دنی سگ خواهرم، یادگار شوهرش
برای خواهرم راز
همهی ما یعنی همهی اعضای پنج نفرهی خانواده میدانستیم شوهرخواهرم یک روز میگذارد و میرود. پدرم میگفت: «جوان در آینه بیند پیر در خشت خام» و منظورش این بود که ما هیچ وقت به کُنه مسائل پی نمیبریم. چون باز هم به قول پدرم «موی سپید فلکم رایگان نداد» و حالا کو تا موهای ما دو خواهر و برادر سفید بشود! مادرم هم که همیشه خوشبین بود و به یک لب و هزار خنده در دوست و فامیل شهره بود، همیشه مینالید که این جفتک-پرانیهای خواهرتان یک روزی کار دستش میدهد؛ و منظورش از جفتکپرانیها، زباندرازیهای خواهرم بود. او هیچوقت سکوت را علامت خوبی نمیدانست. یکریز حرف میزد و آنقدر روشن و واضح به شوهرش بد و بیراه میگفت که برادرم وقتی فهمید شوهرش گذاشته و رفته اصلاً تعجب نکرد و گفت: «فکر کنم یک دو سالی دیر هم کرده بود. والله خوب طاقتی داشت. هرچه میشنید چیزی نمیگفت.»
اما من برای خواهرم نگران شدم. خواهرم اصلاً از آن زنهایی نبود که کار کسی را بیجواب بگذارد. حتماً تلافی میکرد و بدجوری هم تلافی میکرد. من که خواهرش بودم اگر ایرادی به مثلاً لباس پوشیدنش میگرفتم فردا روزی، جلوی جمع جوری ضایعم میکرد که قادر به صحبت نبودم و مجبور میشدم بی سر و صدا جمع را ترک کنم. شوخیهای زشت میکرد و قبل و بعد شوخی، زن و یا مردی از فامیل را مصداق بارز شوخیهایش میدانست و همیشه هم با این جمله شروع میکرد: «میگن طرف بدجوری پشماش ریخته. میدونید چرا؟» و بعد از این پرسش معلوم نبود چه در چنته داشت.
من نگرانش بودم و جرأت نداشتم نگرانیم را بروز بدهم. چون آمده بود خانه و جلوی همه گفته بود: «رفت که رفت فدای سرم. بره دیگه برنگرده.»
مردی که نُه سال از خواهرم کوچکتر بود، دیپلم ردی بود و کفترباز و به واسطهی پروندهی ضرب و جرح با هم آشنا شده بودند، اجازه نمیداد هیچکسی تصویری هر چند مات از عاقبت به خیری در دورنمایشان متصور بشود. در مقابل خواهرم خانه داشت ماشین زیر پایش بود و توی کیف همهی اعضای خانواده و فامیل کارت دفتر مشاورهی حقوقیاش وجود داشت که البته به کسی نشان نمیدادیم؛ چون میدانستیم خواهرم به مشتریهای ما نیازی ندارد. از بس توی دادگاهها میچرخید و همه را میشناخت نیازی به مشتری از طرف ما نبود.
وقتی شنیدیم شوهرخواهرم چمدانش را بسته و از خواهرم برای همیشه خداحافظی کرده تعجب نکردیم؛ اما برای وضعیت خواهرمان بسیار نگران شدیم چون هر چه باشد میدانستیم چه کارهایی از او برمیآید. او میتوانست وسط کوچه فریاد بزند و شوهرش را متهم به کتک و کارینکرده بکند. او میتوانست برای شوهرش پروندهسازی کند. تحت این عنوان که در باغش مشغول عرقگیری است و با زنانی ناجور حشر و نشر میکند و از همه بدتر او میتوانست بنیان خانوادهی برادرشوهرش را از هم بپاشد؛ آنهم با این خبر که چه نشستهاید که زنِ برادرتان با شوهرِ خواهرتان که تازه شش ماه از وصلتشان میگذرد ارتباط دارد. به همین سادگی دو خانواده از هم میپاشیدند.
