نیخم
من هشتمی بودم. مرا نمیخواستند. مثل هفتای دیگر. اسمم را گذاشتند نیخُم، بابام از دختر چهارم به
بعد، شروع کرده بود به گذاشتن اینجور اسمها رو دخترهاش: کفایت، همیبَس، دختربَس، خدابَس،
نیُخم… هرکدام از خواهرهام، غیر از من که هنوز شناسنامه نداشتم، دستکم یک سالی از سن تو
شناسنامهشان بزرگترند ـ آنوقتها میگفتند سجلت ـ . دندان رو جگر بگذارید براتان میگویم چرا؛
بابام امیدوار بود خواهرهام فوقش سر سال بمیرند و از شرشان راحت بشود، وقتی آن ها تا یک سال
یا بیشتر، جان سختی میکردند و نمیمردند، بابام، کفری، شناسنامه خودش و مادرم را برمیداشت، سوار الاغ دیزهاش میشد، میرفت مرکز بخش و برای دخترش شناسنامه میگرفت؛ شناسنامه نوزاد، برای بچه یکی دو ساله. هنوز ماندهام بابام چه جور این کار را میکرد؟!
شاید چون بچهها دختر بودند و نمیخواستند بروند سربازی، اداره آمار بهش گیر نمیداد؛ که برو
شاهد بیاور و مدرک…
من حالا پنج سالم بود و بیشناسنامه. مریض حال بودم و امیدی به زنده ماندنم نداشتند، خداییش کی
برای بچهی زردمبوی بیجسم و جانی که هیچ معلوم نبود شب که میخوابد صبح جان به دربرده
باشد یا نه شناسنامه میگیرد، مخصوصاً که دختر هم باشد!
بابام به هر بهانهای گرز کوتاه خوش دستش را برمیداشت و میافتاد به جان مادرم. غصه میخورد که چرا اجاقش کور است. چند بار به چشم خودم دیدم که وقتی بابام از زور عصبانیت زمین و
زمان را میبست به کفر و ناسزا و چشم چشم میکرد دنبال گرزش، مادرم جلدی پا میشد آن را
پیدا میکرد میداد دستش و میگفت: بگیر مرد! و گرز بابام که بالا میرفت، مادرم ـ یک چنگ
پوست و استخوان ـ خودش را مچاله میکرد رو زمین، دستهاش را میگرفت بالا سرش و از لای
انگش هاش، دزدکی نگاه بابام میکرد و میگفت: بزن مرد! بزن! هرچی دلت میخا بزن. بابام
که انگار داشت یک وظیفه روزمره را انجام میداد، دندان قروچه میکرد و با گرزش میافتاد به
باربخت مادرم… خسته که میشد و میافتاد به نفس نفس زدن، یک جوری نگاه گرزش میکرد،
انگار که داشته بازخواستش میکرده. انگار گرز بوده که بیارادهی او رفته بوده بالا تا پشت گردهاش و آمده بوده پایین رو سر و کول مادرم. آن وقت گرزش را پرت میکرد یک گوشه، میرفت مینشست تو چارچوب در سیگاری تشی میکرد و همان طور که تند تند و عمیق پک میزد، زیر لب زمزمهوار چیزهایی میخواند. هرچی گوش تیز میکردم چیزی از زمزمههاش حالیام نمیشد، انگار به یک زبان دیگر میخوانده…
این جور وقتها، مادرم انگار نه انگار آن همه کتک خورده، جلدی پا میشد، چایی را آماده میکرد، لیوان نشکن شیشهای را پرتاپر چایی غلیظ میکرد میبرد میداد دست بابام. بابام این جور
وقتها چایی را که از دستم مادرم میگرفت سرش را میانداخت پایین و نگاهش را از نگاه او میدزدید. بعد، چایی را تلخاتلخ و داغ هورت میکشید و پشت بندش یک سیگار، به قول خودش
گزایلی، تشی میکرد و تمام دودش را قورت میداد…
یک روز از مادرم پرسیدم چرا میگذارد بابام این جور گرز بکشد به لاشش؟
اول نگاه نگاهم کرد، بعد گفت: «تو آخر سرِ ما رو میخوری دختر! آخه تو به کی بردی با ئی سر و
زبونت؟! نگاه کن به خواهرهات، آروم و بی سر و صدا، پشه مرده تو دهنشون بال میگیره!…». اما
بعدتر گفت: «مرده مادر، مرد نباید بریزه تو خودش. وختی غیض میکنه باید غیضشو سر یکی خالی
بکنه، کی نزدیکتر از زنش؟…» ساکت شد، آهی کشید و گفت: «البت حق هم داره مادر، سیلِ
برادراش میکنه که همه شون از او چند سال کوچیکترن و هرکدومشون یه بُر اولاد نرینه دارن و
ئی خدازده، تا ئی سِند و سال اجاقش کوره.»
