منتظر خدمت
توبیاس وولف در سال 1945 میلادی در بیرمنگام آلاباما متولد شد. بعد از دوران مبتذل زندگی با مادرش، برای پیوستن به ارتش ترک تحصیل کرد. طی چهار سال خدمت در ارتش، به عنوان چترباز به عضویت نیروهای ویژه درآمد و به ویتنام اعزام شد. تا زمان ترخیص از نیروهای ویژه، مدرک زبان انگلیسی از دانشگاه آکسفورد را کسب کرد.
کتابها و یادداشتهای وولف عبارتند از: زندگی این پسر، در ارتش فرعون، خاطرات جنگ شکستخورده، دزد سربازخانه (رمان کوتاه)، بازگشت به دنیا (مجموعه داستان کوتاه)، شب مورد بحث (مجموعه داستان کوتاه)، داستان ما آغاز میشود (مجموعه داستان کوتاه) و دو رمان با عناوین: مدرسه قدیمی و شایعات زشت.
وولف بیشتر دربارهی شخصیتهایی با ویژگیهای وفاداری و یگانگی مینویسد، به نقش داستانسرایی در زندگی ما و روابط دوستانه نگاه خاص دارد. او برای کتابها و نوشتههایش جوایز زیادی دریافت کرده، از جمله جایزهی PEN فاکنر، جایزهی PEN مالامود[1] و جایزه رآ برای داستان کوتاه برتر، جایزه ممتاز داستان، جایزه کتاب لوسآنجلستایمز و جایزهی فرهنگستان هنر در رشته ادبیات از طرف فرهنگستان هنر و ادب آمریکا. وولف استاد دانشگاه استنفورد است.
***
گروهبان مورس در اتاقی منظم و مرتب، نوبتِ کارِ شب را میگذراند که زنی تلفن کرد و سراغ بیلی هارت را گرفت. گروهبان به او گفت که مهندس هارت، یک هفته پیش از راه دریا به عراق رفته است. زن گفت:
ـ “بیلی هارت؟! مطمئن هستید؟! او هرگز دربارهی سفر دریایی حرفی نزده بود!”
ـ “مطمئنم.”
ـ “خب… یا عیسی مسیح. عجب خبری.”
ـ شما؟… البته اگر از سؤال من ناراحت نمیشوید.”
ـ “خواهرش هستم.”
ـ “می تونم آدرس ایمیل او را به شما بدهم. گوشی دستتون، براتون پیداش میکنم.”
ـ “مشکلی نیست. مردم منتظر تلفن هستند. مردمی که آن قدر به من نزدیکند که نفسهایشان را روی گردنم حس میکنم.”
ـ “یک دقیقه بیشتر طول نمیکشه…”
ـ “باشه. او رفته، درسته؟”
ـ “اگر خواستید باز تماس بگیرید، راحت باشید. ممکنه بتونم کمکتون کنم.”
ـ “آهان…” و گوشی را گذاشت.
گروهبان مورس باز به کارهای دفتری بازگشت و ادامهی کار قبلی را پی-گرفت، اما گفتگوی تلفنی در بارهی بیلی هارت فکرش را مشغول کرده بود. بلند شد و به سمت آبسردکن رفت و لیوانی آب برای خودش ریخت. آب را نوشید. دوباره لیوان را پر کرد و کنار در ایستاد. آن شب هوا خیلی گرم و ساکن بود. تازه ساعت یازده شب بود، سربازخانه آرام بود، تنها چند پنجره در هوای مه گرفته میدرخشیدند. پروانهی چاق و خاکستری رنگی خود را به در و دیوار میکوبید.
