از روی لبه های جهان
دنده را سنگین میکنم و از پیچ تند میکشم بالا. نفس ماشین درنمیآید. انگار هزار ساعت است دارم توی کوهستان میرانم. کوه سفیدپوشی رد میشود از شانه و کوهی مخملتر از پیچ بعد. سربلند میکنم و بعد خورشیدِ سرخ، چشمم را میزند. آفتابگیر را پایین میکشم و دستم را میچرخانم توی داشبورد دنبال عینک. ماشینی […]