از روی لبه های جهان
دنده را سنگین میکنم و از پیچ تند میکشم بالا. نفس ماشین درنمیآید. انگار هزار ساعت است دارم توی کوهستان میرانم. کوه سفیدپوشی رد میشود از شانه و کوهی مخملتر از پیچ بعد. سربلند میکنم و بعد خورشیدِ سرخ، چشمم را میزند. آفتابگیر را پایین میکشم و دستم را میچرخانم توی داشبورد دنبال عینک. ماشینی از روبهرو میآید، صدای بوق ممتدش از خیلی قبلتر پیچیده توی کوهستان. سر که میچرخانم راننده با صورت خونی از روبهرو میگذرد و دستش روی بوق است هنوز. سرم را از ماشین بیرون میبرم و از جهت خلاف جاده دور شدنش را نگاه میکنم که رد میشود و میرود و انگار در هزارتوی کوهستان محو.
هیچکس توی جاده نیست. راهنما میزنم و ماشین را میکشم به شانه خاکی، رو به قهوهخانه. یقه اورکت را بالا میکشم و پیاده میشوم. سگی عوعو کنان به سمتم میآید و نرسیده به ماشین راهش را کج میکند و میرود مینشیند کنار تختهای جلوی قهوهخانه. مردی که حالا خم شده روی دله فلزی و دارد تختهها را هل میدهد توی آتش، صدایش کرده بود. وارد که میشوم، بوی چربی و پیاز و خنکای صبح میخورد توی صورتم. مینشینم پشت میزی نزدیک علاءالدین سیاهی که بوی نفت میدهد. صدایی از پشت دخل میآید.
میگویم: «چای، نیمرو، لوبیا».
چشمم میافتد به لیست صبحانه پشت شیشه که از داخل همه کلمات را برعکس نشان میدهد.
میگویم: «سرشیر محلی، عسل، چای».
ساعت دود گرفتهی قهوهخانه از 7 گذشته.
تلویزیونِ مریضی گوشه دیوار وزوز میکند. مسابقه کشتی پخش میشود و صدای نامفهوم گزارشگر میپیچد لابهلای صدای به هم خوردن قاشق و چنگال و همهمهی ملایم قهوهخانه. گوشیام را برمیدارم و به غزل پیام میدهم: «نزدیکم».
شماره مادرم را میگیرم و زود پشیمان میشوم. بهجایش مینویسم: «رسیدم».
پیرمرد پشت پیشخان میگوید: «شزرذیتدبنذنم».
جواب نمیدهم. دوباره میپرسد: «شزرگکدسلذیذع؟»
سرم را از توی گوشی بلند میکنم و میگویم: «بله، ممنون».
دوبندهی آبی زیر دو خم میگیرد و قرمز خاک میشود. جوان یغور و چغری میکوبد روی پیشخان فلزی و فحش میدهد. به تلویزیون نگاه میکنم، به هیجان بیرنگ گزارشگر. بعد خطهای افقی محو از بالا میآیند پایین و تصویر تکه میشود و برفکی. دستی کنترل را از روی رف برمیدارد و کانال را عوض میکند. صدایی که دارد به کنکوریها میگويد، باید از زمان باقیمانده بهترین استفاده را کنند، با جلز و ولز نیمروی توی تابه فلزی یکی میشود. جوان چغر کاسهی سرشیر را از یخچال درمیآورد و روی میز میکوبد و میرود. فکر میکنم کاش میشد پردهی قرمز آن گوشه را کنار بزنم و بروم آن پشت، روی موکت سبزی که از زیر پرده پیداست و لابد بوی پای روستاییهای دامدار را میدهد کمی یله شوم.
جلوی پیشخان که میایستم جوان چغر میگوید: «مهمان باش مهندس».
پیرمرد دستمال چرکی میکشد روی میزم و ظرفها را تلنبار میکند رویهم. چشمم میافتد به نیمرخ جوان چغر و گوش شکستهاش و از قهوهخانه میزنم بیرون. سوز صبح از لای شیشهها میپیچد توی ماشین.
ساعت از 10 گذشته که میرسم. شهر کوچکی است و از دود و بوق و ترافیک خبری نیست. خانههای یک آشکوبه و خیابانهای تمیز و درختهای سرسبز پیادهرو حالم را جا میآورد. آدرس را درمیآورم و پانسیون را پیدا میکنم. خانهی سهطبقه روی دامنه کوه دریکی از محلات قدیمی و خلوت شهر. چمدان و کارتون تلسکوپ را که حسابی پیچیدهام و محکم کردهام، درمیآورم و با نامه دانشگاه و کارت شناسایی وارد میشوم.
روی سردر نوشته خوابگاه شهید چناری. اتاق را که تحویل میگیرم به پیرمرد چاق و خوشخنده که هم مسئول است و هم سرایدار و هم آبدارچی میگویم: «میخواهم طبقهی سوم را ببینم».
باهم میرویم طبقهی بالا، از پلههای مارپیچ با نردههای طلایی که از وسط ساختمان تاب میخورد و میرود بالا.
میگوید: «بگویید ایوب و غریبی نکنید».
میگویم: «نقشه جالبی دارد».
