روایت بیداد: نگاهی به رمان ظلمت شب یلدا از امین فقیری

امین فقیری بیش از پنجاه سال است که می­‌نویسد و کارنامه‌­ی پر و پیمانی از داستان و رمان و نمایشنامه و فیلم­نامه و نقد دارد. دو وجه بارز آثار و زندگی او عشق به ایران و مهر به انسان است.

اثر تازه‌­ی فقیری، رمان «ظلمت شب یلدا، عاشقانه‌ای بر بستر تاریخ»، در دوره‌­ی صفوی می­‌گذرد. دوره‌­ای که حضور دیگری و عقیده و نگاهی متفاوت با دیدگاه و رأی شاه و حکمران و فرمانروای منصوبِ او تحمل نمی­‌شد. زور و ستم یگانه قانون حکومت صفوی بود. شاه مالک سرزمین و نفوس و دارایی­‌شان بود. می­‌توانست با فرمانی حتی زنان و دختران فرد مغضوب را به سرداران و امرا ببخشد. تاریخ سرزمین ما روایت بیداد است. به جز چند دوره­‌ی کوتاه، سراسر انسداد فکر و نفی ابراز وجود و عدم تحمل دیگری و ستیز با عقاید غیرِخودی است.

وقتی شاه عباس برادران‌اش را کور کرد، از کورحسن استاجلو، محرم و ندیم خود از چگونگی کارش پرسید. کورحسن گفت اجاق خانواده را کور کردی. صراحت بیان کور حسن با استبداد رأی شاه در تضاد بود. شاه خشم خود را فرو خورد تا روزی که به بهانه­‌ای واهی دستور کشتن کور حسن را داد. نظرِ دیگران برای حاکم مستبد اهمیت ندارد. آن چه او می­‌خواهد، اطاعت و تأیید و وفاداری است. شاه عباس انتظار داشت کورحسن از کار او تمجید کند.(2)

ماجرای رمان “ظلمت شب یلدا” در چنین دورانی روایت می­‌شود. عیسای سنگ­تراش شغل خود را جد­­ اندر جد به ارث برده و سنگ‌تراشی را از پدر یاد گرفته‌است. عیسی در نوشتن و حکاکی سنگ قبر به پدرش کمک می­‌کند. اما او به مجسمه‌­سازی علاقه دارد و از همان کوچکی به این کار دل می‌­بندد. ملک‌­التجار شیرازی وصف مجسمه­‌سازی عیسی را از پدرش، ادریس می‌­شنود و یاد سفری می‌­افتد که برای فروش قالی ایرانی به ونیز کرده بود. در آن جا عمارتی چشم‌اش را می‌­گیرد. مجسمه­‌ی شش مرد و شش زنِ برهنه ستون­‌های عمارت­‌اند. او از عیسی می­‌خواهد ستون­‌های عمارت تازه‌­اش بر دستان دوازده مجسمه باشد، اما تن آن ها را با شالی بپوشاند و تنها یک شانه‌­شان برهنه بماند.

مجسمه‌­های دوازده‌­گانه‌­ی عیسی به طرز غریبی به یلدا دختر ملک­‌التجار شباهت دارند. درحالی­که پیش از آن عیسی یلدا را ندیده است. در دیدار عیسی با یلدا، عشقی بین­شان در می­‌گیرد. امامقلی فرمانده قشون فارس و فرزند الله قلی حکمران ولایت آن را برنمی‌تابد، چون او هم خواستگار یلدای زیباست. نبرد عشق  و پایداری در برابر زور و ستم بن‌­مایه‌­ی اصلی رمان است.

امامقلی به کمک غفار و گروهی از اعضای قشونِ تحت امرش، عیسی را به شدت مضروب می­‌کنند و او را بی­هوش جلو در خانه‌­اش می­‌گذارند و می‌­روند. عیسی که امید چندانی به بهبودی­‌اش نیست مداوا می­‌شود.

الله­ قلی یلدا را برای پسرش امامقلی خواستگاری می‌­کند. ملک‌­التجار به طمع راه یافتن به دربار می‌­پذیرد. البته در واقعیت نمی­‌تواند نپذیرد مگر که از جان خود گذشته باشد.