مورس، بیلی هارت را زیاد نمیشناخت، اما مراقبش بود. هارت اهل منطقه کوهستانی نزدیک آشویل بود و بهخاطر زندگی در کوهستان ، نقش آدمی ساده و روستایی را بازی میکرد. هارت همیشه در حال حقهبازی بود، هرجا کاری برای انجامدادن وجود داشت، او در جای دیگری سرگرم بود. مثلاً در بازی پوکر، تازهواردها را سرکیسه میکرد، یا عدهای را با ماشین ماستونگ خودش به شهر میبرد و از آن ها پول میگرفت. گفته میشد همیشه در حال معامله است، اما هرگز کسی نتوانست مچ او را بگیرد. فکر میکرد همهی آدمها لال هستند، و لبخند ریزی که بر روی لبانش نقش بسته بود، چنین تصوری را نشان میداد. گاهی میتوانست کارهای نادرست انجام دهد، اما در حال حاضر آدم درستکاری بود. تعداد زیادی از جیببریهای ساده فقط بخاطر حضور فردی مثل بیلی هارت در آن جا اتفاق میافتاد.
با همهی این احوال، لشکرِ خوشترکیبی داشتند. یکی از سربازانِ سرخپوست، با آن گونههای برجسته و چشمان سیاه گود نشستهی زیبا، با قدمهای آرام و مثل گربه، با سردی و رخوت به حرکاتِ بیحوصله و تحقیرآمیز بیلی هارت جواب میداد. مورس علیرغم میل باطنی، نسبت به هارت یک جاذبهی دیرینه را حس میکرد، هر چند خوب میدانست که هارت باعث دردسر است. همیشه در برابر هارت کمی هیجان داشت، اما همین هیجان او را از خیرهماندن پیاپی به چهرهی هارت و نگاه رمزآلود او باز میداشت. مورس اطمینان داشت که هارت خونگرم و خوشرو است و همیشه با روی باز به سمت هر چیز سودآور و پرمنفعتی میرود. اما از هارت فاصله میگرفت. میدانست که نمیتواند خودش را گرفتار درگیریهای احمقانهی هارت بکند.
مورس، بیست سال از سیونُه سال عمر خود را در ارتش گذرانده بود. از آن گروه افرادی نبود که عشق به ارتش داشته باشد، اما همچون عضوی از یک قبیله، به ارتش تعلقخاطر پیدا کرده بود و از طریق تعهدات غیرقابلامتناع به اطرافیانش وابسته شده بود، هر چند نهایتاً عشق و علاقه در این میان از اهمیت کمتری برخوردار بود. او یک سرباز بود و دیگر نمیتوانست خودش را یک فرد غیرنظامی تصور کند، نمیتوانست بیبرنامگیهای زندگی معمولی و گزینههای فرعی بیانتها را تحمل نماید.
مورس خوب میدانست که به همان جایی تعلق دارد که هست، با این وجود اغلب خود را در معرض خطر رسوایی قرار میداد و به کارهای پرخطر دست میزد. دقیقاً پیش از اعزام به عراق، آن گارسون کوبایی را در رستورانی در پایینشهر ملاقات کرده بود. نهایتاً مشخص شد که آن گارسون ازدواج کرده و به قمار اعتیاد دارد و در حال بازی بیلیارد بود که مورس فهمید که او اخاذ و باجگیر است. مورس نمیخواست به کسی باج بدهد. او اسم و شماره تلفن افسر فرماندهاش را نوشت و به آن گارسون گفت:
ـ ” بیا… برو و با افسر فرمانده تماس بگیر.”
گر چه اصلاً فکر نمیکرد که گارسون این کار را بکند، اما مورس هفتههای بعد را مغموم و ناراحت در خود فرو رفته بود، گویی در برابر طوفان خود را جمع کردهاست. سپس آن جا را ترک کرد و دوباره به زندگی عادی خود بازگشت و برای هیجانهای بعدی آماده شد.
نتیجه این شد که همان هفتهای که مورس رسید، ستوان جوان به واحد او پیوست. آنها برای مأموریت گشتی شناسایی رفته بودند که مورس متوجه گرایش خاص ستوان جوان شد، هر چند ستوان زمانی هم که غرق در احساسات بود، متوجه تغییر حالات خود نمیشد. ستوان که تازه خودش را پیدا کرده بود، بهطور بیرحمانه گرفتار بیزاری از خود شد، تا جایی که مورس میترسید ستوان آسیبی به خودش برساند، یا خشمش را بر خودش و بر مورس خالی کند، و یا در عالم مستی، در باشگاه افسران در حضور کلنل همه چیز را اعتراف نماید.