میگوید: «طبقه اول و دوم اتاقدار است و سوم بهارخواب».
نگاه متعجبم را که میبیند میخندد.
– «دکتر جان، اینجا ملک شخصی سرهنگی بوده، صاحبش بعد از انقلاب خانه و زندگی را ول کرده، فلنگ را بسته آن ور آب. بعد در طرحی مزایدهای نمیدانم چه… میافتد دست دانشگاه و میشود پانسیون اساتید و پزشکان».
دستش را گذاشته روی شکمش و هنهن کنان دنبالم میآید بالا.
بهارخواب روشن است و دلباز با نرده دیوارهای چوبی و سقف شیروانی. از سمتی رو به کوه سفیدپوش و از سمت دیگر دشتی روشن و باز که شهر تویش پهنشده و جا خوش کرده است. دوری میزنم و… و با ساعتم رد جهت جغرافیایی را تعیین میکنم برای نصب تلسکوپ.
ایوب با چشمهای خندان نگاهم میکند.
صبح نامهی دانشگاه را برمیدارم و راه میافتم. ایوب کروکی بیمارستان را میکشد و میگوید: «یک ربع راه بیشتر نیست»؛ تنها بیمارستان شهر کوچک مرزی که دستگاه MRI و سونوگرافی نصبکرده و قرار است بیماران را از رفتن به مرکز استان نجات دهد. از در اورژانس که وارد میشوم هوای اشباع از الکل و دتول و درد و اضطراب میریزد توی سر و صورت و بینیام. بیخود تپش قلب میگیرم و راهم را کج میکنم سمت ایستگاه پرستاری.
ده دقیقه بعد توی اتاق رئیس بیمارستان دارم به خزعبلات درهم بافتهی مردی گوش میدهم که مدیریت درمان خوانده و MRI را دوران طلایی تشخیص پزشکی میداند. با هم میرویم انتهای ساختمان مرکزی بیمارستان؛ فضای تازهسازی که هنوز بوی ملات سیمان میدهد و کاشی کاری های بندکشی شده اش بدجور میزند توی ذوق.
میگوید: «یک هفتهای است که از مرکز استان برای نصب دستگاهها آمدهاند و اتفاقاً در همان خوابگاهی اقامت داشتند که شما حالا هستید».
نمیدانم کجایش جالب است و به خندهی گشادش، لبخند هم حتی نمیزنم. روپوش میپوشم و مینشینم توی اتاق کنترل. اولین بیمار را میفرستند. تکنسین رادیولوژی پسر بیست و چند سالهای است کم حرف و خدا خدا میکنم کارش را بلد باشد. تا دستیارم بیمار را آماده کند، پرونده را بررسی میکنم: «مرد 34 ساله، کارمند اداره دولتی، متأهل، درد مزمن در جناغ سینه». نسخه پزشک هم الصاق شده. دارم دستگاه را تنظیم میکنم که صدای دستیارم بلند میشود.
-«دکتر بیمار همکاری نمیکند».
میگویم: «مشکل چیست؟»
-«مدال فلزی روی سینه دارد که حاضر نیست درش بیاورد».
میگویم: «توضیح دادهای در مورد همراه داشتن اجسام فلزی؟»
میپرد وسط حرفم.
-«دکتر حاضر به همکاری نیست».
میروم توی سالن اصلی. مرد با بالاتنه لخت پشتش به ماست و دارد لباسش را میپوشد.
میگویم: «جناب دستیارم که توضیح دادند».
برمیگردد و چند لحظه میخکوب میشوم. پِرِسینگی از ستاره پنج پر وارونه میان جناغ سینهاش کوبیده. پیراهنش را میپوشد و دکمهها را میبندد.
– «نمیتوانم درش بیاورم دکتر».
به خط ریش مرتبش نگاه میکنم و ردیف دندانهای سفید که وقت حرف زدن برق میزند. به تکنسین میگویم شرح ماوقع را بنویسد و بدهد بیمار امضاء کند و به سلامت. تا ظهر سه MRI دیگر و پنج سونوگرافی. بیمارها اغلب مطیعاند و مضطرب. از وارد شدن به تونل MRI وحشت دارند، بدون هماهنگی میآیند توی اتاق کنترل جواب میخواهند. جز یک توده مشکوک کیسهی صفرا، خیال بقیه را راحت میکنم و ارجاعشان میدهم به پزشک مربوطه.
میآیم توی پاویون پزشکان. ساعت سه ظهر است و همه اجزاء و احشاء انسانی که از صبح توی آن مانیتور لعنتی رصد کردهام یک به یک پیش چشمم رژه میروند. روی میز کوچکی فلاسک آب جوش است و کنارش جعبهی کافی میکس و چند چای کیسهای. لیوانی برمیدارم و ساشهی باریک کافی میکس عقاب نشان را خالی میکنم توی آب. ذرات پودر قهوه و شیر و شکر سر میخورند توی لیوان. ته رواننویسام را یک دور میچرخانم توی مایع. ذرات به رقص میآیند. حول محوری نادیده سحابیِ داغی درست میشود از ابرکهای سفید و کرم و قهوهای. ذرات در گردش دوار در فضای مایع میرقصند و میرقصند و صورت فلکی با ستارههای سوزان و درخشان پدیدار میشود. بازتاب نور و گازهای یونیده در لیوان شیشهای شکل زایش ستارهای است. لیوان را برمیدارم و به نو اختر تابان میانش خیره میشوم. احجام سفیدپوش در پاویون دورم حلقه زدهاند و صداهای نامفهوم سرم را پر میکند.
