عزیمت
آیفا که ترمز میکند، چشمم میخورد به زن و مردی که درست کنار پل شناور ایستادهاند. مرد موهای جوگندمی دارد و پیراهن آبی چهارخانهاش را انداخته است روی شلوار سیاه؛ اما زن پیچیده در چادر، حجم سیاهی است که راه بر هر گمانی میبندد. هر دو ایستادهاند کنارکانکس ترکش خوردهی دژبانی و ما در این سوی جاده، ارواح لت و پار شدهای هستیم، نشسته در پشت کامیون نظامی آیفا که برای شستن خاک و خون و چرک و بغض، به شادگان میرویم. صدایی اگر هست، هُرهُر منظم و بویناک موتور کامیون آیفاست که با جِغ جِغ آرام و یکنواخت پل، روی نفسهای مداوم رود، مرموزانه در هم آمیخته است.
باد صبحگاهی مثل هر روز، گستاخ برخاسته است و طوری میوزد که انگار میخواهد بال چپیهی دورگردن سرباز و چادر پیچیده بر اندام زن را بردارد و با خود به دوردستها ببرد. حضور زن در این صبح گرم مردادماه قاطعیت حدوث است. زن در شکلی ناپایدار، سیاه و لرزان در کانون چشم من و احتمالاً سربازهای نشسته بر صندلیهای کامیون، منزلت مییابد و بیوقفه بر رخ سیال جنگ سیلی میزند.
مرد سر آورده است نزدیک گوش سرباز و حرف میزند. زن کمی دورتر، با دست چادرِ گریزنده را، از زیر چانه محکم گرفته و به جانب مرد و سرباز سرچرخانده است. از آن زاویه، صورت زن را بهتر میبینم؛ سفید است با دو چشم درشت که انگار در خواب و بیداری به آنها نگاه کردهام. به نظرم بیتاب میآید و گوش تیز کرده است که حرف مرد و سرباز را بشنود و باد پارهای ازکلمات را از دهان سرباز و مرد میدزدد و به اطراف میپراکنَد. دژبان انگشت اشاره به طرف ما دراز می-کند.
مرد از عرض جاده میگذرد. میآید پای اتاق کامیون میایستد، سرش را بلند میکند و خیره در صورت تکتک ما مینگرد بی آنکه حرفی بزند. چشم به دهان مرد دوختهام. مرد با تردید، نوشتهی روی درِ کامیون را میخواند و باز سرش را بلند میکند و میگوید: «از تیپ دوئید؟»
سربازها با هم تأیید میکنند: «تیپ دو. تیپ دو»
آن طرف جاده را نگاه میکنم؛ زن نگاهش را در باد رها کرده است. چادرش، سیاه و بال افشان میرقصد.
مرد با تردید میگوید: «گروهان… اشک؟»
سریازها محکم میگویند: «اشک. اشک. اشک. اش…شک…»
مرد آب دهانش را به سختی فرو میدهد: «محمودرضای گچ بر می شناسین؟»
پرسان به هم خیره میشویم.
با خودم میگویم این مرد، لابد پدر محمود است. به پیچ و تاب اسلیمها که فکر میکنم، زبانههای آتش برایم تداعی میشود.
مرد میگوید: «پدرشم. چطور باید ببینمش؟»
ادیبی زیرلبی بیخ گوشم میگوید: «بهش چی بگیم؟»
آهسته میگویم: «هیچ. یه کاریش میکنم. شما برید.»
با دستور دژبان از پشت کامیون پیاده میشویم. شروع میکنند به گشتن ما و زیر و بالای کامیون. پدر محمود همچنان با چشمهای ملتمس به ما نگاه میکند. کار وارسی تمام شده است.
رو به پدر محمود میگویم: «میام خدمتتون جناب گچ بر.»
گروهبان دژبان با صدای بلند میگوید: «آیفا آزاده، بره.»
سربازها به سرعت از پشت کامیون که آرام آرام شروع به حرکت کرده است بالا میروند. به طرف پدر محمود میروم و وقتی به او نزدیک میشوم میگویم: «من همسنگری محمودم» و دست میدهم.
