بوها
تقتق… خیسِ عرق نشستم دست کشیدم به پیشانیام. یکباره انگشتهای چغر یک بو گلویم را گرفت، بلندم کرد، دماغم را با دستم گرفتم، چشم گرداندم شاید موشی سقط شده باشد؛ بوی مردار نبود غریب بود و سنگین! لخلخ کنان رفتم آشپزخانه در آبراه بسته بود دورِ خودم چرخیدم، جرأت نداشتم دستم را از روی دماغم بردارم تا گوشهایم را بگیرم؛ دست بهزانو دولا شدم، رفتم سمت پنجره، سرم را بیرون بردم، دستم را زیر باران گرفتم که نرمنرم میبارید، زبان زدم، عق زدم باران بوی شیر ترشیده میداد! وحشت داشتم. صدای صفحهکلید اوج گرفت؛ میدانستم بیدار هستم و کابوس نیست و این مرا بیشتر میترساند؛ بعضی از روزها شبیه هیچ روزی نیستند اتفاقی که میافتد شبیه هیچ اتفاقی نیست! مثلاً بیرون بروی و خواسته یا ناخواسته کسی را بُکُشی نه از آن کشتنهایی که هر روز یکی یک نفر دیگر را میکُشد و آب از آب تکان نمیخورد با پوزخند یا زردخندی، با کلام یا حرفی آنهم از آن حرفهایی که مثل نفیر گلوله هستند، میخورند توی قلب و دیگر برنمیگردند. گاهی آدم خودش را میکُشد با خاطرهای که به هیبت زنی یا مَردی سر از خاکِ ذهن درمیآورد، لبخند مغمومی میزند شلیک میکند توی سرت و باز میرود اعماق ذهن و خاک را میکشد روی خودش.
با هر نفس کشیدن دماغم بو میگرفت، عق میزدم، شاید هیچچیز مثل بو، آدم را تا عمق خاطره نمیبرَد. قیافهام درهم رفت؛ با پشت روی زمین افتادم؛ ضعف داشتم؛ کف به دهان میآوردم، لابد رنگ هم پرانده بودم.
گمان کردم دیوانه شدم! دیوانهها کلههای بزرگی دارند که توی سرشان غم وول میخورَد و بزرگ و بزرگتر میشود مثل پرتاب سنگی که تالاپی میخورد توی خلوت یک مردابِ دنج و صورتش پر از دایرههای گیج و ریز میشود و مرداب دیوانه میشود؛ جلوی آینه ایستادم، با ترس سرم را نگاه کردم؛ نه بزرگ نبود! پس دیوانه نشده بودم و بوها دورهام کردهاند. بودند.
بوی گند یک چیز نم¬دار میآمد، بوی نانِ کپکزده، چنگ میزدم توی هوا و یقههای نامرئی را میگرفتم، با نک و نال رفتم سمت دستشویی. بعد از پدر، مادر خانههایی اجاره میکرد که اتاق نداشته باشند؛ توالت و حمام توی خانه باشند به گمانش خانه اگر اتاق نداشته باشد بیشتر به هم نزدیک میشویم، همدیگر را بیشتر میبینیم حتی اگر نخواهیم؛ بی¬راه هم نمیگفت. دستهایم را کاسه کردم به صورتم آب پاشیدم، بوی ادرار میداد، باز قی کردم، جیغ توی گلویم خفه شد. حوله را برداشتم، روی صورتم کشیدم از برآمدگیها و فرورفتگیهای صورتم، حوله بوی کهنهی بچه میداد! پرتش کردم هراسان گفتم: چرا؟! برگشتم به آشپزخانه، دست¬هایم میلرزیدند، چای را که هورت کشیدم، انگار توی حلقم سیمان ریختند، آن را پس دادم بلند شدم، نگاهم رفت روی قابِ عکسِ بدون شیشهی پدر و تازه یادم میآید گستاخیِ دیشب را.
