یک جشن شبانه
درِ سلول بازمانده بود؛ باز که نه، روی هم بود، اما قفل نشدهبود. اول من فهمیدم، نوبت قدمزدن من بود. عادت داشتم وقتی به درِ فولادی سلول میرسم به آن دست بزنم و بعد پنج قدمِ رفته را بازگردم. به در که دست زدم تکان خورد. اول متوجه نشدم، حواسم جای دیگری بود. موقع قدمزدن توی خودم بودم ولی ناگهان خشکم زد! در سنگین سلول هرگز تکان نمیخورد. برگشتم، دوباره دست زدم، درست بود. در سلول باز مانده بود. فشارش دادم به طرف بیرون، باز شد. فیزیکدان و مکانیک هم بلافاصله از جا بلند شده و به طرف در آمدند. هر سه با احتیاط به راهرو درازبین سلولها نگاه کردیم. هیچکس در راهرو نبود. یک ساعتی از وقتی نگهبان با چرخدستی غذا آورده بود میگذشت. مثل همیشه، در را باز کرده بود، مطمئن شده بود که همان سه نفر هستیم و بعد غذا را در ظرفهای پلاستیکیمان ریخته و دوباره در را بسته بود و چرخدستیاش را به طرف سلولهای بعدی رانده بود. ما شام خورده بودیم. ظرفها را در روشویی سلول شسته بودیم و حالا مثل همیشه وقت قدمزدن بود.یکی یکی به نوبت و هر کدام چند دقیقهای قدم میزدیم. بعد شبنشینیمان را آغاز میکردیم. تمام روز منتظر همین شبنشینی بودیم. دور هم مینشستیم یک نفر چیزی تعریف میکرد و دو نفر دیگر سرا پا گوش بودند. جز کلمه چیزی برای پذیرایی نداشتیم.
فیزیکدان یا در مورد زندگی حیرتآور جانوران حرف میزد و یا در مورد کهکشانها. چنان با علاقه و با تسلط کامل از جزئیات زندگی ماهیهای عجیب در عمق اقیانوسها صحبت میکرد که من احساس میکردم آب تا سقف بالا آمده و سلول شدهاست آکواریومی که سهتا ماهی در آن گیرافتادهاند. از کهکشانها هم با همین دقت و جذبه صحبت میکرد و تلاش داشت به من و مکانیک بفهماند که بشر در این جهان پهناور تنها نیست و احتمالات نشان میدهد که حتما موجودات دیگری در سیارات دور وجود دارند و از نور ستارههایی حرف میزد که هزاران سال در راه بودهاند تا به چشم ما بیایند.
مکانیک نه به جانوران علاقه داشت و نه به کهکشانها. اما عاشق داستانهای تاریخی بود که من به صورت سریالی تعریف میکردم. وقتی که صحبتهای فیزیکدان طولانی میشد. مکانیک که منتظر بقیه داستان شب گذشته بود، بیتاب و عصبانی در و دیوار را نگاه میکرد و طوری که او نشنود درِ گوشی به من نق میزد و میگفت:«بهش بگو کوتاه بیاد وگرنه یه مشت بهش میزنم بره کهکشان.»
من سعی میکردم طوری که فیزیکدان ناراحت نشود صحبت را عوض کنم و خودم مجلس را به دست بگیرم.
من داستان حمله مغول را از آغاز شروع کرده بودم و هر شب بخشی از آن را تعریف میکردم. حالوهوای شبنشینی و دو شنونده سراپاگوش چنان سر ذوقم آورده بود که در محاصره نیشابور سعی میکردم جای منجنیقهای روی دیوار شهر را هم نشان بدهم و حتی چهره و اندام و نوع لباس پوشیدن خاتون تغاجار را هم وصف میکردم و همیشه به این فکر میکردم که از منظر آن ستاره دوردست با آن فاصله عجیب هنوز حمله مغول اتفاق نیفتادهاست.
ما سه نفر از سه جریان مختلف سیاسی بودیم و نظراتمان با هم جور نبود. ترجیح میدادیم که درباره سیاست حرف نزنیم تا بتوانیم در این شرایط سخت رفاقتمان را حفظ کنیم و چون هنوز زیر بازجویی بودیم تلاش نمیکردیم چیزی زیادی در مورد همدیگر بدانیم جز اینکه یکی فیزیک خواندهاست و یکی مکانیک ماشینآلات سنگین است و من معلم تاریخ. تا دیروقت شب گپ میزدیم و گاهی شوخی می کردیم و گاهی بازی گل یا پوچ. آخر شب اطراف توالتفرنگی داخل سلول پتویی آویزان میکردیم و به نوبت میرفتیم پشت پتو و بعد پتوهایمان را کنار هم پهن میکردیم و میخوابیدیم. سلول فقط به اندازه ما سه نفر جای خوابیدن داشت. شانس آورده بودیم نفر چهارمی را نفرستاده بودند داخل. وگرنه خواب هم نوبتی میشد.