تا پانسیون پیاده میروم. غروب است و باران ریزی میبارد. خنکی و طراوت موج میزند در هوا. در خیابان باریکی از مقابل در کوچکی رد میشوم با دو سه پلهی کوتاه جلویش. ابری از عطرهای شامه نواز از راهی که رفتهام هُلم میدهد عقب. کافهی کوچکی است؛ از آنهایی که زنگ اعلام ورودش تا دقایقی همچنان مینوازد به افتخار ورودت. میز کوچکی انتخاب میکنم و مینشینم. باریستا میآید بالای سرم.
میگویم: «یک فنجان قهوه عربی اصل تلخ با چند تکه کیک اسفنجی شکلاتی».
لبهای مرد از زیر سبیلهای خرمایی تاب داده تکان میخورد: «جوری که تا ساعتی طعم قهوه را نگه دارد».
پلکهایم را روی هم میگذارم و به انتظار عطر هل و دارچین و بادیان عربی توی قهوهام چشم میدوزم به دریم کچرهای کوچک و بزرگ آویخته از سقف و دیوار.
-«شکارچی مگس توی اتاقت؟»
غزل میخندد. دندان نیشش پیدا میشود از گوشه لبها که لبهاش افتاده روی دندان جفتی.
میگوید: «شکارچی کابوس هستند دکتر جان».
ابروهایم را میبرم بالا و خیره میشوم به لبها و دهانش و توی دلم میگویم کاش از آن خندههای قشنگ برود باز.
غزل نگاهی میاندازد به دورها و میگوید: «در باور بومیان آمریکای لاتین هوا از رؤیا و کابوس آکنده است. بومیان با آویز کردن حلقهای از چوب بید و شبکهای از رگ و پی حیوانات، رؤیاهای خوب را از درون سوراخ کابوس گیر عبور میدهند و به فرد خفته میرسانند. بعد کابوسها در تارها به دام میافتند و با طلوع خورشید نابود میشوند».
این بار من میخندم؛ بلند و طولانی.
-«و تو بعد از شش سال مطالعه تاریخ و هنر به باور بومیان آمریکای لاتین صحه میگذاری؟»
-«تو به رؤیا اعتقاد نداری؟ به جهانی که منشأ یا گیرنده انرژیهایی ست که رؤیا را میسازد؟»
میگویم: «غزل… غزل… جهان دیگری وجود ندارد. هرچه هست همین لجن گندیدهای است که ما در آنیم. مگر دکارت نمیگوید جهان فقط یک ساعت مکانیکی است. مگر نمیگوید جهان ماده است و با علم توجیهپذیر؟»
-«خیلی چیزهای دیگر هم هست. چیزهایی که حواس پنجگانهی ما آدمها توانا به درکش نیست».
پریدم وسط حرفش.
-«ذهن انسان تنها سوبژهای است که میتواند با هر درجهای از توانایی به بطن و ماهیت همه موجودات دست پیدا کند. تنها همین قدرت تفکر ـ اشاره میکنم به سرم ـ تنها همین غزل، معنای بودن ماست».
دستش را کشید لای موهای موجدارش.
-«جهان های خارج از تصور ذهنی ما وجود دارد. خیلی دور، خیلی نزدیک».
دستهایم را در هوا چرخاندم و همین طور که داشت حرف میزد، از اتاق زدم بیرون و با صورت خوردم وسط حلقه دریم کچر. بین مهرهها و پرهای رنگی که غزل ورودی اتاقش آویزان کرده بود.
قدم میزنم و طعم خنک باران را میفرستم توی حفره دهانم که پر از تلخی دلپذیر قهوه است. کافیئن و یافتن نقطهی آرامبخش در این شهر هر کدام به تنهایی تا ساعتها میتوانست کیفورم کند.
شب سایت نجوم را نگاهی میاندازم. از ماه خبری نیست و از ابرها هم. تلسکوپ را برمیدارم و میروم بهارخواب. پایهها را تنظیم میکنم و فکر میکنم امشب شب خوبی است برای شکار سعد اکبر. صدای پایی میآید و بعد نفسهای بریده و تند ایوب در آن سکوت شب.
-«دکتر جان بیخواب شدهام. قرص هم افاقه نمیکند».
بلند میشوم و به دستهای کوتاه و چاق و لرزانش نگاه میکنم.
میگویم: «دلت میخواهد آسمان را جور دیگری ببینی؟»
نمیفهمد منظورم را و میگوید: «دکتر آسمان همیشه همین است همین شکلی… از وقتی خودم را شناختم، از وقتی در خدمت سرهنگ بودم تا همین حالا».
پایهها را محکم میکنم و میگویم: «سرهنگ چه شد؟»
مینشیند روی زمین و دستها را قلاب میکند به هم روی شکم.