عیسی باید شهر را ترک کند و به هندوستان برود و خودش را گم‌وگور کند و الا زنده نمی­‌ماند. قدرت بی‌حد و مرز و بدون نظارت، حکم می‌­کند و دست به عمل می­‌زند. چون صاحب جان و مال و ناموس نفوس است. مردمان هم مطیع هر دستوری. آن‌­ها در برابر این قدرت قاهر سه راه دارند. یا چون بسیاری از اعضای جنبش ُنقَطَویان بر سر نظر خود بایستند و به دست شاه عباس قلع‌وقمع شوند و یا چون عده‌­ای از نُقَطَویان و شاعران، خوشنویسان، نقاشان و اهل تفکر بگریزند  و به دربار شاه اهل تساهل هند پناه ببرند. یا مطیع باشند و  از نظر و اعتقاد و خواسته‌­ی خود بگذرند و تقاضای بخشش کنند که شاید مورد عفو قرار گیرند.

عیسی ناچار است راه طولانی و دشوار سفر به هند را با اسب‌­اش شبدیز پیش بگیرد. اما پیش از رفتن می­‌خواهد مانع از سرگرفتن عروسی اجباری یلدا با امامقلی شود. از تارخِ عیار، عیاری می­‌آموزد. با موهای بلند و ریش انبوه دیگر کسی او را بازنمی­‌شناسد. با قلماسنگ که در پرتاب‌­اش مهارت دارد امامقلی را می­‌کشد و سوار بر شبدیز راهی هند می­‌شود. در رمان نامی از شاه هند برده نمی‌شود. البته شاه مذکور  جلال­‌الدین­‌محمد اکبرشاه است که دربارش پناهگاه هنرمندان و افراد دیگری بود که وجود و نظرشان در دربار و سرزمین ایران تحمل نمی‌شد:

«[جلال‌­الدین­‌محمد اکبرشاه] دو تن از بزرگان دربار خویش را با نام‌ه­ای دوستانه به سفارت نزد شاه عباس فرستاد، و مخصوصاً در آن نامه به پادشاه جوان ایران نصیحت کرد که اختلاف عقاید و آراء مذهبی را بهانه­‌ی مردم­‌کشی و ریختن خون مردم نسازد، و بر همه‌ی بندگان خدا، از هر دین و آیین که باشند به چشم گذشت و عطوفت نظر کند، و در احوال کسانی که در جامه‌­ی ظاهر فریب و تعصب و تدیّن در تخریب اساس دولت می­‌کوشند، مراقبت نماید.» (3)

برای عبور از خاک ایران عیسی با ظاهری ناشناس سفر می‌­کند که مبادا الله قلی دستور دهد که هرکس به او نزدیک‌­تر است سرش را بیاورد. عاصیان و طاغیان در آن دوران نقشه می­‌کشند که چگونه بگریزند و دور شوند و جلو چشم حاکمان نباشد. به­‌خصوص کسی چون عیسی که خون سردار قشون شاه و فرزند حکمران فارس را به گردن دارد. حکمران می­تواند با ارعاب، مردم شیراز را با وجود هم‌دلی با عیسی علیه او بشوراند.

عیسی به هند که می­‌رسد از بخت بلندش استاد زوبین نیک سرشت و دخترش مهتا از زرتشتیان هند او را می­‌بینند. استاد زوبین او را در پناه خود می­گیرد، به ویژه وقتی می­‌فهمد از ستم حکمران فارس گریخته‌است. استاد زوبین خودش هم با ستم حاکمان آشنا است. او عیسی را در غاری پنهان می­‌کند.

الله قلی پدر امامقلی ملک‌­التجار را احضار می‌­کند و دستور می­‌دهد او را به زیرزمینی ببرند. در آن جا “زنده خواران” جوانی را جلو چشمان ملک‌­التجار زنده‌­زنده می‌­خورند:

«چهار مرد پوستین­ پوش نتراشیده و نخراشیده پیدایشان شد، درحالی که یک جوان لخت مادرزاد را لنجاره‌­کش می‌­کردند. جوان را به زور روی سکو خواباندند. فریادهای وحشتناکی از عمق جگر می‌کشید… اما وقتی یکی از چهار مرد دست در قفسه‌ی سینه جوان کرد و قلب و جگرش را همراه بیرون کشید جوان آخرین و وحشتناک‌­ترین فریادش را سر داد و گردنش رو به یک طرف خم شد. هر چهار نفر با ولع شروع به خوردن کردند.»(ص208-207)

ملک­‌التجار را که دچار تهوع شده‌است، کشان­‌کشان به جلو تخت‌گاه الله قلی می­‌برند. الله قلی به او می‌گوید عمارت و شربت­‌خانه و مال­‌التجاره و پول و زر و جواهرات خود را به او تحویل بدهد و با اندک وسایلی به هند برود. ملک‌­التجار از این که حکمران جان­‌اش را نمی‌­گیرد خوشحال است.