خواهرم توانایی بالایی در دروغ گفتن و خلق داستانهای جنایی با شخصیتهای خلافکار داشت. ازبسکه پروندههای ضربوجرح و زورگیری و عرقخوری به چشم دیده بود. خواهرم حالا پشمش ریخته بود. در خانهای سهخوابه با حیاطی که میشد چهارتا ماشین در آن پارک کرد تک و تنها مانده بود و فقط هم به خالهام گفته بود که پشیمان است. به من که میرسید میگفت: «هیچ هم پشیمان نیستم. هر حرفی زدم حقش بوده هر کاری کردی لایقش بوده. رفت که رفت. به درک.» به برادرم که میرسید میگفت: «رفیقت …ُه از آب درآمد» و جلوی پدر و مادرم جوری وانمود میکرد که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده و شوهرش به سفری رفته و امروز فرداست که پیدایش بشود.
خواهرم، خواهرشوهرهایش را بسیار دوست میداشت و از حمایت تام و تمام آنها برخوردار بود. جلوی ما قُلدر بود و جلوی آنها زنی غمگین و شکستخورده که ترک شده؛ اما هنوز هم شوهر خیانتکارش را دوست دارد و به پایش مینشیند. این ترفند خواهرم بود تا شش خواهرشوهرش را به جان برادرشان بیاندازد. خواهرم فهمیده بود و هیچکداممان نمیدانستیم از کجا فهمیده زنی که شوهرش به خاطر او ترکش کرده بود زنی زشت و چاق است که گویا دختری یازدهساله هم دارد و با مادربزرگش زندگی میکند. این زن هیچ برتری نسبت به خواهرم نداشت و همین خواهرم را حسابی عصبانی میکرد.
دو ماه از رفتن شوهرخواهرم میگذشت که خواهرم اعتراف کرد دیگر هیچ امیدی به بازگشت شوهرش به خانه ندارد. خواهرشوهرهایش گفته بودند خانم جدید میخواهد کارهای اقامتشان را در انگلیس مهیا کند. معلوم شده بود شوهر خواهرم برای بار دوم هم پایش را جای سفتی گذاشته بود. خواهرم تقاضای طلاق نداد. میگفت: «کِی میتواند مرا طلاق بدهد و با آن ایکبیری به انگلیس برود؟» و مدام تکرار میکرد:
«آخر این کفتربازِ عرقخور را انگلیس راه میدهند؟» و اصلاً حواسش نبود که با این حرفها خودش را کوچک میکند. خواهرم کلافه بود و میخواست جوری از فکر کردن به رفتن شوهرش و عنقریب خبر انگلیس رفتنش خلاص بشود. برای همین تصمیم گرفت سگ داشته باشد. او با صدایی بلندتر از قبل حرف میزد با سرعت بیشتری از کوره در میرفت و میل عجیبی به پرت کردن و شکستن اشیای دم دستش پیداکرده بود. دیگر پرونده قبول نمیکرد و ماشینش را آخر هفتهها باسخاوت هر چه تمامتر به برادرم قرض میداد تا هرکجا که دلش میخواهد، آنهم با هرکسی که دوست دارد برود. من هم این وسط سرم بیکلاه نمانده بود. وسایل ورزشش را بذل و بخشش کرده بود. میگفت به جهنم که شکمم بزرگشده. به جهنم که پهلودارم و قدم با وزنم نمیخواند. موهایش را طلایی کرده بود که البته بهصورت سبزه و پر آرایشش میآمد. مانتوهای جلوباز میپوشید و روسریهای طرحدار سر میکرد و یاد گرفته بود کیفش را سر کولش بیاندازد و دیگر مثل خانم وکیلها مانتوهای فُرم یکدست سورمهای و سیاه و قهوهای نپوشد و کفشهای بیپاشنه و کیفهای دستی چرم دست نگیرد. تبدیلشده بود به زنی که شبیه زنهای شاغل و خسته نیستند. ناخن کاشت و خط چشم دائم کشید و هر هفته مرا با خودش به استخر میبرد و بدون اینکه حتی به قسمت عمیق نگاهی کند توی قسمت کمعمق کنار خانمهای آموزشی توی آب راه میرفت و به آنها لبخند میزد. میخواست جور دیگری زندگی کند که توی این سیوهفت سال زندگی نکرده بود. دیگر شبها پیتزا و سوسیس نمیخورد و تلاش میکرد دست از خوردن شکلات بردارد. میگفت: «میخواهم سالمتر زندگی کنم. گور بابای هر چی رژیم لاغریه. میخوام