-«سرهنگ هر چند ماه ماهی پیدایش میشد این جا. من بودم آن وقتها و یک آشپز و راننده شخصیِ آقا که همیشه همهجا همراهش بود. جز آن بار آخر. همیشه قبل از آمدن خبر میداد جز آن بار آخر».
لبههای کتش را میکشد رویهم و خیره میشود به آن دورها به تک و توک نقطههای روشن توی سیاهی یکپارچهی شهر.
– بار آخری که آمد زمستان بود. اسفند 57. زمستان سختی هم بود. صبح سردی که یک متر برف باریده بود و همه چیز داشت یخ میزد، با صدای بوق کادیلاک بیدار شدم. هولاهول دویدم توی حیاط و در را باز کردم. خودش پشت فرمان بود و یک زن جوان بغل دستش. نه از آن زنهایی که قبلاً دیده بودم توی شبنشینیها، نه از آن زن های همیشگی. در را باز کردم و داخل که آمدند دیدم سرهنگ کت و شلوار قهوهای گشادی پوشیده و ریشش را انگار دو سه روزی میشود که نزده. گفت خانم را هدایت کن اتاق مهمان و حمام را گرم کن.
زن جوان بود و لاغر و روسری بزرگی سرش بود. فکر کردم خب شرایط مملکت عوض شده و سرهنگ نمیتواند با زن های با آن سر و وضع ظاهر شود. شب شامشان را که میبردم مهمانخانه، صدای داد و فریادشان حسابی بالا گرفته بود. چند لحظهای پشت در ایستادم. نه از قصد فضولی؛ راستش میترسیدم همچو مواقعی وارد شوم. اصلاً تا آن موقع عصبانیت این رقمی سرهنگ را ندیده بودم؛ یعنی هر وقت آمده بودند این جا با گروهی مهمان و رقصنده و تار و تنبکی و خدم و حشم آمده بودند، به نیت شکار و خوشگذرانی. فوقش صدای سرهنگ موقع بازی تخته و ورق کمی بلند شده بود. نعرههای این طوریش را هرگز نشنیده بودم. یک کمی پشت در ایستادم و بعد صدای قدمهای سنگین سرهنگ آمد. بعد صدای زن که انگار داشت گریه میکرد و میگفت میترسد و سرهنگ هر کجا میخواهد برود باید او را هم ببرد.
بعد در زدم و داخل شدم. میز شام را در سکوت چیدم. زن همهی مدت پشت به ما رو به پنجره ایستاده و سیگار میکشید. هر چند دقیقهای که دزدکی نگاه میکردم، حلقههای دود خاکستری را میدیدم که انگار از لابهلای موهای طلاییاش بالا میرفت و محو میشد توی فضای سنگین و دم کردهی اتاق.
یکی از شیشههای قدیمی را از زیرزمین درآورده بودم و داشتم گیلاس سرهنگ را پر میکردم که چشمم افتاد به زخم روی شقیقهاش.
گفتم: آقا الکل بیاورم صورتتان را بشورم؟
لبهای چسبیده به گیلاساش تکان خورد و صدایش از توی شیشه و لیوان پیچید توی اتاق.
گفت: چیزی نیست. ترمز بدی کردم توی جاده، سرم خورد به فرمان.
زن که تا آن موقع ساکت بود برگشت خیره خیره به صورت سرهنگ و سیگار نصفهاش را له کرد توی زیرسیگاری جلو سرهنگ و رفت بیرون.
نگاه هردومان مات مانده بود روی حلقهی سرخ بر سیگار نیمه.
صبح روز بعد بیدار که شدم، سرهنگ نبود. کادیلاک سیاه زیر کوتی از برف مدفون بود و نمیدانستم چه کار باید کنم. تا ظهر خبری نشد. زن انگار همه چیز برایش روشن بود و بی خیال توی مهتابی نشسته بود و چای مینوشید».
میگویم: «خب…».
– گفتن ندارد دکتر. چند روز بعد مرد کوهنشینی آمد با نامهای از سرهنگ. زن هر چه میتوانست جمع کرد و با خودش برد ــ گور پدر وراث ـ از ظرفهای توی گنجه بگیر تا مجسمه و فرش و …
قبل از رفتن فقط گفت سرهنگ از مرز رد شد و رفت و گورش را گم کرد و کاش دستکم او دستاش را به خون نمیآلود.
ایوب ساکت میشود. بلند میشوم تلسکوپ را جمع کنم. فکر میکنم دژاو بود یا رؤیا در شبی که میخواستم سعد اکبر را شکار کنم. پایهها را تا میکنم و میدانم قرار است به زودی بیدار شوم.
ایوب میگوید: «زن گفت سرهنگ توی جاده کسی را کشته که برای کشتناش داشته میآمده اینجا. گفت ماشیناش را فرستادهاند ته دره.»
برمیگردم اتاقم. در حسی شبیه بی وزنی از پلههای مارپیچ سرازیر میشوم و میروم به اتاقم. نزدیک صبح است و عمارت سرهنگ با همهی متعلقاتی که حالا نیست، با همه فرشها و تابلوها و آدمهای عجیبش، در اتاقی که دیوارهایش، سقف گچبری و پنجرهی رو به کوهستانش، شاهد تاریخی بوده که حالا گم شده، در بی وزنی مطلق، روی تخت دراز میکشم.
