پارک
صدای خفهای از پشت سرم آمد. یکی از شاخههای توت شکسته بود و یا چیز سنگینی از بلندی افتاده بود روی چمنها. همه میدویدند و صدای جیغ میآمد. درست نفهمیدم که صدا دقیقاً از کجا میآمد.
همان دور اول، دورتادور پارک را با قدم اندازه گرفتم. باید هفت دور میزدم. راستش اعتقاددارم به هفت. تا هفت نشود کار، کار نشود. اصلاً توی دور آخر است که هر چه باید بشود میشود و آدم، سرانجام میگیرد و دل نهاده میشود. بیشتر اتفاقهای خوب میافتد. گاهی هم نه. همین عادت کار داده دستم وگرنه برای آدمی به سن و سال من اینهمه پیادهروی جز خستگی و کوفتگی نتیجهای ندارد. همهاش به خودم میگویم راه برو. راه برو. راه که میروم تمام بدنم از خستگی نشئه میشود، خستهوکوفته میشود و جور عجیبی کیفور میشوم. هم کوفتگی است هم نشئگی. تمام استخوانهایم کیفور میشود، هرچند که از زیر بار کوفتگی زهوارشان از هم در میرود. هر چه بیشتر میروم پاهایم داغتر میشود و مورمور ریزی توی تمام رگهایم میدود. همینهاست که دمار از روزگارم را درمیآورد.
راستش بیشتر اتفاقها توی همین دورهای آخر میافتد. تجربه کردهام. درست همان وقتی که منتظرش نیستی. اصلاً وقتی بهش فکر نکنی خودش با پای خودش میآید سراغت.
دو هزار تا دو هزار و چند صد قدم. بسته به اینکه دایره پیادهروی را گشادتر بگیری یا تنگتر، که میشود حدوداً یک کیلومتر. هفت بار هم میکند به عبارت هفت کیلومتر.
از لابهلای حفاظهای آهنی که برای جلوگیری از ورود ماشین و موتورسیکلت جلوی ورودی نصبکرده بودند آمده بودم داخل. هوا را که بو میکردم کیف داشت و مستم میکرد. نسیمی هم میدوید زیرپوستم و خنکم میشد. بوی چیزهایی که میآمد هم خنک بود و ترسناک، هم دل آدم را میکند؛ اما آنقدر دوام نمیآورد که بتوانم بفهمم چیست. میرفت و جای خودش را به دیگری میداد. مقطع مقطع بود. میرفت و برمیگشت. مثل بوی آبخنک و توت سیاه و صدای تیز و کشیدهی جیغ.
پارک درست حسابی و کاملی بود. پر از دارودرخت و سایه، سگ و گربه و کلاغ. توت و نارنج و سرو و چنار با کلی آدم جورواجور. یک دکه هم کنار ورودی داخل پارک بود برای بچهها. تنقلات، بستنی، بادبادک، توپ و خیلی چیزهای دیگر.
بار اولم بود که میآمدم اینجا. سفرهای قبلی نفهمیده بودم که نزدیک آپارتمان جمشید چنین پارکی هست وگرنه مدام نمیرفتم توی آن بهارخواب تا از آن بالا به کوچهی خلوت و باریک زل بزنم. شمارهی جمشید را هم روی گوشیام داشتم. طوری تنظیم کرده بود که کلید هفت را که میزدم گوشیاش زنگ میخورد. مال طاهره هم بود و حتی یکی دو نفر دیگر. بااینوجود روی کاغذ هم شمارهاش را نوشته بود و گفته بود که اگر حوصلهات سر رفت و خواستی بروی همین اطراف گشتی بزنی این کاغذ را بگذار توی جیبت. گفت فقط محض احتیاط کاغذ را بدهم دست یک آدمحسابی؛ اما من شماره جمشید را از برکرده بودم. گفت فقط دو تا خیابان را باید طی کنی. سرراست سرراست. گفتم که راه برگشت را گمکرده بودم؛ اما نگفتم که باز حالم بد شده بود و از آدمها میترسیدم یا دلم آشوب افتاده بود. پارک اما به نظرم فقط یک خیابان دورتر بود. جلوی دکه خلوت بود و صاحب دکه نشسته بود روی پیشخان داخل دکه. توی شهر خودم هرروز میرفتم پارک و هفت بار دور میزدم. نه اینکه صدای جیغ نمیآمد، آنجا هم میآمد ولی عادت کرده بودم. همهی آنهایی که میدیدم آشنا بودند. میشناختمشان. کمتر دلم پایین میریخت. عادت کرده بودم. از نارنج اولی تا نارنج چه میدانم صدمی، ده تا آشنا از کنارم رد میشدند.