پدر محمود دستم را فشار میدهد و بی مقدمه میگوید: «میخوام ملاقاتش کنم.»
زن هنوز آن طرف جاده ایستاده است. به نظرم میرسد در شعلهای سیاه دارد میسوزد.
بدون هیچ اندیشهای میگویم: «شما بمونین همین جا تا من برم بهش بگم.» از هولناکی این امید کاذب ته دلم آشوب میشود.
زن از عرض جاده عبور میکند. وقتی میرسد آرام رو به مرد میگوید: «پیداش کردی؟»
زن حالا در دو قدمیام ایستاده است. جوان است. چشم-ها و شکل صورتش به طرز عجیبی آشناست. پدر محمود با لبخند به من اشاره میکند: «هم سنگری محموده.»
زن در صورتم خیره میشود و میگوید: «شما آقا داریوش باید باشین؟!»
با تعجب نگاهش میکنم. رقص اشک را در چشمهای درشتش میبینم. چیزی در درونم آوار میشود.
میگویم: «بله؛ اما…؟»
توی حرفم میدود میگوید: «محمود همیشه از شما حرف میزنه.»
فعل مضارعش مرا به سوی مرزهای انهدام میراند. با خودم فکر میکنم، حالا چطور باید محمود را در صیغهی ماضی برای او صرف کنم؟ ته دلم بالا میآید. نمیدانم چه باید بگویم. سرم را پایین میاندازم و برای رفع تکلیف میگویم: «محمود بهترین دوست منه.»
دختر متبسم و زیبا است. پر از امیدواری و خوشبینی. با ذوق میگوید: «حتی صورت شما را برام نقاشی کرده…»
محمود هیچ وقت از این که صورت مرا نقاشی کرده باشد به من حرفی نزده بود. حالا خودم را چندین برابر به او نزدیکتر حس میکردم. ناخواسته آه میکشم. دختر متوجه میشود؛ لبخندش به یک باره از روی لبهایش بخار میشود.
پدر محمود میگوید: «شرمندهام، پس زحمت میکشید؟… هوا گرمه، باید برگردیم دزفول…»
با خودم فکر میکنم چشمهایش شبیه چشمهای محمود نیست؟ خواهرش؟… هیچ وقت اما از خواهر یا برادری حرف نزده بود. با این فکرها از عرض جاده عبورمیکنم و منتظر میمانم تا با وسیلهای مسافت پانزده کیلومتری تا قرارگاه گردان را برگردم. سر می-چرخانم، پدر محمود و دختر جوان هنوز زیر سایبان کنار دژبانی ایستادهاند و به من نگاه میکنند. در نقطهای کانونی قرار گرفتهام که سختترین تصمیم، پیدا کردن راهی است تا محمود را با بهترین روش برای همیشه به زمان ماضی برگرداند.
ساعت یک و دو بعد از ظهر تصادفاً رسیده بودیم به چند چادر و رُموک چهارچرخ. از سربازها یکی دو نفرشان را که دیدیم کیومرث گفت: «اینها بچههای خودمونن، از گردان صد و چهل و یک ان.» از یکیشان موقعیت بنهی گروهان اشک را پرسیدیم. به تپهای در همان نزدیکی اشاره کرد: «پشت همین تپه.»
بی رمق بودیم و از ترسِ سربالاییها، راه دراز درهها را پیش گرفته بودیم تا رسیده بودیم به قرارگاه. چادرهای گروهان اشک در پناه صخرهای و در مسیلی پر از ماسه و درختچههای کُنار برپا شده بود. مقر گروهان، جدید بود و به نظرم آمد بعد از رفتن به عملیات جای آن را تغییر داده بودند.
گروهبان کرمعلی وقتی از دور من و کیومرث را با آن سر و وضع دید، مثل فرزند مردهها توی سر و صورت خودش میزد و به طرفمان میآمد. پشت سر هم میگفت: «محمود پس؟ کو محمود؟»
کیومرث لب ورچید و گفت: «شهید شد.»