اما این اتفاق نیفتاد. زمانی که مورس و ستوان در حال گشتزنی بودند، ستوان سرپرستی گربهی بیماری را بر عهده گرفت. گربه مچِ پای ستوان را چنگ زد و جای زخم عفونت کرد. ستوان بهجای این که به درمان عفونت زخم بپردازد، دست به کار احمقانهای زد، بهطوری که نزدیک بود پای خود را از دست بدهد. پس در همان زمان مأموریت، او را با چوبدستیهایش به مدت پنج ماه به مرخصی فرستادند. مورس که تحت فشار بود، با وقوع این حوادث ، بدون کمترین احساس تأسف و نگرانی، تنها احساسِ رهایی میکرد. هر چند خود او دلیلی برای رهایی خود نمییافت. تازه به آمریکا بازگشته بود که او را به ستاد گردان احضار کردند تا با افرادی با لباس شخصی و خلقوخوی مهربان و خوشصحبت، مصاحبهای داشته باشد. آن ها خود را کارمندان کنگره معرفی کردند و گفتند از حوزهی انتخاباتی محل سکونت ستوان جوان آمدهاند. آنها گفتند که نماینده کنگره خواستار تحقیق در مورد وضعیت خدمت ستوان در عراق، نحوهی عمل او در میدان نبرد، رفتارش با دیگر افسران و نحوهی خدمت او در یگان شدهاند. پرسشوپاسخ بهآرامی و در حد یک محاورهی عادی پیش میرفت، اما هر بار در اثنای صحبتها، دوباره و دوباره به موضوع رابطهی ستوان جوان با مورس باز میگشتند. مورس هیچ رازی را برملا نکرد، حتی زمانی که تلاش میکرد بیشیله صحبت کند. او متوجه شده بود آنها پلیس مبارزه با مواد مخدر هستند، یا هر چیز دیگری که ادعا میکردند. چندین هفته از ماجرا گذشته بود که با او تماسی گرفته و او را به نشست دیگری دعوت کردند، اما در لحظههای آخر ملاقات لغو شد. مورس همچنان منتظر فراخوان بعدی بود.
مورس اغلب آرزو میکرد که ای کاش سرنوشت برای او بهتر رقم میخورد، هر چند تصور میکرد آدم خوشبختی بوده و سرنوشت خوبی داشته است.
هنوز امیدهایی داشت. مورس طی چند ماه اخیر گرفتار سرگروهبانِ بخش جنایی شده بود که مردی بود فرهیخته و آرام و حدود پنج سال از مورس بزرگتر به نظر میرسید. مورس هنوز نتوانسته بود شریکی برای زندگی انتخاب کند، پس رفتهرفته اتاقش در پادگان را ترک کرد تا شبها و آخرهفتهها را در دارالمساکین ِ دیکسون در ادارهی پست سپری کند. آن محل مملو از سلاح و ماسکهای قدیمی و مهرههای شطرنج بود که دیکسون در دورههای مأموریت برونمرزی خویش جمعآوری کرده بود. در ابتدا مورس دچار نگرانی و ترس شده بود، گویی وسط یک موزه قرار گرفتهاست، اما این وضعیت گذرا بود. دیگر از وجود این وسایل در اطراف خود لذت میبرد. انگار آنجا منزل او بود.
اما قرار بود دیکسون هر چه زودتر به خارج از کشور منتقل شود و مورس هم قرار بود مأموریت تازهای را دریافت نماید پس میدانست که قضیه دارد پیچیدهتر میشود. آن دو نفر باید قضاوتی قطعی از یکدیگر ارائه میدادند و در مورد چگونگی تعهدات خود تصمیم میگرفتند. مورس نمیدانست که چه زمانی از این قضایا خلاص میشود، از اتفاقاتی که در حال رخدادن بود.
نیمهشب بود که دوباره خواهر بیلی هارت تماس گرفت، درست همان زمانی که مورس میخواست پستش را تحویل نفر بعدی بدهد. گوشی را برداشت و از آن طرف خط صدای خواهر بیلی هارت را شنید. به گروهبان که باید پست را از او تحویل میگرفت رو کرد و در اتاق را به او نشان داد. گروهبان لبخندی زد و بیرون در منتظر ایستاد. مورس پرسید:
ـ ” آدرس بیلی را میخواهید؟”
ـ ” به گمانم آره… شاید بعداً به دردم بخوره.”