با صورت افتادم روی تنها فرشِ خانه، از لای گلهای قالی بویی میخزد توی دهانم بوی تِی! به سرفه افتادم طولانی و کِشدار، آب از چشمهایم میزد بیرون اما چرا گریه نمیکردم شاید از ترسِ زیاد، فرار کردم سمت در خروجی، جمعیتی از بو گُر و گُر آمد سمتم در را بستم. لای جمعیت بوها یکلحظه بوی چاینبات زعفرانیِ مادر میآمد از همان چایهایی که صبحِ آفتاب زن دم میکند و بعد خودش میرود بیرون. لباسم را درآوردم پرت کردم گوشهای افتاد پای ستونِ کتابهای من و مادر. اسم یکی از کتابها پشت بلوزم که بوی کپک میداد پنهان شد. باز تلوتلو رفتم توی آشپزخانه، درِ یخچال را که باز کردم، مثل دهان کسی که سبزی خورده باشد و توی صورتت ها کند دلم به هم خورد و پیچ میزد، انگار توی جمعیتی باشم و هرکدام با صورت واقعی خودشان به سمتم حمله میکردند بدون نقاب! ظرفهای غذا از پشت چشمهای خیسم میلغزید، پدرم را ته یخچال دیدم روی کاسهی پر از دانههای انار، شقیقههایش تحلیل رفته بودند، با چشمهای گود افتاده، اول از روی شانه مرا نگاهم کرد. پلک زدم، پدر شبیه بغضِ دیشبِ مادرم بود، میلغزید، عتابم میکرد با لببسته. حالا یادم آمد صدای پدرم بَم و زنگدار بود. بعد محو شد لای چند نارنگیِ سبز.
چند بار پلک زدم، کاسهی عدسی را هورت کشیدم، پس دادم، مزهی مایع بهداشتی میداد. ته حلقم را میسوزاند، پوست دستهایم گِزگِز میکرد، خودم را انداختم روی ظرفشویی بالا آوردم. جیغهای بی¬جان میکشیدم که حالا زوزه بودند. گلویم نا نداشت؛ چرا همه چی بو میدهد امروز! انگار توی دیوارها نفوذ کردهاند! نگاهم رفت زیر کابینتها که رنگشان شروع به ورآمدن کردهاند، چند دانه انار روی زمین است. این انارها را دیشب من ریختم آنهم با لگد! مادر داشت آن¬ها را میانداخت توی دستش، شنیدم با بغض میگفت: «منه احمق را بگو که خیال کردم شاید هوس انار کرده باشی.» چقدر گستاخ شده بودم! لگد پرانده بودم هوار کشیده بودم چرا؟! چون فقط گفته بود: «این زندگی را نمیتوانی بچپانی توی چند صفحه تا بشود دوهزار و پانصد کلمه برای جشنواره تا جایزهاش را بگیری که مثلاً بزنی به زخمی از این زندگی!» گفته بود: «نه! این زندگی آ¬¬ن¬قدر زخم دارد که با تمام دلارهای دنیا هم درمان نمیشوند! اصلاً به کجای این زندگی جایزه میدهند که هی خودت را با نوشتنش اذیت میکنی؟»
مثلاً نفوس بد زده بود؟ خب گیریم که این¬طور بود سکوت میکردی یا مثل همیشه بغلش میکردی و یا میگفتی: «این فقط تجربهی شرکت در یک مسابقهست!» اما با غیض گفته بودم: «دو خط نوشتن، به کجای این زندگیِ خرگوشی برمیخورد که از صبح تا شب هی میدویم و شب هم که میخواهیم کپهی مرگمان را بگذاریم، همهاش کابوس؛ ما از اون آدمهای زحمتکش نیستیم که از زورِ خستگی سر روی بالش بذاریم و با اولین پلکزدنها خوابمون ببره.» حیا را خورده بودم، روی پاشنه چرخیدم: «مثلاً میخوای بگی به جاش میرفتی دانشگاه؟! اگر دانشگاه هم میرفتم هیچ نمیشدم چون قرار نبود تحصیلات آکادمیک داشته باشم؛ چون قرار بود هر دو کار کنیم فرقی هم نداره زن باشیم و چند سال داریم.»
چشمهای بزرگ و تورفتهاش از تعجب گرد شدند، خودم هم گیج بودم اما گفته بودم! مثل گلوله از دهانم پریده بود کلمهای که «شِکَر» را جای آن به کار میبرَند؛ «هیچ شِکری نمیشدم»؛ بیچاره شکر که باید جورِ آن واژه را بکشد!
دستش را روی سینه گذاشت و گفت: «منظورت منم که دانشگاهم رو نیمه تموم گذاشتم؟ آره من هیچ شِکری نیستم!» بغضش را میدیدم که از گلویش بالا و پایین می¬شد: «من همینقدر از دستم برمیاد.»
نعره کشیده بودم برای اولین بار و گفته بودم: «مگر چکار میکنی؟» از آن حرفهایی بود که کسی را بُکُشی و آب از آب تکان نخورد، هیچ دادگاهی پیگیر آن نشود… نگاهش مثل یک قطعه یخ شد که حواست نباشد و بیاندازند زیرِ لباست.
