نیخم

من هشتمی بودم. مرا نمی‌خواستند. مثل هفتای دیگر. اسمم را گذاشتند نیخُم، بابام از دختر چهارم به بعد، شروع کرده بود به گذاشتن این‌جور اسم‌ها رو دخترهاش: کفایت، همی‌بَس، دختر‌بَس، خدابَس، نیُخم… هرکدام از خواهرهام، غیر از من که هنوز شناسنامه نداشتم، دست‌کم یک سالی از سن تو شناسنامه‌شان بزرگترند ـ آن‌وقت‌ها می‌گفتند سجلت ـ […]

خواندن متن کامل