نابویی

جنازه‌ای بادکرده، پیچیده در ملحفه‌ای سفید، روی آب روان بود. نمی‌توانستم صورتش را ببینم، صدای تیراندازی بیرون خسته و عرق کرده از خواب پراندم. از دیدن میخ‌های النگار روی دیوار و پرده‌های چرک‌مرده فهمیدم بیدارم. دیگر عادت کرده‌ام به دیدن دیوارهای قهوه‌ای، سینکی که دورش پر از خرده‌ موهای ریش و گاه چند بطری خالی […]

خواندن متن کامل