ساعت هفت صبح هوا تاریک است هنوز. ابرهای سیاه و ضخیم آسمان را پوشانده. توی سرسرای طبقه اول، ایوب سینی چای را میبرد به یکی از اتاقها که دود سیگار قاطی نور زرد و غباری از دود و بوهای دیگر از لای درزهایش میریزد بیرون. من را که میبیند سینی را میگذارد زمین و دستهای کوتاهش را بهزور میرساند تا روی شانهام.
-«دکتر جان چیز خاصی اگر لازم داشتید در خدمتم. خب این جا باغ انگور فراوان است و ما هم دستمان بد نیست. بیست و پنجسالهاش را هم دارم».
سکوتم را که میبیند میخندد و ادامه میدهد.
-«یادگاری دوران خدمت به سرهنگ، دبهها را هر سال میگذاشتیم زیرزمین. راستش تا سه چهار سال پیش چند تا شیشه از آن موقع هم داشتیم که همهاش نصیب مهندس شد».
میگویم: «کدام مهندس؟»
سرش را کج میکند و اشاره به روبهرو.
-«مهندس خواجه. چهارسالی میشود که مستقر شده اینجا. معماری درس میدهد توی دانشگاه».
سرم را تکانی میدهم و راه میافتم. زیر لبی میگوید: «نشسته روی ارث پدرش».
فکر میکنم خواجه باید همان مرد لاغر مومشکی باشد که چند باری جلوی در دیدهام.
غروب که سری میزنم به کافه مرد لاغر مومشکی پشت میزی نزدیک پیشخان نشسته و با باریستا گرم صحبت است. صدای زنگ کشدار که درمیآید سرش را بلند میکند و انگار وقتی میبیند خیرهاش شدهام، اشاره میکند بروم بنشینم پیشش. قهوهای مینوشم و او لبی تر میکند و در سکوت زل میزنیم به میز.
میگوید: «ورق بازی میکنی؟»
دست سوم را که میبازم. میگوید: «این کاره نبودی دکتر جان».
میخندم.
-«همهی این دوازده سال آخر عمر من در خون و بافت و عصب گذشته مهندس».
چشمهایش را تنگ میکند و انگار اشاره به کسی که پشت سر من نشسته. بیاختیار برمیگردم عقب. جوانی که نمیدانم کی دیدهام و کجا، رد میشود میرود پشت پیشخان که یک سرش را پارتیشن چوبی از فضای کافه جدا کرده.
میگوید: «یعنی جز کتابهای پزشکی چیز دیگری نخواندهای توی این سالها؟»
میگویم: «پزشکی و ستارهشناسی و کمی فلسفه. راستش از کتابهای غیر از اینها واهمه دارم. از سیاست و ایدئولوژی و ادبیات».
میخندد و تهماندهی لیوانش را لاجرعه میکشد بالا. صورتش در هم میرود.
-«از کی شروع شد؟»
به زرورق سرخ شکلات کنار فنجانم نگاه میکنم.
– در کودکی له بودم از حس گناه. فقط وقتی هشت ساله بودم. یک روز داشتم یک کتاب جلد سفید را که در کشوی لباسهای پدرم پیدا کرده بودم، ورق میزدم. هیچکس خانه نبود. فکر کردم چرا مثل بقیه کتابها در کتابخانه نیست؟! محو نوشتههای کتاب بودم که هیچ نمیفهمیدمشان. بعد صدای در آمد و پدرم که داشت صدایم میکرد. هول شدم. از فکر این که دستگیر میشوم به دست پدرم در ثانیهای به سکسکه افتادم. هق… هق… هق… مادرم خیلی وقت قبلش رفته بود. همان لحظه آرزو کردم کاش بود و پناهم میشد. همهی تنم از فکر تنبیه در درد بود و انقباض. پنجره را باز کردم و کتاب را پرت کردم بیرون. پدرم در را باز کرد. در جهنم بودم انگار. توی چشمهایم زل زد.
گفت: «اینجا چه میکنی؟»
گفتم: «هیچ».
ساکت شد و هیچ نگفت. سکوت طولانی که تا شب طول کشید و من دوبار خودم را خیس کردم. وحشتناک بود. شب خواب دیدم، خواب همان لحظهای که پدرم سررسیده بود. توی خواب دیدم کسی شبیه خودم از من جدا شد، از پنجره بیرون رفت و کتاب را آورد گذاشت سرجایش؛ توی همان کشوی لباسها. چند روز بعد وقتی باز تنها بودم رفتم سراغ کشو. کتاب سرجایش بود».
میپرسد: «مادرت کجا بود؟»
-«رفته بود. بعدها که پدرم مرد و با او زندگی کردم گفت: تودهایها فکر میکردند کار اصلاح جهان با آنهاست».
سیگارش را روشن میکند و میگوید: «مادرت هنوز توی دانشگاه درس میدهد؟»
گوشههای زرورق سرخ را میپیچم و شکلات تلخ را توی دهانم میگذارم.