فقط سالم زندگی کنم. همین!» میخواست وکیل هم نباشد برای همین به خرید سگ فکر کرد و اینکه مادر سگی مهربان و وفادار باشد. «دنی» وارد زندگیاش شد و خواهرم آدم دیگری شد. هر روز عصر دنی را به پارک حیوانات خانگی میبرد. در گروههایی که سگ نگه میداشتند عضو شد. به طول عمر و نوع تغذیه انواع سگها علاقهمند شد. پروفایلش پر از عکس سگ و جملههایی در حمایت از سگها و تعریف و تمجید حضورشان میان انسانها شد و این وسط فحشهایی هم به شوهرش میداد، مثلاینکه سگ شرف دارد به بعضیها. بعضیها دیگر باید گورشان را گم کنند؛ و اینطوری بود که خشونتِ کلامش کشیده شد به وُیسهایی که در گروه خانوادگی میگذاشت. مثلاً با صدای بلند انگار که برای جماعتی در میدان شهر بدون بلندگو صحبت کند میگفت: «لعنت به آنهایی که سگها را عقیم میکنند لعنت به آنهایی که سگ را نجس میدانند لعنت به آنهایی که سگ را نمیفهمند» و…
با خودم فکر کردم شاید لازم باشد بیشتر کنارش باشم بیشتر با هم حرف بزنیم و جلوی لعنتگوییهایش را بگیرم وگرنه ممکن بود کار دست خودش بدهد. روزی بیخبر به خانهاش رفتم و دیدم در کنار دنی، سگ دیگری به نام لوسی هم در خانه و زندگی خواهرم حضور دارد. لوسی سفید بود. دنی قهوهای. دنی پسر بود. لوسی دختر. دنی نگاهی غمگین به لوسی داشت و لوسی مغرور و بیاعتنا، با فاصله از دنی روی مبل کنار تلویزیون لمداده بود. خواهرم بسیار راضی بود که باوجود لوسی، دنی هم غذای رژیمی میخورد. هویج و سیبزمینی آبپز میخورد و امیدوار بود از آنها صاحب تولهسگی بشود که مثل دنی مهربان و وفادار باشد. با تعجب به زندگیِ سگی خواهرم نگاه میکردم. به رد موهای قهوهای دنی که همه جای خانه بود. روی لباس قرمز خواهرم، روی چوبفرشها، روی فرش کرمرنگ هال. توی آشپزخانه همهجا…
تا خواستم چیزی بگویم لوسی خودش را به پاهایم آویزان کرد و دمش را تکان تکان داد. دنی همچنان غمگین به لوسی نگاه میکرد. خواهرم دنی و لوسی را صدا زد و خطاب به من گفت: «زندگی با اینها شرف دارد به زندگی با آدمها.»
وقتی دیدم خواهرم میخندد و دوباره شروع به وزن کم کردن کرده و دیگر نمیخواهد شوهرش را به انواع کارهای کرده و نکرده متهم کند و به دادگاه بکشاند، تصمیم گرفتم در مذمت ریزش موی سگ و لعنتهایی که خواهرم بر زبان میآورد چیزی نگویم و اصراری هم بر حرف زدنهای بیشتر و وقتگذرانیهای بیشتر نداشته باشم.
تقریباً هشت ماهی از زندگی بیشوهر و سگی خواهرم میگذشت که یک بعدازظهر با گریه و ناراحتی به خانهی پدری آمد و بدون اینکه بترسد چهرهی قلدر و بیغصهاش جلوی اهل خانه بشکند فریاد زد که شوهرش از ایران رفته و حتی برای طلاق هم اقدام نکرده و خواهرشوهرهای بیشرفش هم چیزی به او نگفتهاند و ابراز بیاطلاعی کردهاند. حالا وضعیت دوباره وخیم شده بود. خواهرم را در اتاق دوران مجردیاش خواباندم و قول دادم سگهایش را به خانه بیاورم. او هم به خواب رفت و خواب دید در حال کتک زدن شوهرش است و به دنی امر میکند شوهرش را گاز بگیرد؛ اما سگ از دستورش سرپیچی میکند و پشت سر او قایم میشود. هراسان از خواب بیدار شد و خوابش را برایم تعریف کرد و فریاد زد: «یعنی دنی عرضه گاز گرفتن هم ندارد؟» دنی بسیار آرام و مهربان است. وقتی برادرزادهی دو سالهام گوشهایش را میکشید یا بیهوا پا روی دمش میگذاشت فقط خودش را جمع میکرد. نه صدایی میداد و نه حرکت خاصی میکرد. معلوم بود دنی نمیتواند مرد درشت هیکلی مثل شوهر خواهرم را گاز بگیرد.