مورس که از قبل آدرس را کنار گذاشته بود، آن را برای خواهر بیلی خواند. او گفت:
ـ ” متشکرم. من کامپیوتر ندارم، اما سالی داره…”
ـ ” سالی؟!”
ـ ” آره… سالی کرونین، دختر عموی من است…”
ـ ” میتونی به کافینت بری…”
با دو دلی جواب داد:
ـ ” خب! شاید… خب! منظورتون چیه؟ آیا میتونید به من کمک کنید؟”
مورس گفت: ـ “دقیقاً نمیدانم.”
ـ ” به هر حال چنین چیزی گفتید.”
ـ ” آره… و شما خندیدید.”
ـ ” اون خندهی واقعی نبود.”
ـ ” آها… اون خنده نبود.”
مورس منتظر ماند. خواهر بیلی گفت:
ـ ” عذر میخوام. ببینید… من کمکی از شما نخواستم… شما چرا این موضوع را به من گفتید؟! فقط از روی کنجکاوی میپرسم.”
ـ ” دلیلی نداشت، بهش فکر نکردم.”
ـ ” شما دوست بیلی هستید؟”
ـ ” من بیلی را دوست دارم.”
ـ ” خیلی خوبه… میدونی؟ حرف خیلی قشنگی زدی.”
مورس بعد از خروج از دفتر نگهبانی، برای دیدن خواهر بیلی به خانه پَنکیک رفت. قرار گذاشته بودند که خواهر بیلی در کنار صندوقدار بایستد و وقتی مورس خسته و کوفته به درِ آنجا رسید، دختر با نگاه ارزیابانه و تند و تیز خودش، او را به داخل دعوت کرد! خودش را جمعوجور کرد. با زنی قد بلند مواجه شد که تقریباً هم قد خود او بود، با موهای مشکی کوتاه و صورتی کشیده و خسته و تیرگیهایی در زیر چشمانش. چشمها مشکی بودند اما ظاهراً هیچ شباهتی به بیلی نداشت. مورس ناگهان بهشدت ناامید شد و تمایل شدیدی به گریختن از آنجا پیدا کرد.
دختر قدمی به سوی مورس برداشت، سرش را به یک طرف خم کرده بود، گویی قصد داشت حدس خود را با واقعیت وجود مورس مطابقت دهد. ابروهایش پُر و تیره بودند. بلوز قرمز بدون آستین پوشیده بود و بخاطر سرما، دست های پر از لک خود را در بغل گرفته بود:
ـ ” خب! باید شما را گروهبان صدا کنم؟!”
ـ ” اُووِن.”
ـ ” گروهبان اُووِن؟”
ـ ” نه! … فقط اُووِن.”
دختر تکرار کرد:
ـ ” فقط اُووِن؟!”
دستش را به سوی مورس دراز کرد، دستهایی خشک و خشن:
ـ “جولیان هستم. اون گوشه جا گرفتهام.”
مورس را به اتاقکی در کنار پنجرهی بزرگ هدایت کرد. از آن جا میتوانستند پارکینگ را هم ببینند. پسری کُپُل، هفت یا هشت ساله، کنار میز نشسته بود و نقاشی میکرد. بر روی میز او، تکههایی از تخممرغ و نان و سوسیس ماسیده بود. مداد رنگی را مثل میخ طویله در دست گرفته بود. وقتی که مورس کنار او بر روی نیمکت نشست، پسر فقط سری بلند کرد. ابروهایش دقیقاً شبیه بود به ابروهای جولیان. بدون آن که پلک بزند به مورس نگاهی طولانی انداخت و باز به نقاشی ادامه داد:
ـ ” سلام کردی چارلی؟!”
پسرک مدتی به رنگآمیزی ادامه داد و سپس گفت:
ـ ” چطوری؟!”
زن گفت: ـ “سلام نمیکنه… فقط میگه چطوری! نمیدونم اینو از کی یاد گرفته..”