در روز دوم فروردین که قرار بود امام‌قلی و یلدا عروسی کنند. الله قلی به اتفاق غفار، دوست جنایتکار امام‌قلی و عده­ای سرباز به خانه ملک‌­التجار می‌­آیند. یلدا در برابر او کوتاه نمی‌­آید. الله قلی عصبانی می­‌شود و دستور می­‌دهد زبان­‌اش را ببرند:

«دو نگهبان جلو دویدند و دستان یلدا را از دو طرف گرفتند و غفار بود که دست‌به‌کار شد. لحظه‌­ای بعد صدای فریادی تمام پرنده­‌ها را از درختان پرشکوفه فراری داد. چلچراغ‌­های تالار می­‌لرزیدند. خون، خون همه‌جا را برداشته بود. ماهی و پدر (ملک‌­التجار) از شدت ترس بی­‌هوش شده بودند.

الله قلی خنده‌ی رعدآسایی کرد و گفت: طشتی زیر دهانش بگیرید. قالی نازنین من از بین رفت.  بعد رو به خدمه­‌ی وحشت زده‌­ی ملک‌­التجار کرد و گفت: بگویید تا فردا عصر هرکس در کل عمارت باشد از دم تیغ خواهد گذشت!»( صص 219 ـ 218 )

و زبان یلدا را به غفار می­‌دهد تا بخورد. یلدا گرچه زبان اش را از دست می­‌دهد، اما صاحب لوح و قلمی می­‌شود که زبان گویای اوست. ملک­‌التجار خانه و زندگی و بخش اعظم ثروت خود را می­‌گذارد و مخفیانه با تغییر چهره و ظاهر و سر و وضعی فقیرانه با یلدا و ماهی، کلفت سابق و معشوقه‌­ی او و همدم دخترش، به یاری بی‌دل قافله‌سالار به بوشهر می‌­روند. در آن جا با قایقی بادبانی از قایق­‌هایی که حساب­شان را الله قلی ندارد و در دست ناخدا خضیر است راهی کراچی می­‌شوند. سرانجام از کراچی به بمبئی به سراغ سلطان ­‌حمید خوش‌نویس وزیر شیرازی شاه هند می­‌روند.

بعد از آن که عیسی در غاری که گورخانه‌ی زرتشتیان است، دخمه­‌هایی برای مردگان می­‌تراشد، زوبین او را به خانه سلطان حمید خوش‌نویس می برد. عیسی را به سلطان حمید خوش‌نویس معرفی می­‌کند تا خط‌نوشته­‌های او را بر سنگ بتراشد.

سلطان­‌حمید­، عیسی را در صف هنرمندان به شاه معرفی کند. وقتی شاه از توانایی­‌های عیسی می­‌پرسد، در آخر می­‌گوید با لمس دست زنی می‌­تواند مجسمه‌­ی او را بسازد. با لمس دست ده کنیزِ پشت پرده، دهمی را انتخاب می­‌کند و مجسمه‌­اش را می­‌سازد.

دهمین نفر، دختر شاه هند است که با تطمیع و تهدیدِ یک کنیز، خود را جای او می­‌گذارد. در اینجا داستان وارد فضای قصه‌­واری می‌شود که تقدیر و نیروهای غیبی به گفته عیسی به او یاری می‌­دهند. شاه هند با دیدن مجسمه­‌ی دخترش، آن را شکسته و خُرد می­‌کند. عیسی را به مرگ محکوم و به زندان می­‌اندازد.