گروهبان کرمعلی با شنیدن این حرف به یک باره سر جای خودش نشست و سرش را میان دو دست گرفت و هایهای گریه کرد. محسن و ادیبی در پناه درختچهای سیگار میکشیدند و بی صدا اشک میریختند. پیش خودم فرض می-کردم شاید همه اینها بخشی از یک کابوس وحشتناک است و میتوانم با نفسی عمیق از زیر فشار این بختک سنگین رها شوم؛ اما دستم ناخودآگاه روی جیبم میرفت و با لمس ساعت میفهمیدم که همه چیز واقعیت دارد.
«سیاه» درست کنار جمع سوگوار و آشفتهیِ ما، سرش را روی دستها گذاشته بود و مغمومانه نگاه میکرد. می-دانستم دریافتش از عمق فاجعه بی نقص و کامل است. عواطف ما را به خوبی حس میکرد و چشمهایش به شکلی آشکار پریشان بود. نگاهش شبیه همان نگاهی بود که چندین ماه پیش از روی لبهی گودالی که مادرش را در آن چال میکردیم به ما خیره شده بود.
جناب سروان جمشیدی هم آرام و خسته از شیب صخرهای که در سایهاش نشسته بودیم بالا آمد. به من و کیومرث نگاهی انداخت و گفت: «گچ بُر کو؟»
کیومرث بی آنکه نگاهی به فرمانده کند با غیظ گفت: «نشد بیاد.»
سروان جمشیدی روی تکه سنگی نشست، سرش را زیر انداخت. شاخهی نازکی از زمین برداشت و تکه تکه -کرد. مدتی در همان حال ماند، بعد بلند شد ایستاد و در حالی که برمیگشت گفت: «سرگروهبان کرمعلی فردا صبح برمیگردیم جنوب.»
پشت وانت لندکروزی نشستهام و به طرف قرارگاه میروم تا برای عزیمت ابدی محمود به زمان ماضی چارهای پیدا کنم. چطور باید برای پدرش و آن دختر که نمی-دانم چه نسبتی با او دارد قصهی تلخ مرگ محمود را روایت کنم؟
روز بعد، دوباره سوار اتاقک بیقرار آیفا، به قرارگاه اصلی لشکر در جادهی خرمشهر برمیگشتیم. سواران خسته و تیر خوردهای بودیم که هنوز از بُهت هزیمت رها نشده بودیم. انگار فقط رفته بودیم تا محمود و چهل و سه جوان دیگر را در شیاری از خون و خاکستر، در تپههای مرموز شرهانی جا بگذاریم و برگردیم. انگار همهی ماجرا همین بود.
دوباره روی پل کرخه بودیم. از لبهی اتاق کامیون سرچرخاندم به سوی عبور سبز و آرام رود؛ نگاه می-کردم تا او را ببینم که دارد شناکنان میرود به ساحل روبرو، روی ریگهای داغ دراز میکشد و برایمان دست تکان میدهد. حالا کولهی سربازیاش جلوی چشمم روی کف کامیون افتاده بود. کیف سفری و همهی چیزهایی که او را به رسوم خوب و بد جهان وصل میکرد در آن بود. چطور میتوانستم بازش کنم؛ همه صورتهای نقاشی شدهی مهرناز ته کیف بود.
از ماشین که پیاده میشوم، خودم را با عجله به قرارگاه گروهان میرسانم. سرگروهبان کرمعلی در سایهی پیشآمدگی جلوی سنگر نشسته است و دارد سیگار میکشد تا میبیندم میگوید: «مگه تو نرفته بودی با بچهها شادگان؟»
میگویم: «سرگروهبان، پدر محمود سر پل ایستاده. فکر میکنه پسرش زنده است.»
گروهبان کرمعلی آهی میکشد و میگوید: «حالا اومدی چیکار؟»
میگویم: «اومدم با هم بریم بهش بگیم. از من که برنمیاد.»
میگوید: «پس خوبه برم به جناب سروان جمشیدی بگم بیاد. اون هم باشه بهتره.»
