! گفتم مسیر من سمت راسته. گفت: خب باشه! گفتم: پس کجا میری؟ نگذاشت و نه برداشت ،گفت: هر جا تو میری! با خود گفتم کارم در اومد. اومدیم ثواب کنیم کباب شدیم! گفتم: دخترم من هفتاد و دو سال سن دارم. نوهام هم سن توئه. گفت: خب باشه! گفتم: در ضمن کاری هم از من بر نمی آد. گفت: من این حرفا حالیام نیس. گفتم. الآن میرم در پاسگاه پیادهت می کنم. پوزخند زد وگفت: چه بهتر. آن جا مشخص میشه، که چرا منو بلند کردی. دیدم بد نشد بدتر شد! حالاخر بیار باقالی بار کن. طرف با این سن و سال کم، مار خورده افعی شده!
حالا داشتم در خیابان های شهر بیهدف میگشتم. سعیام این بود از جاهایی بروم که کمتر مرا میشناختند. گفتم هرچه شما میگی، چشم! گفت: هرجا میری، منو با خودت ببر. گفتم خانوم خانومها، امر مطاع بفرما! من که کاری ازم ساخته نیس. گفت: پول و پله که داری. بیست تومان بهم میدی، آن طرف پل پیاده میشم، نزدیک سینما، روبروی کتاب خانه! با خود گفتم: چه گیری کردیم. بی کار بودی مرد. مرض داشتی. گفتم: خانوم محترم! یک حقوق بازنشستگی میگیرم صد و چهل و هفت تومان. حالا هم آخر برجه. از ده روز پیش تموم شده. تمام داراییام این پنج تومنه. همه جیبهام رو بگردی ریالی اضافه نمیبینی. بالاغیرتاً، نصف تو، نصف من. سرضرب گفت: نع! در دل گفتم اهل معامله هم نیس. باید دور از شتر بخوابی، تا خواب آشفته نبینی! حالا کار از کار گذشته بود، آبرو و حیثیت چندین و چند سالهام در خطر بود. خدایا از شرِ آدمیزاد حفظم کن، شر شیطان پیشکش! گفتم: حرف حسابت چیه خانوم؟ سفت و سخت گفت: همان بیست تومان. گفتم: به کی قسم، به کی قسم ندارم. گفت: ننه من غریبم در نیار! گفتم: عوضی گرفتی خانوم. خدا رزق و روزیتو از جای دیگه حواله بده. بیا مردی کن. نصف شو بگیر، برو. گفت: نُچ! گفتم: جهنم ضرر. همهش مال تو. نخواستیم. مثل این که دلش به حالم سوخت، و یا دید پافشاری بیش از این فایده ندارد. گفت: حالا که این طوره، حرفی نیس. رد کن بیاد. همهی پول رو بهش دادم و به مقصد رساندمش.
پیاده که شد، طلبکارانه نگاهم کرد. خواست کلفت بارم کند، نکرد حرفش را خورد. من گفتم: حیف از جوونیت؛ تف به ئی روزگار!