اما سلطان حمید وزیر، خودش هم گریخته­‌ای از جور حاکمان قبلی شیراز است. او به عیسی می­‌گوید: «…کسی که در شش سالگی با مشعلی که پدر در دستش گذاشت خانه­‌ی مرا به آتش کشید. همایون شیرخواره­‌ام در ننو زنده­‌زنده در آتش سوخت، در حالی­که دست و بال من و مادرش را به درخت وسط حیاط بسته بودند. پدر می­‌گفت و این کودک شقی انجام می­داد. می­‌گفتند هم او آتش را زیر ننو گرفته‌است…»

ـ «مطمئنید امامقلی بود؟»

ـ «فرزندم چه فرق می­‌کند. تمام­شان از یک جنم هستند.  به‌­راحتی می­توان اسم یکی را روی دیگری گذاشت. پسر حاکم قبلی بود.» (ص 279 )

سلطان حمید که نگران جان عیسی است، خوابی می‌­بیند. وقتی بیدار می‌­شود به خواب‌­اش عمل می‌­کند. کتیبه‌­های قرآنی و اشعار سعدی و حافظ را که به خط خودش است و عیسی بر سنگ تراشیده، کنار هم روی تخت روان بزرگی می­گذارد و پارچه‌­ای رویشان می­‌کشد. تخت روان را دوازده نگهبان به قصر شاه می­‌برند. سلطان حمید در حضور شاه پارچه را از روی تخت روان کنار می­زند:

«شاه که جلو رفته بود و با سر انگشتانش برجستگی­‌ها را لمس می­کرد گفت: بی­‌نظیر است، بی‌­نظیر! این دست­کار سرپنجه­‌ی کیست؟ باید دست­‌هایش را طلا بگیرند.

ـ قربان احتیاجی نیست تا دست­هایش را طلا بگیرید. سرش را به او ببخشید. بگذارید زیر سایه­‌ی شما آثار گران­قدری بیافریند!»

­ـ منظورتان چه کسی است؟

ـ جوانی که آن مجسمه­‌ی مرمرین را تراشیده. مجسمه­‌ای که با اصل آن مو نمی­زند.

ـ آن جوان غربتی؟

ـ قربان، من هم از همان غربت­کده آمده‌­ام که سعدی و حافظ را به دنیای شعر هدیه داده است و تاج بانو همسر عزیز شما نیمی از عمر خود را در شیراز سپری کرده است.» (صص 310 و 311)

شاه تحت تأثیر هنر عیسی قرار می­‌گیرد. بعد از آن که به بی­‌گناهی‌­اش پی می­‌برد، دستور می­‌دهد او را آزاد کنند. برای گمراه‌کردن جاسوسان و مأموران شاه صفوی، او را در هیئت فرزند مهاراجه‌­ای هندی، دور از بمبئی، به کشمیر نزد استاد ابوتراب کشمیری می‌فرستد تا در آن­جا خط بیاموزد. فرمان می‌­دهد محکوم به مرگی را که شباهتی به عیسی دارد بر دار کنند و بگویند او قاتل امامقلی فرزند حکمران فارس است.

وقتی ملک‌التجار با همراهان به بمبئی می‌­رسد، از دور جنازه‌ای را بر دار می‌­بیند. می‌­شنود عیسی، قاتل فرزند حاکم شیراز را دار زده‌اند. حالش دگرگون می­‌شود:

«این دلواپسی و حال خراب ملک‌­التجار تا رسیدن به میدان شهر ادامه داشت. بیشتر فکر یلدا او را از توش و توان می‌انداخت.»( ص328 )

«دلواپسی او هم پس از دیدن مرد اعدامی از میان رفت. هیچ چیز او به عیسی شبیه نبود، و گر نه اولین نفر این یلدا بود که باید بی‌هوش روی زمین می­‌افتاد.» ( ص 329 )

یلدا همراه پدرش و ماهی به خانه‌­ی سلطان حمید می‌­روند. سلطان حمید دوست ملک­‌التجار و ادریس پدر عیسی است.

روایت بیداد تاریخی حاکمان مستبد، در رمان ظلمت شب یلدا، به­‌ویژه در نیمه­‌ی دوم کتاب پر کشش است. در جاهایی که پای مجسمه‌سازی عیسی به میان می‌­آید روایت قصه‌وار به کمک داستان می­‌آید و ماجرا را پیش می‌­برد.