از پلههای سنگر پایین میروم. سرباز جدید «حسین رحمانی» پشت مرکز تلفن نشسته است و دارد جدول حل میکند.
با دیدن من مدادش را کنار میگذارد و میگوید: «اِه حموم چی شد؟»
میگویم: «کاری پیش اومد، برگشتم.»
به سراغ کولهام میروم، درش را باز میکنم، کیفم را بیرون میکشم و از داخل آن، بسته را درمیآورم. با دقت و حوصله، پارچهی تمیزی را که دورش پیچاندهام باز میکنم. باز هم مقداری خاکستر و ذرات سوختهی فلز توی پارچه ریخته شده است. هر بار که بازش کردهام دیدهام قدری خاکستر توی پارچه جمع شده است. رویش دست میکشم. با خودم فکر میکنم شاید مرگ هم توقف مطلق نیست و برای همین، نبضِ زوال، در قلب ساعت سوخته، هنوز در حال تپیدن است. دیگر اثری از آن صفحهی آبی براق و عقربههای مرگآورش نیست. احساس میکنم با جسد سرد و مذابش، موذیانه هنوز در حال شمارش ثانیههای زندگی است. چه روزها و شبهایی در کنار هم به سر برده بودیم. باورم نمیشود دلخوشیها این همه شکننده و فرّار باشند. مرگ محمود را باور نمیکنم؛ اما تصویر انگشتهای لاغر و ریخته شده و جمجمهی سوختهاش در آن شب لعنتی در زیر نور شدید و فسفری منورها، مثل کوبش آشکاری از نبض در ذهنم حی و حاضر است. هر چه از آن شب شوم فاصله میگیرم، گرما و لهیب آتشی که محمود را در کام خود فرو بلعید و در یک چشم به هم زدن او را به تندیسی از خاک و خاکستر بدل کرد، در من قویتر و پررنگتر می-شود. حالا آن اتفاق ساده و کلی، در مخیلهام، به ده-ها سکانس جزئی و ریز تقسیم شده است. نمیتوانم خودم را از آن لحظهی سوزان و هراسناک رها کنم. از درون پیکر محمود به ابهت مرگ خیره میشوم. ضجهی محمود درونم را میتراشد.
گروهبان کرمعلی شانهام را محکم لمس میکند. سیگارش را روشن میکند و میگوید: «به جمشیدی گفتم.»
سرم را به تأیید تکان میدهم و ساعت را دوباره با دقت لای پارچهاش میپیچانم و میگذارم توی کیف. ریسمان در کوله را محکم میبندم و برش میدارم، می-برم میگذارم ته سنگر. کولهی محمود را از بین بقیهی کولهها پیدا میکنم. تهاش با خط نسخ پررنگ نوشته است: م. ر. گ. انگار برای اولین بار است که این حروف مقطعه را میبینم. کوله را بیرون میکشم و گره درِ آن را باز میکنم. پوتینهای اضافه و بالاپوش زمستانی را درمیآورم. ساک سفری سرمهای رنگش را بیرون میآورم. چیز دیگری از وسایل شخصی محمود توی کوله نیست. ساک را برمیدارم میآورم جلوی سنگر که نور بیشتری دارد.
دستم به طرف زیپ کیف میرود. تپش قلبم شدید میشود. احساس میکنم محمود همین دور و برهاست و دارد من را میپاید. تکیه داده به دیوار و منتظر است تا آب کتری روی والور به جوش بیاید. شاید هم رفته است ظرف آب سیاه را پُر کند. محمود درون خودم است. با لبهای ترکخورده و دستهایی از خاکستر که سوار بر یال باد هنوز در حال انتشار است. سرم تیر میکشد. حتماً آن پاکت زرد رنگ و همهی طرحهایی که پیش روی من و حتی در شبهای تنهاییاش در پای مرکز تلفن کشیده و همهی نامههایی که او را وادار کرد که چند ماه تمام از همه چیز دست بشوید توی همین ساک است.
گروهبان کرمعلی از بیرون سنگر میگوید: «داریوش بیا.»