یک روز جیپی به دِهمان آمد و یکراست رفت جلو در حیاط درندشت کدخدا ایستاد. دو نفر ازش
پیاده شدند. یکیشان راننده بود و آن یکی کارمند اداره آمار. کدخدا پاکارش را فرستاد خانه به خانه
برود و بگوید مرد خانواده تمام شناسنامههاشان را بردارد و برود خانهی او… بابام خانه نبود. سر
کِشتِ ارباب بود. مادرم شناسنامهها را برداشت و رفت خانه کدخدا… از این جا به بعدش را میتوانم مو به مو براتان تعریف بکنم؛ جوری که شک میکنم نکند سایه به سایه مادرم رفتهام آن جا و یک جایی آن پشت و پسلههای اتاق درندشت کدخدا خودم را قایم کردهام… شاید هم، شب همان روزی که شناسنامهدار شدم و شناسنامه به بغل خوابیدم، همه چیز را به خواب دیدهام…
کارمنده شناسنامه بابام و مادرم را نگاه کرده بود و پرسیده بود چند تا اولاد دارند. مادرم گفته
بود: «هشتا پسرم، کنیزتن». مادرم وقتی به کارمنده گفته بوده پسرم، صورتش یک جوری شده
بوده؛ گونههاش گل انداخته بوده و آن همه چین و چروک زودرس توی صورتش غیبشان زده بوده.
تو دلش آرزو کرده بوده پسری به قد و قامت و سن و سال کارمنده میداشته…
کارمنده گفته بوده: «اینجا که اسم هفتا دختر نوشته شده مادر.»
بعد شناسنامههای خواهرهام را شمرده بوده و گفته بوده: «اینام که هفتان.»
مادرم گفته بوده: «آخری هنوز سجلت نداره پسرم.»
کارمنده پرسیده بوده: «چن سالشه مادر؟»
این باردوم بوده که کارمنده به مادرم میگفته مادر، تو دل مادرم گونی گونی قند آب میکردند؛ یک
جوان برومند شهری به او گفته بوده مادر؛ یک پسر؛ یک اولاد نرینهی خوش قد و بالا…
مادرم گفته بوده: «چار سال پسرم، نه گمونم پنج سال… ها، پنج سال پسرم.»
کارمنده پرسیده بوده چرا تا حالا برای من سجلت نگرفتهاند، مادرم گفته بوده: «اختیار اولاد دست
باباشونه. من چه از دستم برمی آد پسرم؟»
بعد رو به کدخدا گفته بوده: «کاشکی باباشه خبر میکردی میاومد کدخدا. شاید میلش به ئی کار
نباشه. فردا روز، روزگار منو سیاه میکنه، روزگارم که سیاه هست.»
کدخدا عصبانی گفته بوده: «شکر میخوره! جوابش با من. مگر اولاد با اولاد فرق داره برا پدر مادر؟ مگه اولاد بیشناسنامه هم میشه؟!»
کارمنده دست به کار شده بوده که برای من شناسنامه صادر بکند.
از مادرم پرسیده بوده: «اسمش چیه مادر؟ چی صداش میکنین؟»
مادرم گفته بود: «نیُخم.»
کارمنده با یک جور تعجب گفته بوده: «چی؟!»
مادرم دوباره گفته بود: «نیخُم، پسرم، نیخُم»
کارمنده نگاه کدخدا کرده بوده. کدخدا گفته بوده: «یعنی نمیخوام، آقا، یعنی نخواسته» بعد توضیح داده
بوده که رسم دارند وقتی دختری را نخواهند از این جور اسمها میگذارند روش.
کارمنده لوچه کرده بوده، سر به چپ و راست چرخانده بوده و رو به مادرم گفته بوده:«حالا میخواین چه اسمی رو دخترتون بذارین مادر؟»
مادرم گفته بوده: «همی اسمی که داره پسرم، همی خوبه، نیخُم.»
کارمنده گفته بوده: «این دختر گناه داره مادر، یه اسم خوب روش بذارین که فردا روش بشه بگه
اسمم اینه»
مادرم به جای جواب به کارمنده، رو به کدخدا گفته بوده: «ئی شر رو دیگه گردن من نذار کدخدا بخت
جوان ناکام نامرادت… اگه بفهمه اسمشو تو سجلت یه چیز دیگه نوشتن خونمو میخوره.»
کدخدا به کارمنده گفته بوده همین اسم را بنویسد تو شناسنامهام…
این جورشد که، برگشتنای مادرم، من هم شناسنامهدار شده بودم و اسمم رفته بود تو اسم آدمهای رسمی و زنده؛ یک شناسنامه با جلدی تیره رنگ، با نام نیُخم…