پارک از پشت حفاظ آهنی شروع شد تا نیمکتها و باغچه، چمن و درختها. دستشویی هم آن قسمت آخر بود. از سقف کوتاهش فهمیدم. آنوقت صبح خلوت بود و سایهسار خوبی داشت. باد خنکی هم میآمد. اولین کسی که دیدم پیرمردی بود که تنهایی نشسته بود گوشهی یکی از نیمکتها. با زیرپیراهنی و پیژامهی راهراه. درست زیر دیوار بلند یک مجتمع. دیواربهدیوار پارک. بعد زن پیری بود که چندین بار آمد توی قاب پنجره و تا کمر به سمت پائین خم شد. چه جرئتی داشت! مرتب میگفت: مظفر، آی مظفر. بعداً که شلوغ شد یادم هست که بقیه هم مرتب میگفتند مظفر. زن از طبقهی پنجرهی نمیدانم چندم آن بالا خمشده بود و مرتب صدایش میزد؛ اما انگارنهانگار. پیرمرد حتی سرش را هم برنمیگرداند. شاید قبلش باهم دعوا کرده بودند یا پیرمرد به قهر از خانه رفته بود. زن لابد خسته شد که رفت؛ اما دوباره برگشت. توی دستش سبدی بود. دید نگاهش میکنم اشاره کرد و یکچیزی گفت. بعدش هم از پنجره سبدی را پایین فرستاد. آنقدر خمشده بود که میگفتی الآن است که نگونسار بشود پایین و بیفتد. دوباره یکچیزی گفت. نفهمیدم چی. فقط لبهایش آرام تکان میخورد. روسری تیرهای داشت که افتاده بود روی شانهاش و موهای ژولیدهاش پیداشده بود. با صورت گرد و چروکیده. سبد درست پشت دیوار پائین آمد و روی زمین که رسید یله شد. توی سبد هلو بود و سیب و یک بطری آب. کارد و بشقاب هم بود و یک گرمکن کلاهدار آبی. برداشتم و بردم کنار مظفر گذاشتم روی نیمکت؛ اما مظفر حتی سر برنگرداند تا سبد را ببیند. توی نخ پسربچهای بود که مدام از روی یکی از سرسرهها پایین میآمد و بهجای آنکه از پلههای پشتی سرسره بالا برود از همان شیب سرسره بهسختی بالا میرفت و بعد خودش را رها میکرد. میخندید و زیر لب هم چیزی میگفت. مادرش دورتر روی یک صندلی نارنجی نشسته بود. صدای پیرزن که بلند شد دوباره نگاه کردم. چیزی میگفت؛ اما اصلاً مفهوم نبود. البته نه اینکه گوشم سنگین باشد، نه. رو به پیرمرد و سبد اشاره میکرد. خیلی خونسرد، بعد هم دستهی عصایش را جابجا کرد و رویش را برگرداند. دور سوم بود به گمانم. گرمکن را از توی سبد برداشتم و گرفتم جلوش. زن دوباره توی قاب چیزی گفت. مظفر از توی سبد گرمکن را برداشت و پوشید. ابروهایش سفید بودند. خوب که دقت کردم دیدم که موهای توی گوشش هم سفید بودند. از بالا باز صدای زن میآمد که چیزی میگفت؛ اما مظفر حالا داشت به کلاغها نگاه میکرد که زیر درختها ورجهوورجه میکردند و یا با منقار زیر بغلشان را میجوریدند.