حالا درِ سلول همه برنامههایمان را به هم ریخته بود. هراسان بودیم یا شاید بهتر است بگویم وحشت کرده بودیم. سعی کردیم آرام باشیم و فکر کنیم . اولین سوال این بود که چرا نگهبان درِ سلول را باز گذاشتهاست. آیا قصد داشتند ما را تشویق به فرار کنند تا در حین فرار کارمان را یکسره کنند؟ چرا باید این کار را بکنند؟ نیازی به این صحنهسازیها نداشتند، اعدام ما برایشان خرجی نداشت. احتمال بعدی این بود که فردا صبح که برای سرکشی به سلولها میآیند ما را متهم کنند که در را باز کرده و سعی داشتهایم فرار کنیم، اما موفق نشدهایم. بعد این جرم هم به جرمهایمان اضافه میشود و به راحتی میتوانند از قاضی حکم اعدام بگیرند. در هر صورت و با هر احتمالی توی دردسر افتاده بودیم. مکانیک معتقد بود که هر سه ما پروندههای سنگینی داریم و احتمال اعداممان زیاد است. چرا از این فرصت استفاده نکنیم؟ فیزیکدان شروع به محاسبه احتمالات کرد. شانس اینکه در ورودی سالن و بعد در ورودی طبقه پایین هر دو باز باشند خیلی کم بود. بعد تازه میرسیدیم به در اصلی ساختمان که نه تنها بسته بود بلکه نگهبان هم داشت. مرحله بعد محوطه اصلی زندان بود اگر میتوانستیم در پناه درختها و بدون دیدهشدن ، خودمان را به دیوار کنار تپهها برسانیم، به مشکل بالا رفتن از دیوار و گذشتنها از سیمهای خاردار برمیخوردیم و تازه معروف بود که روی تپهها مینگذاری شدهاست. بعد ازگذشتن از همه این مراحل، سه نفر بدون پول و بدون جایی برای پنهانشدن چه کار میتوانند بکنند؟ تصور کنید سه نفر با پیژامه و دمپایی توی بزرگراه ایستاده باشند و جلو اتومبیلهای عبوری دست بگیرند تا یکی سوارشان کند. من هم معتقد بودم درست است که بعضیها که پروندهشان مانند ما بوده اعدام شدهاند ولی آینده را هیچکس نمیتواند پیشبینی کند. شاید موقعی که ما میرویم دادگاه، جو سیاسی عوض شده باشد. سیاست هر لحظه ممکن است عوض شود. حوادثی خیلی کوچک مسیر تاریخ را تغییر میدهند. مثلا روز دادگاه،قاضی شب خوبی گذرانده باشد و صبحانه دلچسبی هم خورده باشد. این مسائل جزئی را نادیده نگیرید. همین چیزهای کوچک در تاریخ کارهای بزرگی کردهاند. اما اگر در حال فرار دستگیر شویم دیگر شب خوب و صبحانه دلچسب هم نمیتواند به ما کمک کند. خیلی بحث کردیم. نظرات مختلفی مطرح شدو هر کدام استدلالهای خودمان را داشتیم اما دست آخر به یک نتیجه قطعی رسیدیم. بله. باید از این وضعیت پر از اضطراب و دلهره خلاص میشدیم و راه نهایی این بود که در فولادی را به طرف داخل سلول هل دهیم تا بسته شود. چون در از داخل دستگیرهای نداشت. مکانیک، میله جلو در بالایی را گرفت و در را به هم زد. اما در بسته نشد. چند بار امتحان کرد. تا آخر میآمد اما زبانه قفل در جای خودش قرار نمیگرفت. مکانیک همه قسمتها را با دقت بررسی کرد و سرانجام به این نتیجه رسید که زبانه قفل خراب شدهاست و به احتمال قوی نگهبان متوجه بستهنشدن در نشده و هیچ نقشهای هم در کار نبوده. اما به هر حال ما توی دردسر افتاده بودیم.چون در مراجعه بعدی، نگهبان متوجه میشد که در باز است و بلافاصله نگهبانهای دیگر و حتی رئیس زندان را هم صدا میکرد. میتوانستیم ثابت کنیم که زبانه قفل خراب است. اما مسئله اصلی این بود که چگونه خراب شدهاست. ما متهم میشدیم که اقدام به فرار کردهایم و در همان قدم اول گیرافتادهایم. چگونه اثبات کنیم که در بدون دخالت ما خراب شدهاست؟ آنها فکر میکنند ما تمام شب را مشغول ور رفتن با در بودهایم و درست وقتی موفق شدهایم زبانه قفل را خراب کنیم و بازش کنیم که دیگر دیر شده بوده. باید تلاشمان را میکردیم تا هر طور شده در را ببندیم و خوشبختانه کسی را داشتیم که فنی بود. مکانیک در همان لحظه قهرمان سلول ما شد. او در حالیکه نصف بدنش در سلول و نصف دیگرش در راهرو بود شروع به ور رفتن با قفل کرد و من و فیزیکدان مانند دو پادو گوش به فرمان استاد ایستاده بودیم بالای سرش. مکانیک اول کمی مایع ظرفشویی خواست. بعد قاشقهای غذاخوری را به او دادیم و نگران و البته کمی امیدوار منتظر شدیم تا این کابوس تمام شود. معمولا نگهبان بعد از شام تا صبح فردا به سلولها سر نمیزد اما خلافش هم پیش آمده بود. گاهی نیمهشب هم برای سرکشی به سلولها داخل سالن آمده بود. اگر نگهبان در اصلی بند را باز میکرد بلافاصله متوجه بیرونزدن درِ سلول ما میشد. و حتی نصف بدن مکانیک را هم میدید. سلولها در دو طرف سالن چنان منظم و با فاصله دقیق قرار داشتند که از همان ورودی بند همه درها دیده میشدند. اگر نگهبان سر میرسید چه جوابی باید میدادیم؟ اگر میپرسید چرا با هر ابزاری که داخل سلول گیر میآمده به جان در افتادهایم باید مثل احمقها نگاهش کنیم و بگوییم البته باورش سخت است، ولی داشتیم در را به روی خودمان قفل میکردهایم.
حالا ما مثل یک گروه سارق حرفهای شده بودیم که متخصص گروه مشغول بازکردن گاوصندوق باشد و بقیه سارقین مضطرب و پریشان ،منتظر هر صدای کوچک چرخیدن زبانه قفل باشند.
گاهی مکانیک خسته از سروکلهزدن با قفل، نگاهی به ما میانداخت و ما با دقت به چشمهای او مینگریستیم تا نشانهای از امید ببینیم. خوشبختانه آدمهای فنی هرگز ناامید نمیشوند.هر چه از شب میگذشت نگرانی ما بیشتر میشد. داشتیم به بازجویی فردا فکر میکردیم و اینکه چگونه بازجو را قانع کنیم که به قفل دست نزدهایم و فکر فرار نداشتهایم و اصلا در مورد احتمالات هم فکر نکردهایم و فقط یک مشکل فنی پیش آمدهاست. ما که ساعت نداشتیم، ولی به نظر میآمد که از نیمهشب گذشتهاست. مکانیک برای بار چندم یک لیوان آب خواست. لیوان پلاستیکی قرمز رنگ را برای بار چندم از شیر آب روشویی پر کردیم و به دستش دادیم و با نگرانی نگاهش کردیم. پیشانیش خیس عرق بود. آب را خورد و نگاهی به ما دو نفر انداخت هیچ نشانهای از امید در نگاهش نبود. بلند شد، سر پا ایستاد و نصفه بدنش را داخل سلول آورد. خوب به ما نگاه کرد. ما همچنان منتظر بودیم سکوتش را بشکند و بگوید:«نه. نمیشه.» اما او لبخند زد و گفت:«درست شد.» بعد در را بست و آن را به طرف بیرون هل داد. در تکان نخورد. کاملا قفل شده بود. فکر نکنم هیچ زندانیای تا به حال این قدر از قفلشدن در سلولش خوشحال شده باشد. من و فیزیکدان او را بغل کردیم. فیزیکدان گفت:«امشبو بیخیال خواب بشیم، فقط جشن.» باید جشن میگرفتیم . مکانیک گفت:«فقط به یه شرط.» ما هر دو آماده بودیم شرط قهرمان را بپذیریم. مکانیک گفت:«دیگه تو این سلول از جانور و کهکشان صحبت نشه.» چهره فیزیکدان کمی درهم شد اما خندید و گفت:«باشه.فقط تاریخ.» نشسیم روی پتوهایمان و شبنشینی را شروع کردیم.