ـ ” مهم نیست… تو چطوری چارلی؟”
پسرک گفت: ـ ” تو شبیه قورباغهای.”
بعد مداد رنگی را انداخت و یک مداد رنگی دیگر از توی جعبه برداشت. زن گفت:
ـ ” چارلی! مؤدب باش…” و بهآرامی به پیشخدمتی که برای میز کناری قهوه میریخت، اشاره کرد. مورس گفت:
ـ ” مشکلی نیست.” و با خودش فکر کرد که حقش است! نه بخاطر این که شبیه قورباغه است، گر چه متوجه دهان گشاد خودش شده بود ـ بلکه به این دلیل که با پاسخ ِ تو چطوری، چاپلوسی ِ پسرک را کرده بود!
جولیان در حال تماشای پیشخدمت که داشت به آرامی اتاق را ورانداز می کرد، گفت:
ـ ” این زن چه کار میکند؟!”
نگاه جولیان به پیشخدمت ادامه یافت، تا پیشخدمت به آرامی آمد و فنجان جولیان را دوباره پر کرد. پیشخدمت به چارلی گفت:
ـ “عجب نقاشی جالبی کشیدهای! چی هست؟!”
پسرک محلی به او نگذاشت. پیشخدمت به مورس گفت:
ـ “هنرمند کوچولویی در کنار خودتان دارید.” و به آرامی از آنجا دور شد.
جولیان مقدار زیادی شکر در قهوه خود سرازیر کرد. مورس پرسید:
ـ ” چارلی پسر شماست؟”
جولیان متفکرانه به پسرک نگاه کرد و گفت:
ـ ” نه”. پسرک زمزمه کرد:
ـ ” تو مامانِ من نیستی.”
جولیان پشت دست خود را به گونه ی گِردِ پسرک کشید و گفت:
ـ ” من همچین حرفی زدم؟! نقاشی تو بکش فضول!” ، بعد رو کرد به مورس و گفت:
ـ ” بچّه داری؟!” . مورس گفت:
ـ ” هنوز ندارم.”، و نگاهی به پسرک انداخت که خطوط آبی رنگی را بر روی بشقاب کشیده بود و طوری مداد رنگی را حرکت میداد که گویی وظیفهی خطیری بر عهده گرفتهاست. جولیان گفت:
ـ ” چیزی را از دست ندادهای.”
ـ ” فکر کنم کمی عقب موندهام.” جولیان گفت:
ـ ” جز درد سر چیزی نیستند…چارلی پسر بیلی است، بیلی و دیانا.”
مورس نگاهی دیگر به پسرک انداخت و گفت:
ـ ” نمیدونستم هارت پسر داره.” و امیدوار بود که جولیان متوجه لحن گلایهآمیز او نشده باشد. جولیان گفت:
ـ ” بیلی هم نمیدونست، از رفتارش این طور به نظر میرسید. دیانا در شهر رالی در مرکز توانبخشی کار میکرد. برای بار دوم.”
جولیان و مادرش بلّا از چارلی مراقبت میکردند، اما با هم کنار نمیآمدند و بعد از آخرین درگیری که داشتند، بلّا موفق شد با دوستپسرش به فلوریدا برود و جولیان را در مخمصه انداخته بود. او در طول سال تحصیلی رانندهی اتوبوس مدرسه بود و تابستانها در اردوگاه گرل اسکات کار میکرد، اما بهخاطر مسئولیت چارلی و نداشتن تمکن مالی برای پرداخت به مهد کودک، شغل تابستانهی خود را ترک کرد. به همین دلیل با اتوبوس خود به این جا آمده بود تا از بیلی درخواست کمک بکند، البته به قدری که فقط بتواند تابستان را بگذراند تا مدرسهها باز شوند، یا این که بلّا به خانه برگردد و از چارلی مراقبت کند، کاری که انجامش بعید به نظر میرسید.