دور چندم بود؟ آنطرف چند نفر دور میزهای سیمانی نشسته بودند و شطرنج میکردند. پنجتا بودند. دوتادوتا. نفر آخری بالای سرشان ایستاده بود و مرتب حرف میزد و اشاره میکرد که آن صدای تالاپ آمد. گنگ و خفه بود. دیدم که شطرنجبازها و چند نفر هم از آنطرف باغچه با شتاب شروع کردند به دویدن. همه میرفتند سمتی که صدا آمده بود. حتم طوری شده بود وگرنه اینطور نمیدویدند. مثلاً یکچیزی از بلندی افتاده بود و بعد صدای جیغ آمد. چند جیغ پشت سر هم. به قاب پنجره که نگاه کردم پیرزن هنوز توی قاب بود. همزمان کلاغها هم رم کرده بودند و میان زمین و هوا قارقار میکردند. نمیدانم چه میدیدند که میآمدند بالای سرم و قارقار میکردند.
دور پنجم یا ششم بود. شگون ندارد. آدم به دل میگیرد. وقتی کلاغهای زپرتی بهت زل بزنند ممکن است هر اتفاقی بیفتد. مخصوصاً یکیشان دست ازسرم برنمیداشت. کمرش خمیده بود، دولادولا راه میرفت و منقار اریبی داشت. با چشمهای ریز و زرد. پشتش هم زخم بود.
یکی دو دوری زده بودم. نشسته بودم روی یک نیمکت خالی. رویم را که برگرداندم دیدم همان کلاغ آرام و بیصدا پشت سرم نشسته و دارد زیر بغلش را میجورد. انگارنهانگار. من دستش را خوانده بودم. قدمبهقدم دنبالم میآمد ولی همینکه سرم را برمیگرداندم خودش را میزد به آن راه. پرهای قسمت پشتش ریخته بود و قرمزی پوست زیر آن پیدا بود. زپرتی بود و لکههای چروکی روی صورتش داشت. وقتی دید نگاهش میکنم، براق شد و حالت حمله گرفت و حتی چند قدمی هم برداشت. بعد فهمیدم که میلنگید. لابد جایی فضولی کرده بود یا دلهدزدی چیزی، زده بودند پایش را قلم کرده بودند. طوری قارقار میکرد که مظفر برگشت نگاه کرد. زردی چشمهایش تاریک و روشن میشدند.
رسیده بودم جلوی دکهی اسباببازی. میخواستم بروم دور آخر را بزنم. نزدیک دختری که قلادهی سگی توی دستش بود نشستم. کلاغ پیر را باز دیدم که عقب سرم میآمد. هر بار طوری میآمد که میگفتی الآن است چرخهایش هوا برود. توی باغچه سنگ نبود. این بر و آن بر را پائیدم. یکدست تمیز بود از چمن. آنطرف چمنها یک محوطه بازی هم بود با تور بازی. توی حاشیهاش دو نفر ایستاده بودند و مدام با دست توپ سفیدی را به هم پاس میدادند؛ اما نه از روی تور. کنار زمین ایستاده بودند. گمان کنم که تمرین آبشار میکردند. یکیشان میپرید بالا و تاقتاق توپ را میانداخت برای آن دیگری. قدبلندی داشت با موهای سیاه شلال. هر بار که توپ را میانداخت انگشتهایش را میکرد لای موهایش و آنها را مرتب میکرد. آنیکی هم زیر پیراهن رکابی پوشیده بود و مرتب آبشار میزد. از دور اول تا آخر توی نخشان بودم. حتی یکبار ندیدم که توپ بیفتد. هر بار توپ را میگرفتند. همانطور که گشت میزدم توی خیالم برای طاهره تعریف میکردم. پرسید حتی یکبار هم توپ نیفتاد؟ گفتم نه. گفت مگر همچه چیزی هم میشود؟ گفتم خودم با چشمهایم دیدم. گفت شاید آدمک بودند، آدمک برقی. گفتم نه. آدم واقعی بود. این میزد آن میگرفت. هیچوقت هم توپ نمیافتاد. دور هفتم بود. تازه عده بیشتری جمع شده بودند و تماشا میکردند. بعد جایشان را عوض کردند. عجیب نبود؟ طاهره لابد فکر میکرد که خیالاتی شدهام. البته شاید بعضی چیزها به نظر موضوع مهمی نیاید؛ اما نباید گول ظاهر آنها را خورد. خیلی چیزها فقط نشانه است. پشتش خدا میداند چه چیزهای دیگر که نباشد. همینهاست که دل آدم را میکند. بار آخر آنکه آبشار میزد تنهایی ایستاده بود کنار تور و نگاه میکرد به ماشین پلیس که هم آنوقت رسیده بود یا قبلتر. راستش مطمئن نیستم. آن مرد مو بلند پیدایش نبود و صدای بم لاستیک ماشین پلیس روی سنگفرش میآمد که میسائید و خیلی آهسته بامبام صدا میکرد. صدای موتورش اصلاً نمیآمد. انگار با موتور خاموش میرفت. یک سرباز و یک درجهدار که داخلش بودند مرتب به اینسو و آنسو چشم میچرخاندند. دور سوم بود یا دور دوم. همان دوری که کلاغه ولم نمیکرد و از زیر درختها سایه به سایهام میآمد.
حالا دیگر خیلی شلوغ شده بود. نمیشد رفت جلو. خیلی آدم جمع شده بود. پلیسها هم آمده بودند وسط. سرباز چاق و سیهچرده بود. نفهمیدم از کدام راه آمده بودند داخل پارک. حتماً راه ماشینرو داشته. خیلی آرام روی سنگفرش دور زدند. انگار میخواستند کسی نفهمد که دارند گشت میزنند. مرد پیرهن آبی مدام با کف دست توپ را برمیگرداند و دیگری آبشارها را با مچ یا کف دست میگرفت و برمیگرداند. من اگر ده بار با کف دست بزنم به یک توپ تا یک ماه انگشتهایم بیحس میشود. نمیدانم این آدم چطور اینهمه وقت میزند توی توپ که خسته نمیشود.
دور سوم و چهارم مال چند دختر دوچرخهسوار بود. پسری هم بود مجهز به کلاه مخصوص، زانوبند و لباسهای ورزشی که تنهایی میرفت. دخترها روسریهایشان افتاده بود و موهایشان پریشان بود. از ته دل میخندیدند و حواسشان به هیچ جا نبود. کلاغ نشسته بود روی پشتبام کتابخانه و هر بار که از جلوش رد میشدم بر و بر نگاهم میکرد. روی تابلو نوشته بود کتابخانهی نمیدانم چه و چه؛ اما درش قفل بود. کنار در کتابخانه یک تورفتگی بود بهاندازهی پارک یک ماشین. ماشین پلیس رفته بود همانجا و پارک کرده بود. سرباز و درجهدار تکیه داده بودند به کاپوت ماشین. از در ماشینرو آمده بودند داخل. بعد هم رفتند آن سمت پارک که دیوارهی کوتاهی داشت و پشتش یک فضای بزرگ سبز بود. روی آن دیواره کوتاه سیمانی چند تا پسربچه توی سایه نشسته بودند و پشت سرشان درختهای سرو و کاج جلو نور را گرفته بود. چند خانواده هم همانجا فرش کرده بودند و میان تنهی تاریک درختها چای میخوردند و قلیان میکشیدند. هوس کردم جلو دیواره قدم بزنم، اما گوشیام زنگ خورد. جمشید بود. پرسید کجایی. بعد خیلی قدغن کرد که مواظب باشم و اینکه مواظب ماشینها که تند میروند باشم.
