آفرینش
و ناگهان صدایی در گوشم پیچید: «تو دیگر همان نیستی که بودهای! تاریکی همهجا را فرا گرفته، اکنون بخواه که روشنایی شود، و بشو آنچه که هستی!»
آن صدا از کجا بود؟! در آن فضای نیمهتاریک فقط من بودم و یک خلاء، و جهانی پر از سایه در پشت آن. سایهها را میدیدم، اما خلاء حائلی شده بود میان ما تا صدایشان را نشنوم. گویی اشباحی بودند در صف تناسخی کسالتبار که اینک با فراخوانِ آن صدا، من را به آفرینشی ناگزیر دعوت میکردند. تنها یک انفجار میتوانست آن خلاء را از جا بَرکَنَد و سایهها را به اجسادی مشهود بدل نماید، به جمجمههایی که اینک در برابرم صف کشیده بودند و به طرز خندهآوری سعی در شناساندن خود داشتند:
ـ « شیوا! منم مادرت.»
ـ «جانم به قربانت، خواهرت را نمیشناسی؟!»
آیا باید آنها را میشناختم؟! حتی معنی کلماتی را که بر زبان میآوردند، بهدرستی نمیدانستم. مادر، خواهر، برادر، عمو، خاله، تزریق، پرستار، پزشک، شیزوفرنی….
شش روز طول کشید تا توانستم آن اشباح تجسد یافته را بشناسم و اسمشان را یاد بگیرم. حالا از آن تودهی بیشکل، به وجودی حساس بدل شده بودم، به وجودی بیگانه میان آن جمجمهها…
وقتی خودم تنها بودم و آن خلاء، و سایههای پشت آن، هنوز چیزی از آن هیولای دهشتانگیز نمیدانستم، هیولایی که ملازم آن جمجمهها بود و پای عفریت مرگ را به جهان من باز کرده بود، هیولایی که نامش زمان بود…
شش روز تمام، زنجیر به تخت، هر کلمهای که پا به ذهن من میگذاشت جان میگرفت و مجسّم میشد. کلمات تجسّد مییافتند و در برابرم رژه میرفتند. خوب یا بد، خیر یا شر، واقعیت یا توهم… هر چه بود، آنها آفریدههای من بودند، حقیقت وجود من که شبحی سفیدپوش انکارشان میکرد! باید از آن تخت و آن زنجیر که بارگاه شیطانی آن شبح بود رها میشدم و به جهانی پا مینهادم که خود آفریده بودم. چونان خدایی بودم که شیطان زنجیرش کرده بود. باید فریباش میدادم و از بهشتِ واقعیت، از آن تیمارستان و فرشتههای سپیدپوشاش میگریختم.
ابلیس همیشه شیفتهی آشوب است و بیزار از آرامش. اینک زمان را میشناختم و به یُمنِ وجود او، مکان را نیز شناخته بودم. زمان، زمانِ آرامش بود و مکان، مکانِ لبخن… و چه زود فریب خورد آن شبحِ سپیدپوش، و بیزار شد از خندهای بر لبان من که حکایت از آرامشی مرموز داشت. زنجیر از هم گسست و قلم در لیقه رفت…
روز هفتم در اتاق خودم بودم. در آن بهشتِ نیمهتاریک، در کنار برگهای شمعدانی. نه به خواب رفتم و نه بیدار ماندم. داروی آرامبخش فقط عضلاتم را شُل کرده بود، اما نتوانسته بود چشمانم را مجاب کند که از تماشای رقص نور در اتاقک نیمهتاریک خود دست بردارند. بیداری من خوابی دیگر بود، و خواب، تبسمی زیبا بود و گاه وحشتناک از بیداری. همیشه در این خلسهی خواب و بیداری بود که میتوانستم بینیاز از هیچ اراده و کرشمه و کیدی، با صراحت بگویم: “من همانم که هستم!”.
هیچگاه نه خواب را به معنای واقعی تجربه کرده بودم و نه بیداری را. شاید از این رو که هرگز نتوانسته بودم خودم را به گونهای معرفی کنم که گویی نیستم. گاه آتشی سخنگو میشدم و گاه شبحی چندپاره که رمهای از گرازهای پنهان در وجودم را به هراس میانداخت و به درّهای بیانتها پرتاب میکرد. گاه مار کبرایی میشدم که با صدای زنگهای خویش، مستانه به رقص در میآمد و در عین حال همچون نوازندهای زبردست، مارگیر را نیز به ترقص وامیداشت. همیشه حماقت را دوست داشتم، آن مهمان عزیز، که میزبانش را تنها در خلسهی خواب و بیداری میجوید. و چه بسیار حماقتها که از مرز رویا و بیداری هم فراتر رفتند تا در سرزمین افسانهها، به تربت پاک ایمان پا بگذارند. حماقتهایی ترسناک… و ترسناکترین آنها حماقتی بود که مهرههای سیاه و سپید تسبیح را یک در میان میگرداند و این ورد جادویی را زیر لب زمزمه میکرد: «یا این، یا آن!».
