یک جشن شبانه
درِ سلول بازمانده بود؛ باز که نه، روی هم بود، اما قفل نشدهبود. اول من فهمیدم، نوبت قدمزدن من بود. عادت داشتم وقتی به درِ فولادی سلول میرسم به آن دست بزنم و بعد پنج قدمِ رفته را بازگردم. به در که دست زدم تکان خورد. اول متوجه نشدم، حواسم جای دیگری بود. موقع قدمزدن […]