آن سمت دیواره بیرون پارک چشمانداز بزرگی بود. خیلی بزرگ. تا چشم کار میکرد دشت سبزی بود که تا افق میرفت. کرتهای خیار، سبزی یا چیزهای دیگر که نمیشناختم. آنطرفش هم گندمزار بود. فرش سبزی بود که تا چشم کار میکرد تمامی نداشت. میانش یک باریکهی خاکی بود. باریکه پیچوتاب میخورد و آنقدر لای گندمها میرفت که عاقبت گم میشد. عجب جای باصفایی! کلاغ آمده بود و نشسته بود توی سایهروشن روی دیواره و به چشمانداز سبز نگاه میکرد. یادم هست که ایستاده بودم روی دیوارهی سیمانی و قد میکشیدم طرف گندمها جایی که زمین گود بود. آن دورترها چند مربع زرد و چند ردیف درخت بلند منظم تا افق پیش رفته بودند. چارگوش چارگوش، جالیز خیار بود یا چه میدانم سبزیجات یا گوجهفرنگی یا چه و چه. سبز و زرد. با آن باریکه وسطشان عین یک نقاشی قشنگ. جاده نزدیک چارگوشهای سبز و قرمز که میشد میپیچید به چپ. بعد به سمت راست؛ و تهاش میرسید به یک سایهبان که توی قلب گندمها بود و از چار طرف باز بود بدون هیچ دیواری. فقط سقف داشت با تیرکهای اطرافش.
همانجا بود که چیز عجیبی دیدم. یکچیز رؤیایی. یک اسب سفید بزرگ! آنهم میان آنهمه رنگ سبز. باید دور هفتم بوده باشد. اسب مثل یک لکهی ابر زیبا بود. آنقدر بزرگ که انگار کنارت ایستاده و همهی پستیوبلندی بدنش را میتوانستی ببینی. سرش را پایین گرفته بود و گهگاهی با دمش لابد مگسها را میزد. تسمهی سیاه افسارش را بسته بودند به تیرک عقب سایهبان. فکر کردم که در بیداری دارم رؤیا میبینم. پلکهایم را چند بار بستم و باز کردم؛ اما هر بار که باز کردم همانجا بود.
حتماً دور آخری بود که صدای جیغ شنیدم. به این خاطر میگویم که پارک شلوغ شده بود و من دیگر مطلب بهخصوص یا مهم دیگری یادم نمیآید، جز اینکه بچهها سر نشستن توی تاب هم چنان سروصدا میکردند و مظفر لابد همانطور با اشتیاق نگاهشان میکرد. حتماً زنهای جوان هم دوروبر سرسرهها میپلکیدند. بچههای بزرگتر هم رفته بودند آن سمت خلوت پارک، پشت مربع فنسها و محوطهی قطار برقی.
به هوای جمشید آمده بودم که یک سالی میشد ندیده بودمش. از بعد از ماجرای طاهره؛ اما چه فایده. از صبح زود میرفت شرکت تا نه و ده شب. تنهایی دلم توی این آپارتمان کوچک میگرفت. شماره را نوشت و گذاشت توی جیب پیراهنم. گفت اگر مسیر را گم کردی کاغذ را بده دست یک آدمحسابی. مرا دستکم میگرفت. شمارهاش را داده بودم روی گوشی ذخیره کنند. فقط کافی بود بزنم روی شمارهی هفت؛ اما بازهم حرف خودش را میزد. لباس پوشیدم و زدم بیرون. حاشیهی خیابان را گرفتم و رفتم. حواسم هم بود که مسیر را گم نکنم.
دعوا با دوچرخهسواری که آب پاشیده بود روی آنهایی که نشسته بودند روی نیمکتها دیگر تمامشده بود. دور چهارم هنوز اتفاق مهمی نیفتاده بود جز آنکه دوچرخهسوار برای آدمهای روی نیمکت شاخه و شانه کشید و سر و صداشان بالاگرفته بود؛ اما هر چه صبر کردم دعوا و بزنبزن نشد.