حتی ابراهیم بتشکن هم که روزگاری بیمهابا کارد بر گلوی نخستزادهی خویش گذاشته بود و شیطان را به حیرت افکنده بود، از این ورد جادویی میهراسید، و تبرش را با ترس و لرز برمیداشت تا هرگز نتواند بتی را تبر زند که در مکعبِ وجود من سایهای مهیب به درازای عمر افکنده بود!
در آشوبِ این حماقتها چگونه میتوانستم به خوابی عمیق فرو روم؟! تنها در خلسهی خواب و بیداری بود که زبان الکن میتوانست با اطمینان بگوید که: «من همانم که هستم!». و این عین حقیقت بود، نه تظاهری رازگونه برای تکریم وجود وهمآلود خود، و نه کلمهای جایگزین نیستی، که بهراستی واژهای دهشتزا برای هر مؤمن، در برهوت صحرای ایمن است!
***********************
آن روز، روز استراحت من بود و درست در همان روز، سکوت دستخوش انفجاری مهیب گشت تا حماقتهایم را متلاشی کند و رشتهی تسبیحم را در برزخ آن ورد جادویی از هم بگسلد. سراسیمه بر آن شدم تا تکههای متلاشی را جمع کنم. اما تلاشم بیهوده بود. نه تنها بندبندِ وجودم از هم گسیخته شده بود، که هر خاطره نیز به ترکشهایی داغ و درخشان بدل گشت که فقط چند تای آن نصیب خودم شد و مابقی هر یک همچون شهاب سنگی جادویی، سقف یک جمجمه را سوراخ کرد، و در کارگاه ریسندگی، دوکی را ساخت که پنبههای سبکبال احساس را میریسید و الیاف آن را به دستان بافندهای گیج در گیجگاه جمجمهها میسپرد؛ الیافی که پیش از آن در دکان رنگرزی ـ درست پشت استخوان پیشانی ـ رنگ شده بود، تا خیاطی ماهر در دهان جمجمهها، از آن پارچههای رنگارنگ، لباس دلقکان را برای من بدوزد. هر جمجمه لباسی را برازندهام مییافت. باید آن لباس را بر تن میکردم و خود را دلقکی میان دلقکان دیگر مینمایاندم. از آن لباس هم بیزار بودم ـ چرا که ظاهرم را استتار میکرد ـ و هم دوستش داشتم ـ زیرا بیآنکه خود بداند روحم را آزاد گذاشته بود تا به هر افقی دوست دارد پر کشد ـ .
اما چه در آسمان و چه بر زمین، آزادی همیشه مشروط بوده است. از این رو ترسی پنهان، همچون کرمی در وجود گلآلودم همچنان میلولید. حتی از آن شبح سپیدپوش هم دیگر میترسیدم. جمجمهها برای تنم لباسی را میدوختند که هر روز رنگی داشت و هر هفته رنگینکمانی در آسمان خیالشان. هر لباس، نقابی به همراه داشت، نقابی بیخاصیت که نه دهانم را میپوشاند، و نه چشمانم را که گذرگاهی بودند منتهی به قلب من! باید چارهای میاندیشیدم، باید قلبم را از زیر بار نگاه سنگین آنها رها میکردم. از زبانم هراسی نداشتم، اما چشمانم مرا میترساندند. زبان، اژدهای خفتهای بود بر گنج سینهام، بر صندوقچهای که نه کلیدی داشت و نه کلیدی را به خود روا میداشت! صدای خُرخُرِ آن اژدها همه را میهراساند و احدی را جرأت بیدار کردنش نبود، اما چشمانم چه؟! همان چشمانی که قلبم را در دیس سیاه خود در معرض تماشای عموم قرار میداد! باید چارهای میاندیشیدم. از سویی چشمانم بینقاب بودند و از سوی دیگر زیباترین قسمت تنم طوری استتار شده بود که گویی لباس معرفت را به من پوشاندهاند تا رنگ میوهی زندگی را نبینم!
اما زهی خیال باطل! من دیگر آن شیوایی نبودم که آنها در خیال خود پرورده بودند! اینک در وجود خود مزدایی را میدیدم که با اهرمن به یگانگی رسیده بود تا خدای زمان، خود سرنوشت خویش را رقم زند. اکنون آتشفشانِ غریزهها در این وجود یگانه میجوشید. تنها بوسهای بر لبهای زندگی قادر بود این یگانگی را به منصهی ظهور برساند. بوسهای که سه عنصر آب و خاک و باد را در هستی خود پرورده بود، و تنها یک عنصر را کم داشت، عنصری که هنوز در زیر خاکستر بود!
باید صاعقهای تودههای ابر را میشکافت تا من نیزهام را بیابم، نیزهای که با آن نه یک نشان، که همزمان چندین نشان زنم. و عاقبت یافتم بر فراز رنگینکمانی زیبا، نه یک تیر، که هزاران نیزه را…
راستی! من چرا همیشه به خورشید زُل میزنم؟!
ـــــــــــــــــــــــــــــ
شماره اول آتش
مهدی رحمانیان حقیقی