ساک را برمیدارم و از پلههای سنگر بالا میروم. سیاه کنار دبههای آب دراز کشیده است. با دیدنم بلند می-شود، بدنش را کش و قوس میدهد و توی چشمهایم خیره میشود. نگاه سیاه شاد نیست. مثل نگاه گروهبان کرمعلی و محسن و ادیبی و حتی حسین رحمانی که محمود را هیچ وقت ندیده است. جیپ فرماندهی چند متر آن طرفتر آمادهی حرکت است. جناب سروان جمشیدی از روی صندلی کنار راننده برمیگردد و نگاهم میکند. دستمال گردن ماشی رنگش توجهم را جلب میکند. سلام میکنم و احترامی مختصر و میروم صندلی عقب جیپ مینشینم. گروهبان کرمعلی هم سیگارش را پرت میکند و پشت سر من وارد جیپ میشود و روی صندلی عقب جا میگیرد.
به پل و تأسیسات دژبانی نزدیک میشویم؛ پدر محمود و دختر هنوز سر جایشان هستند. مرد دارد به دوردست-ها نگاه میکند. دختر روی صندلی دژبان نشسته است. سرم به شدت درد میکند و حالت تهوع دارم. کاش میشد عُق میزدم. جیپ قبل از رسیدن به دژبانی به دستور جناب سروان جمشیدی دور میزند. حالا مرد و زن درست پشت سر ما قرار دارند. راننده جیپ را خاموش میکند. پیاده میشویم. دل آشوب میشوم. درد معده هم به سردردم اضافه میشود. به طرف مرد و زن میرویم. ساک سفری محمود هزاران تن وزن دارد. شانهام را دارد از جا درمیآورد. مرد و زن چند قدم به طرف ما میآیند. دختر در چشمهایم نگاه میکند. نگاهش درونم را می-کاود. از امعا و احشایم میگذرد. میافتد توی جادهی خرمشهر ـ اندیمشک، میرسد به شوش دانیال، از کرخه عبور میکند. بدون این که در رملها گیر کند از تپه-های خونآلود شرهانی بالا میرود و میرسد به کانال مرگ. کانال م. ر. گ. محمود را میبیند و جلوی او روی دو زانو فرود میآید. روی دو زانو فرود میآیم. کف دو دستم را بر زمین میگذارم و عق میزنم. صدای ممتد جیغهای دختر را میشنوم. سرم را به راست می-چرخانم و نگاهش میکنم. پهن شده است روی زمین. چادرش با باد رفته است آن سوی جاده و پشت دو بوتهی خار از حرکت ایستاده است. پدر محمود هم بیهوش روی زمین ولو شده است. یکی از دژبانها با پارچ آب یخ، کنارش ایستاده است و با دست به صورتش آب میپاشد. بلند میشوم و با ساک به آنها نزدیک میشوم. دختر با دیدن من دوباره زاری میکند. ساک را کنارش روی زمین میگذارم. دختر بلافاصله چنگ میزند، ساک را برمیدارد و بو میکند. صورت و موهایش را چنگ میزند. کسی نیست دستش را بگیرد. ساک را باز میکند و رختهای محمود را روی صورتش میگذارد. بعد با شتاب کیف را میکاود و پاکت زرد رنگ را بیرون میآورد. برگههای نقاشی را یکی یکی نگاه میکند و به اطراف پرت میکند. باد بیرحمانه میوزد و کاغذها را به دوردست میبرد. یکی از کاغذها آن طرف جاده به بوتهی خاری گیر کرده است. مهرناز از توی کاغذ با صورت و چشمهایی از خطها و هاشورهای سیاه به من نگاه میکند. همان صورتی باید باشد که آن روز محمود توی دیدگاه خط شلمچه کشیده بود. به او خیره میشوم. نقاشی رنگ میگیرد. برجسته میشود؛ دختری با دو چشم درشت و پوشیده در مانتویی نخودی رنگ پا از کاغذ بیرون می-گذارد. زخمخورده و خسته، پاکشان از عرض جاده می-گذرد و روی صندلی دژبان ولو میشود.