بعد صدای تالاپ و بمی آمد و پشتش همان جیغها. چیز سنگینی از بالا افتاده بود زمین. صدا که آمد همه دویدند آنطرف. من که رسیدم توی باغچه چیزی درازی زیر یک پتو قلمبه شده بود. شاخهی یک درخت هم شکسته شده بود و افتاده بود همان حدود و پلیسها نمیگذاشتند کسی به پتو نزدیک شود.
جای مردی که پاسها را میگرفت واقعاً خالی بود. هنوز که فکرش میکنم برایم عجیب است که چقدر خوب بازی میکردند. شطرنجبازها هم رفته بودند و روی میز سیمانی چند تا گونی ضایعات بود و مرد ژولیدهای داشت با پا توی یک گونی بزرگ فشار میآورد.
کلاغها روی شاخههای نشسته بودند و صدایشان درنمیآمد. پلیسها رفته بودند کنار دیوار کوتاه سیمانی و به آن سمت سرسبز دشت نگاه میکردند. اسب سفید بزرگ را توی آن دشت سبز بسته بودند. نمیدانم چرا، اسب آنقدر بزرگ بود که میشد لرزه مواج باد در یالهایش را از همینجا دید. تا حالا اینطور اسبی را ندیدم.
دلم میخواست سوار شوم و هفت دور تا ته آن افق بروم و برگردم؛ اما زیر سایهبان خالی بود و از اسب خبری نبود! طوری نبود که انگار اصلاً و از اول نبوده است! سرما سرمایم شد. اصلاً گمان کنم که همهی آن جیغها فقط برای همین بود.
گفتم که تا هفت نشود کار تمام نشود. دور هفتم بود. همه آمده بودند روی لبهی سیمانی و دنبال اسب میگشتند. یکمرتبه یکی از پلیسها چیزی گفت و با دست اشاره کرد. همه نگاه کردیم آنطرف. ناگهان سر اسب و تنهاش را که به تاخت دور میشد میان گندمزار دیدم که مرتب پیدا و پنهان میشد. همهی آنهایی که آنجا بودند هیجانزده شده بودند و با دهانهای باز نگاه میکردند. سوارکاری روی اسب روبهجلو خمشده بود و ما شلاق را توی دستش میدیدیم که مدام روی یال پریشان اسب میکوفت. گرمکن آبی کلاهداری پوشیده بود و نوار قهوهای چکمهاش تا رانش بالاآمده بود و توی نور برق میزد. مثل برق و باد از میان گندمها میگذشت و صدای شیههی اسب میآمد که انگار پر درآورده باشد. توی دلم آشوب بود. خواستم همانطور که دکتر گفته بود بیخیال بشوم؛ اما نشد. خیلی ترسیده بودم. حال بدم داشت عود میکرد. باز آدمها همهشان برایم ترسناک و غریبه بودند و به هر که نگاه میکردم بیشتر میترسیدم. یک آدم بیدفاع میان اینهمه غریبه. اگر همینجا حالم بدتر میشد چه بلائی سرم میآمد؟ دست کردم توی جیبم. کاغذ جمشید سر جایش بود. خواستم زنگ بزنم به جمشید؛ اما ترسیدم نگران بشود. راه افتادم که بروم خانه؛ اما میان آنهمه آدم و ماشین غریب توی خیابان ترسیدم. هول کردم و پاهایم میلرزید. باید خونسرد باشم. طوری نشده که. قلبم تاپتاپ میزد؛ اما انگار قرار بود طوری بشود. برگشتم. میان آنهمه هیاهو سرباز را پیدا کردم و کاغذ را دادم دستش. سرباز کاغذ را خواند و بر و بر نگاهم کرد. بعد کاغذ را داد دست درجهدار. او هم موبایلش را بیرون آورد و زنگ زد به جمشید. پارک پر از سایههایی شده بود که سبک رویهم میافتادند، در هم میشدند و بوی تندوتیز یکچیز متعفن رفته بود توی سرم و بیرون نمیآمد.