مورس نگاهی به چارلی انداخت و سری تکان داد. هر چند هیچ صدایی نمیتوانست تمرکز چارلی را بر هم بزند، با این حال مورس دوست نداشت که چارلی متوجه حرفهای آنها بشود، درست برعکس ِ جولیان که بدون توجه به چارلی به حرفهای خود ادامه میداد. صدای جولیان آرام بود و عصبی و کمی تودماغی ـ درست مانند نالهی تیغهی ارّه در هنگام بریدن ـ آن سستی و بیحالی که در صدای بیلی شنیده میشد، در کلام جولیان وجود نداشت. به نظر میرسید که جولیان در بارهی کموکاستیهای خانوادهی خود صداقت بیشتری دارد، او طوری در بارهی مردم حرف میزد که انگار مورس هم باید آنها را بشناسد، همچنان که گویی درکی از دنیای پس از مرگ نداشت.
مورس در بدو امر انتظار داشت که جولیان از او کمک مالی بخواهد، اما او هرگز چنین تقاضایی نکرد. مورس نمیدانست که آن زن از او چه توقعی دارد، و نمیدانست که چرا بدون مقدمه به آن جا دعوت شده است. سرآخر جولیان گفت:
ـ ” خب! . پس بیلی رفته و تو از این موضوع مطمئن هستی؟”
ـ ” متأسفانه درسته.”
ـ ” خب! پس دیگه شانسی ندارم. اوضاع دیگه از این که هست بدتر نمیشه.”
سپس جولیان به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست و گفت:
ـ ” چرا قبل از اومدن زنگ نزدی؟!”
ـ ” چی؟!! به او باید میگفتم که دارم میام؟ مگر تو بیلی را نمیشناسی؟!”
به نظر میرسید جولیان به خلسه فرورفته و مورس خیلی زود متوجه صداهای اطرافش شد، صدای جیرینگجیرینگ ظروف چینی و خراشیدن مداد رنگی بر روی کاغذ. او نمیدانست چه مدت همین طور بدون هیچ حرفی نشسته بودند. ناگهان با صدای قطرههای باران بر روی پنجره به خود آمد. قطرههای درشت باران بر روی شیشههای چرب ردّ میانداختند. باران قطع شد. دوباره به شدت بارید و با سروصدا بر روی آسفالت میخورد و ماشینهای توی پارکینگ را برق انداخته بود. بعد از آن روز سخت، تماشای باران لذت بخش بود. مورس گفت:
ـ ” بارون میاد.”
اما جولیان حتی نگاه هم نکرد. انگار خوابیده بود، هر چند سری تکان داد. مورس دو نفر از همکارانش را دید که کنار میزی در آن طرف اتاق نشسته بودند. آن قدر نگاهشان کرد که آنها نیز متوجه حضورش شدند و برای او سر تکان دادند. حتماً همکارانش فکر میکردند او حساب بانکیِ پُری دارد که به همراه خانواده ـ یک زن و یک بچه ـ آن هم در آن موقع از شب در خانه پنکیک کنار هم نشستهاند. مورس از این افکار سخیف و بیارزشی که به ذهنش راه یافته بود منزجر شد. احتمالاً این تنها شباهت آنها به یک خانواده نبود که دیگران را به اشتباه میانداخت، که سکوت ِ حاکم بر میز آنها نیز میتوانست جو خانوادگی بر سر آن میز را به ذهن متبادر کند، بخصوص با وجود جولیان با آن چشمان بسته، پسرک در حال کشیدن ِ نقاشی، و خود مورس که آن چنان جولیان و چارلی را نگاه میکرد که گویی پدر خانواده است. مورس گفت:
ـ ” خستهای؟”
لطافت کلامش نه تنها خودِ مورس، که جولیان را نیز شگفت زده کرد، به گونهای که جولیان با شنیدن صدای مورس، چشمانش را باز کرد. نگاهی حاکی از تقدیر به مورس انداخت. نگاهِ جولیان این فکر را به ذهن مورس انداخت که آن شب هم جولیان بخاطر همین احساسِ لطافت ِ کلامِ او دوباره به او تلفن کرده است:
ـ ” آره خسته ام… خیلی خستهام.”
ـ ” ببین جولیان. چقدر نیاز داری که کارت راه بیفته؟”
ـ ” هیچی. همه چیز رو فراموش کن. درددلی کردم و آروم شدم.”
ـ ” از صدقه و در بارهی خیریه حرف نمیزنم، باشه؟ بهت قرض میدم. همهش همینه.”