-«بله، هنوز فیزیک درس میدهد».
صبح جلوی در، ایوب چتر سیاه بزرگی میدهد دستم و زیر باران راه میافتم. هوا نیمهروشن است. از صدای غرش ابرها و نور تیزی که هوا را میشکافد مست میشوم.
میگویم: «قدرت پدرم قبل از مرگ کتابهایش بود و طنین صدایش و بعد از مرگ تماشای همیشگی من از کنجی که در خیالم ساخته بودم. نمیدانم چرا تصویر واضح پدرم همیشه همه جا همراهم بوده. هرجا که گفتهام پدر، هر کجا که نامش را نوشتهام، آن چشمها، همان یک جفت چشم باز توی گور دست از سرم برنداشته».
گفت: «کتابها چه شدند؟»
-«نمیدانم. هیچ وقت نفهمیدم. همهی دارایی من از خانه پدرم یک چمدان لباس بود و کارتن اسباببازی و کتابهای خودم که حسرت ازشان سنگینی میکرد و در خانهی مادرم تحویل گرفتم».
تا بیمارستان آسمان میغرد و ابرها سنگینی میکنند توی دلش. از باران اما خبری نیست. وارد که میشوم بیل مکانیکی و لودر در قسمت انتهای بیمارستان دارند طرح توسعه را سلاخی میکنند. رئیس بیمارستان با کت و شلوار خاکستری و لبخند گشاد همیشگی دستهایش را روی شکم قلاب کرده و به بیل نگاه میکند که دهان بزرگش را پر از خاک میکند و میرود آن طرفتر خالیش میکند. محلش نمیگذارم و انگار ندیدمش میروم به سالن MRI. دستیارم پرونده بیمار را میدهد دستم.
-«سیروز حاد کبدی، پسر 13 ساله. مادرش خیلی بیقرار است دکتر. از اتاق نمیرود بیرون».
از پشت شیشه مادر را میبینم و پسرک با صورت نحیف و چشمهای زرد و شکم برآمده. دستگاه را روشن میکنم.
خواجه سرش را بالا میگیرد و دودهای حلقهای را میفرستد بالا.
-«مرگ پدرت حادثه بود؟»
-«نمیدانم ذهن 13 سالهی من قد نمیداد به این حرفها».
فنجانش را تکان میدهد. باریستا میآید.
میگویم: «عربی»
میگوید: «امریکن»
میگویم: «دلم میخواهد سکرات قبل از مرگ را درک کنم پیش از مردن».
میگوید: «کاری ندارد. وسیلهاش با من».
برمیگردیم.
شب پانسیون شلوغتر است از همیشه. سه ماشین پلاک دولتی پارک شده توی حیاط و ایوب در رفت و آمد است. صدای همهمه و تق و توق عاج کفشها میپیچد توی سرسرا.
صدای غزل از بلندگوی گوشیام میپیچد توی اتاق. دارد به روش خودش اعتراض میکند به جستاری که در نشریه ارگانیک مایندد چاپ کردهام.
میگوید: «تو تیشهای گرفتهای توی دستهایت و داری دنیای اطرافت را با منطقهای ریاضیوارت میتراشی و شکل میدهی. ماهیت دنیا را میخواهی عوض کنی و نمیشود».
میگویم: «تو هم داری در اتمسفری زندگی میکنی با اوهام و فانتزیهای ذهنت که اصالت دنیای واقعی را هیچ نمیفهمد. کی میخواهی به این باور برسی که متافیزیک یک سوءتفاهم بیشتر نیست. چطور میتوانی چیزی را ورای وجودت تجربه و درک کنی؟ چه رسد اصلاً به تصور…»
میگوید: «هی صبرکن… زندگی را بزن روی پاز… اصلاً همان جا که هستی بمان. برو تلسکوپت را بردار آسمان را رصد کن. فکر کن مگر میشود در فضای خالی بین ستارهها واقعاً چیزی نباشد؟ یا سیارهی بزرگی که تو یک نقطه میبینیش… لحظهی رستگاری تو شاید همان جا باشد. توی همان فضا توی همان یک لحظه تأمل».
همان طور که دارد صدایش پخش میشود توی اتاق، تصویرش را میسازم توی سرم. تصویر آن دندان نیش را که دلم میخواهد از گوشهی لبش معلوم باشد وقتی دارد با هیجان حرف میزند. تصویر موهای تابدارش را که مهار کرده پشت گردنش و به خودم میگویم: «راستی غزل کجای دنیای من ایستاده وقتی روی زمین دیگری زندگی میکند».
دستی پشت در میخورد و خواجه میآید داخل.
میگوید: «میخوری؟ »
شیشه را که جا داده زیر بارانیاش میگذارد روی میز.
میگویم: «نه، فردا تشخیص مهمی دارم».
سیگاری آتش میزند و پشت پنجره زل میزند به آسمان سیاه شب.
میگوید: «نمیخواهی فلک را با این دوربینت نشان-مان بدهی؟»
میگویم: «توی این شلوغی؟ تمرکز میخواهد».
سیگارش را از گوشهی باز پنجره میتکاند و میرود سمت در.
