روستای سادات

از کنار حمزه که می­گذرم، چشمانش نیمه بسته است و پلکش می­لرزد، زبانش بیرون افتاده و خروپف می­کند. می­خواهم از اتاق بیرون بروم که صدایش بلندتر می­شود. می­گویم: «ها! چیزی لازم داری؟» با چشم و ابرو می­گوید: «نه.» لب­هایش تکان می­خورد و چیزی می­گوید، برمی­گردم و بالای سرش می­نشینم. دیروز بردمش بیرون، می­خواستم هوایی بخورد. […]

خواندن متن کامل