ـ ” ما مشکلی نداریم.”
ـ ” منظورم این نیست که آن قدر پول دارم که مردم میتونن توی صف بایستند تا بهشون کمک کنم.”
راست میگفت. سالها پیش مورس متوجه شده بود که پدر و برادر بزرگترش رابطهشان را با او بهم زده بودند. او با مادرش رابطهی خوبی داشت، اما پس از بازگشت از عراق، مادرش فوت شد. مورس هم در آخرین وصیت نامهی خود، تمام دارائیاش را به آسایشگاهی بخشیده بود که مادرش هفتههای آخر عمرش را در آن جا بستری بود. برای مثال سرمایهی مورس توجه دیکسون را به خود جلب کرد و او توانست با پول مورس، سرمایهگذاری بزرگی انجام دهد و ثروتمند شود. جولیان گفت:
ـ ” نه! نمیتونم قبول کنم، اما کارت قشنگ بود.”
پسرک در حالی که سرش را از روی میز بلند نمیکرد گفت:
ـ “بابای من سربازه.” مورس گفت:
ـ ” میدونم. سرباز خوبیه. باید به او افتخار کنی.”
جولیان به او خندید، این اولین بار بود که لبخند بر لبانش نشسته بود. حتماً قبلاً تلاش میکرده لبانش را محکم روی هم فشار دهد تا نخندد. بعد از خندیدن، انگار آدم دیگری شده بود. مورس متوجه زیبایی او شد، در واقع همین حرکت جولیان باعث نمایانشدن زیبائیاش شد. مورس کمی سرخ شد. اما بهسرعت این حالت خود را سرکوب کرد. از این رو احساس دورویی کرد و گفت:
ـ ” نمیتونم شما رو مجبور کنم. هر طور که راحتی.”
خنده از روی لبهای جولیان محو شد و با لحنی خشنتر از مورس گفت:
ـ “باشه! به هر حال خیلی ممنونم.” بعد رو به پسرک کرد و گفت:
ـ ” چارلی وقت رفتنه، وسایلت را جمع کن.”
پسرک گفت: ـ ” هنوز کارم تموم نشده.”
ـ ” فردا تمومش کن.”
وقتی جولیان زیردستیِ چارلی را جمع میکرد، مورس منتظر ماند و در جمعکردن مدادرنگیها به او کمک کرد. مورس چشمش به صورتحساب افتاد که زیر نمکدان قرار داشت. آن را برداشت. جولیان گفت:
ـ ” من میپردازم.”و با قاطعیت دستش را به سوی دست مورس دراز کرد.
در حالی که جولیان صورتحساب را میپرداخت، مورس با ناراحتی کنار او ایستاده بود. بعد از رستوران خارج شدند. زیر سایهبان ایستاده بودند و طوفان را که به پارکینگ میوزید تماشا میکردند. خطوط اُریب ِ باران ِ برّاق، زیر نور چراغها به پایین میریخت. درختان ِ اطراف به شدت تکان میخوردند و باد امواج نور ضعیفی را به آسفالت میتاباند. جولیان موی روی پیشانی چارلی را کنار زد و گفت:
ـ ” من آمادهام، تو چطور؟!”
چارلی گفت: ـ ” نه.”
جولیان خمیازهای کشید و سر چارلی را نوازش کرد و گفت:
ـ ” خب! قرار نیست بخاطر چارلز درو هارت باران تمام شود.” بعد به مورس رو کرد و گفت:
ـ ” از صحبت با شما خوشحال شدم.”
مورس پرسید: ـ ” کجا میمانید؟!”
ـ ” توی پیکاپ.”
ـ ” پیکاپ؟! میخواین توی ماشین بخوابین؟!”
ـ ” آخه توی این هوا که نمیشه رانندگی کرد.”
جولیان نگاهی تمسخرآمیز به مورس انداخت. مورس با خود فکر کرد که جولیان به احتمال زیاد پیشنهاد او مبنی بر اقامت آنها در مُتل را نمیپذیرد، اما این باعث نشد که از این پیشنهاد صرفنظر کند.