فردای روزی که خواهرم متوجهی خروج شوهرش از ایران شده بود، لوسی را به یکی از دوستانش که تازه طلاق گرفته بود هدیه داد و خودش با دنی به اصفهان رفت. هر چند ساعت یک بار عکسی با دنی میگرفت و در وضعیتش میگذاشت. دنی روی شانههای خواهرم، دنی چسبیده به پاهای خواهرم، دنی نشسته روی صندلی جلوی ماشین. همه خوشحال بودیم که دنی و خواهرم آنقدر با هم رفیق شدهاند که جای خالی بعضیها را پر کردهاند. سومین روز اقامت آنها در اصفهان بود که خبر دادند شوهر خواهرم در ترکیه جان به جانآفرین تسلیم کرده. البته به صورتی مشکوک که فقط جانآفرین و عزراییل از آن خبر دارند. کسی در خانه مایل نبود از جزئیات قتل یا مرگ مشکوک یا به رحمت رفتن آن خدابیامرز چیزی بشنود. بعد از این که شنیده بودیم قصد دارد از ایران خارج بشود همگی دلخوری عجیبی از او به دل داشتیم. انگار نه انگار که سالها در دعواهای بین او و خواهرم طرف او را میگرفتیم.
خواهرم به سرعت برق و باد خودش را رساند. لباسهای مشکی پر زرق و برقش را پوشید و دستکشهای مشکیاش را دست کرد و در حالیکه دنی را بغل کرده بود به خانهی پدرشوهرش رفت. آنقدر گریه و زاری کرد که همهی خواهر شوهرهایش شانههایش را مالش میدادند و صورتش را میبوسیدند و به موهای طلاییاش دست میکشیدند. من هم نشسته بودم روی یکی از صندلیهای چوبی ناهارخوری خانه که حالا میزش نبود و صندلیهایش را برای مهمانها دورتا دور پذیرایی چیده بودند. به نمایش خواهرم نگاه میکردم و بیشتر از اینکه متأثر باشم نگران بودم که خواهرم این همه انرژی را برای چه چیزی خرج میکند؟
خواهرم همهی اهالی خانه را مجبور کرد برای مراسم سوم و هفتم به مسجد بروند و جوری اشک میریخت که انگار هشت ماه گذشته از زندگیش راشهای بیارزشی از فیلمی بوده که باید بریده میشده. هرکسی میآمد، با بغض و اشک و آه تعریف میکرد که: «دنی آخرین هدیهای بود که برایم گرفت… دنی دیگر مونس و همدمم است. دنی دیگر صدای شوهرم را نمیشنود… دنی دیگر از دست شوهرم غذا نمیخورد.»
فقط یکماه سیاه پوشید و دوباره لباسهای فرمش را به تن کرد و به دادگاه رفت و اینبار آنطور که خودش تعریف میکرد با صدای بلندتر و پیروزمندانهتر از موکلهایش دفاع میکرد. هرهفته سر قبر شوهرش میرفت و دیگر هیچ سفری را بدون دنی نمیرفت چون دنی یادگار روزهای آخر شوهرش بود. ما هم کمکم داشتیم وجود دنی را به عنوان یادگار باور میکردیم و به چشم دیگری نگاهش میکردیم. این یادگار کوچک و قهوهای مثل فرشتهی نجات خواهرم بود.
صبحِ آخرین جمعه از سال، همهی خانواده به زیارت اهل قبور رفتیم. اصراری برای فاتحهخوانی سر مزار شوهرخواهرم نبود؛ ولی خواهرم اصرار کرد دنی باید جیش کند؛ و تا رسیدیم به سنگ مزار سیاه و باشکوه شوهرخواهرم که معلوم بود هر هفته شسته میشود، دنی کمی اطراف سنگ را بو کرد و مشغول شد. متعجب به خواهرم نگاه کردم. چشمکی زد و گفت: «تقصیر من نیست. سگها جای ادرارشان را از یاد نمیبرند.» و من فهمیدم خواهرم هنوز هم آدم خطرناکی است که ممکن است هر کاری بکند… مثلاً دنی را مجبور کند در خواب مرا گاز بگیرد و از این فکر لرزه بر اندامم افتاد…