-«سه ساعت دیگر. وقتی همهی این نرهخرها کپهشان را گذاشتند آن بالا میبینمت».
دستگاه را تنظیم میکنم و پسرک را میفرستم تونل. مادرش کنار دستم ایستاده. سرم پر است از ملغمهای از صدای ممتد و منقطع دریل و لودر و بیل مکانیکی که موج موج میریزد توی سالن یخزده از سرمای صبح. گریهی آرام زن اضافه میشود به صداهای خشدار محیط. میگوید، چند بار رفته مرکز استان برای سیتی و ام آر… میگوید جوابشان کردهاند و منتظر پیوند است. میگوید پسرک پدر ندارد و نمیداند چطور باید از پس هزینهها بربیاید.
بعد تصویر کبد ظاهر میشود توی مانیتور با سلولهای تغییر شکل داده و نکروز شده، با حجمی چند برابر اندازهی عادی. زن هنوز دارد حرف میزند و صدای گریه و ریزش خاک و عربدهی رانندهی لودر پسزمینهی تصاویری است که توی مانیتور میبینم.
ساعت سه بعد از نیمهشب سوز سردی میپیچد توی بهارخواب. صدای آمدن خواجه با کوبش ملایم پاهایش روی پله میآید. تلسکوپ را تنظیم میکنم و چراغ قوهی نور سرخ را میدهم دستش.
میگوید: «باید عادت کنیم به تاریکی؟»
پایهها را محکم میکنم. میگویم: «روشناییهای عظیم از توی تاریکی سر برمیآورند. توی شهرهای بزرگ با آن همه نور رصد محال است».
سایت نجوم را نگاهی میاندازم. ساعت 3 و 37 دقیقه بامداد یکشنبه، کیوان در 1/3 درجه جنوب ماه خواهد بود. ساعت 5 و 45 دقیقه ماه به تربیع آخر خواهد رسید.
میگوید: «ولش کن. خودت چه میبینی؟»
اول گرد و غبار به جا مانده از دنبالهداری را میبینم که در افق جنوب غربی دارد خود نمایی میکند. دمش به سمت کانون بارش و است و در صورت فلکی دلو. زوم دستگاه را بالا میبرم و تلسکوپ را لینک میکنم به لپتاپ. خواجه سیگار سوم را از دومی روشن کرده و سرش گرم است. میگویم سیگارش را خاموش کند، دود دقت تلسکوپ را پایین میآورد. بی تفاوت کام عمیقتری میگیرد و سیگار را میاندازد پایین. میایستم پشت لنز و دنبال تصویری میگردم که فقط یک بار دیدهام. انگار تیر آخر است و میخواهم حجت را تمام کنم بر خواجه. نور زرد رنگ ستارهای که نمیشناسم. گازهای ارغوانی حلقوی و درخشش هزارهزار گرد ریز میافتد روی مانیتور لپتاپ و خواجه حالا با ابروهای درهم و چشمهای تنگ همهی هیکلش را کشیده جلو. بعد پیدایش میکنم. هالههای سرخ و زرد و سبز و ارغوانی را. مردمک آب میانش، انعکاس شعاع نور لابهلای هزار نقطهی درخشان. نگاهی میاندازم به خواجه که حالا دهانش نیمهباز است و محو.
میگویم: «دیدی چطور نگاه میکند؟ سحابی چشم خدا…»
قدرت مگنتها را میبرم بالا و دنبال بخشی از کبد میگردم که سالم باشد که قابل زندگی باشد. هالهای از نور و سایهها لابهلای سلولهای مردهی کبد شکل میگیرد. سایهها در کنار هم میایستند و شکل جادهای در کوهستان پدیدار میشود. چشمهایم را تنگ میکنم و از آن بالا طرح کوهستان یخزده با دو ماشین در تعقیب و گریز از هم توی سلولهای مرده شکل میگیرد. ماشین پدرم است و کادیلاک سیاه با دو سرنشین. قدرت مگنتها را بالاتر میبرم. هیچ صدایی نیست. نه گریهی زن، نه لودر و نه عربدهی راننده. تصاویر جلوی چشمهایم تکه تکه میشوند. فکر میکنم دارم گوشهای از تاریخی را میبینم که در آن زندگی کردهام. کادیلاک سیاه سبقت میگیرد و میرود لای پیچی تند گم میشود. بیخود دنبال صدا میگردم. دنبال صدای کمک خواستن پدرم در آن آهنپاره مچاله توی دره. صدای نزدیک شدن ماشینی برای کمک، صدای پرندهای، حشرهای، لغزیدن گلولهای برف از روی کوه، نیست، نمیفهمم. بعد انگار یادم میآید دستگاهها بلندگو ندارند. بعدتر از خودم میپرسم چیزی که میبینم فیلم است؟ و صداها میآیند. صداهایی که انگار قرار نیست با تصاویری که میبینم محلی از تلاقی باشند. صدای لودر است و دریل و گریه… و چشم سومی که در من باز شده؛ کادیلاک سیاه ماشین پدرم را سرانده بود توی دره؛ و حالا پیرمرد قهوهچی با گلهی بز ایستاده کنار ماشین داشت خاک میریخت روی کاپوت و دود همه جا را گرفته بود.