اما دو نکته است که اگر در اثر به کار گرفته می­‌شد، آن را بسیار خواندنی‌­تر می­کرد. یکی زبان اثر است که درمواردی امروزی است. البته کسی انتظار ندارد که نویسنده زبان دوران صفوی را در نوشتن رمان‌­اش به کار ببرد. اگر کسی هم زحمت این کار را به خودش بدهد، خواننده رنج دشوار خواندن آن چنان رمانی را نمی­‌پذیرد. اما می­‌توان با نوشتن نثر معاصر و پیراستن­‌اش از اصطلاحات و کلمات امروزی به­‌ویژه در گفتگوها آن را باورپذیرتر کرد. به کاربردن کلماتی چون: «به­‌نوعی همه را سر کار گذاشته‌­اند.»، «درِ خفتت را بگیر.» ص252 ، «گدا گودول» ص 252،  «وای نه شاهزاده.» ص 289، «جنون ادواری» ص 311 ، «پتو یا زیر انداز» ص 303 ، «نیروهای ضد شورش» ص 194 ، «وقتی می گویم خنگ هستی بگو نیستم.» ص 254، «تو را به خدا؟»، «یک وقت نروند جلوی حجره‌­ی ملک‌­التجار آبروریزی کنند.» ص 68 ، «انگار زبانت را موش خورده.» ص214 ،  به تعلقِ اثر به دوره‌­ی صفوی آسیب می‌­زند.

نکته‌­ی دوم فضاسازی اثر است که در نیمه دوم کتاب بهتر ساخته شده‌است. منظور از فضاسازی مکان و شرایط و واژه­‌ها و تمهیداتی است که خواننده تصور کند در حال و هوای اثری از دوران صفوی قرار گرفته‌است. در صحنه­‌هایی از کتاب این احساس به خواننده دست نمی­‌دهد.

رمان ظلمت شب یلدا، گوشه‌ه­ایی از بیداد تاریخی و آن­چه را بر ما رفته‌­است به خوبی داستانی کرده­‌است. فقیری روایت­گر رنج کسانی‌ست که حتی در کوچک‌­ترین امور زندگی خود بی‌دلیل باید پاسخگو باشند و آن چه دارند به خودشان تعلق ندارد. چشم و گوش و دماغ و جان و مال و ناموس­شان از حاکم خودکامه است. هر وقت بخواهد دستور بریدن گوش و دماغ می‌­دهد. میل به چشم می‌­کشد. جان می­گیرد و زجرکش می­‌کند. در این راه ابائی از آدم‌­خواری هم ندارد. چون گروه «زنده‌خواران» با آن هیبت و ظاهر کریه‌­شان منتظر اشاره­‌ی قبله‌­ی عالم­‌اند.

فقیری زندگیِ بخشی از مردمان ما را از دالان­‌های نمور تاریخ بیرون می­‌کشد و به مدد تخیل، داستانی خواندنی و ماجراهای گیرایی را برای­مان روایت می­‌کند. رمان ظلمت شب یلدا، روایت ستیز عشق و ستم است. حاکمان مستبد درکی از عشق ندارند. آن چه آن­ها دوست داشتن و زیباپرستی می‌­نامند، هوس است. شاه عباس در حرم‌خانه‌اش چهارصد زن و کنیز داشت. هر شب دوازده زن سوگلی را بزک و تن­شان را خوشبو می­کردند تا او به یکی میل کند. او هر چند سال یک بار تعدادی از زنان مسن‌­تر خود را طلاق می­داد و به عقد سرداران و ملازمان‌­اش در می‌­آورد و آن­‌ها را با دختران زیبای گرجی و چرکس جایگزین می‌­کرد. عشق چشم اسفندیار حاکمان زورگوست. چون عشق درکِ دیگری است. نویسنده به خوبی این نقطه ضعف مستبدان را برملا کرده و عشق را از همه‌­ی راه­‌های بسته و تاریکِ جور و ستم و دلهره و وحشت به در می‌­برد. حتی اگر معشوق زبان‌­اش را از دست داده باشد.

سرانجام عشق از هفت­‌خوان بلای حاکمان می­‌گذرد و  نویسنده هوشمندانه پایان‌بندی رمان را به عهده‌­ی خواننده می­‌گذارد.

***

1 –  ظلمت شب یلدا، عاشقانه‌­ای بر بستر تاریخ، امین فقیری، نشر آفتابکاران، چاپ اول 1399

2 – زندگانی شاه عباس‌ ­اول، نصرالله فلسفی، مؤسسه انتشارات نگاه، چاپ دوم 1398، ص 286

3 – همان، صفحه ی 504 و 505

***

    فروردین 1400 شاهین شهر