صبح روز بعد که مورس ماجرا را برای دیکسون تعریف کرد، دیکسون گفت:
ـ ” این غرور روستائیه. باید به همین جا دعوتشان میکردی. مردم کوهستان وقتی پولی پرداخت نمیکنند، مهماننوازی را میپذیرند. اونها مثل عربها هستند، مهماننوازی برای آن ها در تقدمه. نه میتونن مهماننوازی دیگران را رد کنند و نه خودشون از مهماننوازی ابایی دارند.” مورس گفت:
ـ ” این اصلاً به ذهنم نرسید.”
اما واقعیت این بود: وقتی با آنها از رستوران خارج شد و کیف پول در دستش بود، در این فکر بود که آنها را دعوت کند. حتی وقتی تلاش کرد جولیان را به کمک نقدی راضی کند، همان موقع که میخواست او را متقاعد کند که طوفان شدت دارد و پسرک نیازمند جایی امن برای استراحت است، خوب میدانست که اگر جولیان را دعوت کند، او حتماً میپذیرفت. و بعد چه اتفاقی میافتاد؟ دیکسون صبح از خواب بیدار میشد و نقش مهماندار را بازی میکرد، حوله تمیز برای مهمانها میگذاشت، قهوه را آماده میکرد، سربهسر پسرک میگذاشت و نگاه معناداری به مورس میانداخت. در آن صورت، معنی تمام این رفتارها برای جولیان واضح بود. جولیان چه فکری با خودش میکرد؟ او با حالت آمیخته با شوک و انزجار فکر میکرد که به او خیانت شده، و در آن صورت میتوانست مورس و دیکسون را نابود کند.
مورس به همهی اینها فکر کرده بود، اما واقعاً واهمهای از جولیان نداشت. او جولیان را دوست داشت و تصور نمیکرد که جولیان در قبال این کارها، قصد بدرفتاری با او را داشته باشد. آنچه مورس از آن واهمه داشت این بود که جولیان متوجه نوع نگاههای دیکسون به مورس نشود و مورس هم نتواند آزادانه نگاههای دیکسون را پاسخ دهد. رابطهی میان آن دو نفر غیرمتعادل بود و از سوی مورس، حتی غیردوستانه به نظر میرسید.
به همین دلایل بود که آن زمان که به جولیان پیشنهاد سرپناهی را میداد، احساس خوبی نداشت و دهانش خشک شده بود، گویی تلاش داشت با جولیان معاملهای بکند: پیشنهاد پولدادن به جولیان و رد آن از سوی وی. و این برای مورس پر از معنا بود. در نهایت به جولیان گفته بود که اگر مشکلی ندارد، توی همان ماشین بخوابد.
پسرک گفته بود: ـ ” نمیخوام توی ماشین بخوابم.” و جولیان گفته بود:
ـ ” اگر قبول کنی خیلی خوش میگذره. این که حاضری یا نه، هیچ فرقی نمیکنه. پس بدو بریم.”. مورس گفته بود:
ـ ” پس حالا به سمت خونه نرو.”
اما جولیان دستش را روی شانهی چارلی گذاشته بود و او را به سمت پارکینگ هدایت کرده بود. مورس از پشت سرشان گفته بود:
ـ ” خیلی خستهای… نمیتونی رانندگی کنی.”
اما اگر جولیان جوابی هم داده بود، مورس نمیتوانست بشنود، زیرا باران به شدت بر روی سطوح فلزی میبارید و صداهای زیادی تولید میکرد.
جولیان و چارلی از کنار آسفالت راه میرفتند. باد شدیدی میوزید، به طوری که مورس مجبور شد گامی به عقب بردارد. جولیان باران را کاملاً بر صورت خود حس میکرد و هرگز سرش را برنگرداند. چارلی هم همینطور. حرفی که جولیان به چارلی زده بود، برای چارلی معنی خاصی داشت:
ـ ” حاضری یا نه؟!”
به گونهای قدم برمیداشت که گویی اصلاً باران نمیبارید.
[1] جایزه ی مالامود: جایزه ای که پس از مرگ برنارد مالامود راهاندازی شد. این جایزه در واشنگتن و توسط بنیاد قلم فاکنر اداره می شود.