داشتم کابوس میدیدم و فکر کردم چطور باید بیدار شوم وقتی که خواب نیستم. آن فضا، آن جغرافیای وحشت، تنها ترسیمی بود از تلاطم سالهای بی پاسخ؟ یا تداعی پیشبینی نشدهای که پس خاطرم مانده بود از اولین روزهای تلخ بیپدری؟
از سلولهای سیروزی پسرک تا لحظهی احتضار پدرم، در لفافهای از نور و سایه. نمیدانم. نفهمیدم، هیچ نفهمیدم و در ورطهای از سردرگمیهای تاریخیام به ملنگی غریبی دچار شدم.
گرگ و میش است. همه خوابند جز من. سرم پر از صداست و دارم در میدان شهر قدم میزنم. میلرزم از سرما و قدم میزنم درجایی که دو ماه قبل نمیدانستم کجاست و حالا ـ انگار که شهر خودم باشد ـ با صندلهای ایوب و لباس راحتی راه میروم. راه میروم و لحظهای خودم را پیدا میکنم. ایستادهام روبهروی در کوچکی با دو سه پله کوتاه مقابلش دارم توی شیشه تصویر خودم را میبینم. موهای آشفته و یقهی برگشتهام را.
در میزنم، در میزنم و نمیدانم چقدر میگذرد تا باریستا بیاید. بی هیچ حرفی عقب میرود و در را باز میکند. توی کافه بوی شکلات میآید و قهوه. زنگ ورود هنوز مینوازد. یکی از صندلیهای وارونهی روی میز را برمیگردانم و مینشینم. باریستا میرود سمت پیشخان و پشت پارتیشن چوبی گم میشود. صدای خندهی زنی میآید. بازتاب نوری سرخ از پشت میافتد روی دریم کچرها که در جریان هوای ملایم کافه آرام میرقصند. صدای پایی میآید و مردی با لباس سیاه و یقهی ایستاده از جلویم رد میشود میرود بیرون. نگاهش میکنم و فکر میکنم چقدر خط ریش مرتبش آشناست. صدای خواجه میپیچد توی کافه و یادآوری تصویر پرسینگ ستارهی پنج پر روی سینهی بیماری را که روز اول دیدم انگار کسی میکوبد توی صورتم.
فنجان قهوه را میگذارد روی میز و زل میزند توی چشمهایم.
میگویم: سه روز گذشته بود و از قبرستان برمیگشتیم. توی ماشین عمویم نشسته بودم و دستهایم توی دستهای مادر بود. خمار بودم از عطر درهم عود و گِل. از گریههای بیصدا و اشکهای چسبنده وقتی هلم داده بودند جلو، وقتی لبهی گور ایستاده بودم، وقتی صورت پدرم را باز کردند بعد سرم به جایی خورده بود و هیچ نفهمیده بودم. آخرین تصویر صورت پدرم بود لای پارچههای سفید با چشمهای باز. بیدار که شدم از پدرم تلی خاک مانده بود پارچه ترمه رویش کشیده.
روزهای بعد در خانه مادرم در سکوت مطلق بودم. همهی سرم صدا بود. روزها در آینه به خودم زل میزدم، به تارهای نازکی که پشت لبم را تیره کرده بود. به چشمهایم به پیشانیم و در لحظهای انگار تمام اجزایم به شکل اجزای پدرم در گور استحاله مییافت و من میماندم با جسمی 13 ساله که سری 40 ساله روی تنش سنگینی میکرد و این همهی بلوغ من بود. شکفتن مرزهای کودکی در جهانی تیره از نفهمیدنها.
همانطور که خیره خیره نگاهم میکند قهوهام را سر میکشم. میزنم بیرون از کافه.
نمیدانم چند ساعت است که بی توقف میرانم. میرسم به کوهها و جاده پیچ و خم میگیرد. ماری از جاده تن خیس و یخ زدهاش را تابیده لابهلای کوهها. انعکاس نور از روی سطح صیقلی برفها میزند توی چشمم.
خواجه لیوانش را تکان میدهد. باریستا میگوید میز شمارهی 3. کسی میآید یخ میریزد توی لیوان. بعد از روی یخها لیز میخورم. ماشینی بوق میزند و از روبهرو میآید توی صورتم. فرمان توی دستهایم میلرزد و نرم میکشدم پایین. صدای ریزش سنگ میآید و خط کوهها در افق وارونه میشود.
غزل میگوید: «چطور گرم میشوی؟ چطور امن میشوی؟ بگذار خودم تصمیم بگیرم کدام پنجره را باز کنم کدام را ببندم. ته رستگاری را خودم پیدا کنم».
چشمهایم را میبندم. قرار بود وسط آمدن و سکوت و سرخوردن اتفاقی بیافتد. خواب پدرم را میبینم. نشسته توی اتاقش. کتاب جلد سفید جلویش باز است و پاهایش را دراز کرده. آفتاب بیرمق تابستان طرح سایهدار پرده را انداخته روی صورتش. چشمهایش را باز میکند.
میگوید: «برگرد».
میخندم و این ادامهی ماجراست.