گفت: «هیچی! هیچ کاری نمیکنم. تو چکار میکنی؟ که تمام روز توی اون دکان لعنتی انگشت¬هات مثل اسبهای چاپارخونهی داریوش روی صفحهکلید تاخت میزنند و آخرش هیچ! فقط مفتکاری میکنی.»
مجبور باشی هرروز از یک خیابان عبور کنی و هرروز از آدمِ بد تربیتشدهی غریبه ناروا بشنوی بهتر از این است گاهی از دهانِ آدمِ کتابخوان که با او زندگی میکنی حقیقت را بشنوی چون فحشها گرچه تلخ هستند اما حقیقت ندارند؛ اما حقیقت تلخ است؛ لااقل آن لحظه این فکر را داشتم وقتی گفت: مفت کاری میکنم؛ اما روا نبود این حقیقت را به من گفتن، منی که نگفته بودم پیش از سی سالگی آرتروز گرفتهام! که با هر حرکتی بدنم از درد تیر میکشد و پولش کفاف چند دست لباسزیر میشود و شاید چند تا کتاب! حالا چطور گستاخ شده بودم!
سر تکان داد: «اصلاً مگر تقصیر منه این وضعیت؟!» دیوانهوار به سر و رویم کوبیده بودم، کتاب توی دستم را پرت کرده بودم سمت عکس پدر، ترق… شکست، از کُشتنهایی بود که قاب خاطرهای را بشکنی و کسی را بُکُشی…
چند دانه از انارها را مزهمزه کردم، طعمِ سبزی پلاسیده میداد، تف کردم، دولا دولا رفتم سمت پنجره، خانه بالا پایین میشد، باز موج تازهای از تهوع. دوتا یا کریم نوک میزدند روی هره، تنِ نیمه برهنهام را تا کمر آویزان کردم. یا کریمها پر کشیدند. دیشب گفته بودم: لباسزیرهایی که فاسد شدند و چند ماه طول میکشد یکدست نو بخرم!
قابِ پدر که شکست، مادر، نگاهش بُراق شد، از عکس تو به من، از من به تو. تازه فهمیدم مادر چقدر شکسته شده! لبهایش لرزیدند، دستهایش هم همین¬طور، آرام نشست، خردهشیشهها را که جمع میکرد گفت: «پدرت، لااقل خمار که میشد، پول مواد که نداشت، فقط درد میکشید! نعره نمیکشید، روی هیچکداممان دست بلند نکرد»؛ اما من روی قابِ پدر دست بلند کرده بودم.
بدتر از لحظهی سورئال بود، خواستم بغلش کنم، صورتم الو گرفت گفتم غلط کردم نمیدونم چی شد که وحشی شدم! دستِ کبرهبستهاش را بالا آورد از روی شانه برگشت با بغض گفت: «میخوام تنها باشم».
دست کشید روی عکس، مثل هفتهی پیش که دست کشید روی چهرهی حک شدهی روی سنگِ قبرِ پدر، انگشت میسایید زیر چشمهایش و میگفت: «باز که زیر چشمهات گود افتاده! بازهم موهات شلخته شده!»
پرسیده بودم؛ «چطور هنوز دوستش داری؟»
چادرش را روی صورتش کشید: «آدم همیشه عاشق آدمهای خوب نمیشود! پدرت بد نبود فقط حماقت کرد؛ خوشقلب اما احمق، هوش داشت اما عقل نداشت!»
***
موهایم از پشت سرم ریخته بودند روی صورتم و چانهام به سینهام چسبیده بود، اگر یکی از آن پایین مرا میدید، با حرکت آونگیِ دستهای آویزان شدهام، شک نداشت که مُردهام! رو کردم به آسمان، انگار تمام پنجرههای شهر بسته بودند و بوها فقط راه این پنجره را بلد بودند مثل یک دسته زنبور که بیایند سمت کندویشان، هولم دادند به عقب، پایین پنجره ولو شدم نفسم سنگین بود، با انگشتهای پایم، شالِ سیاهم را جلوی دهانم گرفتم، پرتش دادم، بوی غذای شبمانده میداد، با اینکه نو بود اما بوی نان کپکزده میداد! روی دو تا آرنج، تن برهنهام را کشیدم بالا به دیوارِ شکمزده تکیه دادم، اگر مادر اینجا بود، مثل وقتهایی که اسپند دود میکرد میگفتم از بوی اسپند سردرد میگیرم، میگفت: «عمیق نفس بکش تا مستِ بو بشوی!» حالا مگر میشود مستِ بوی نا شد؟ مستِ بوی سیگارهای نیمهتمام شد؟ باز موج تازهای از بوها… بلند شدم، قابِ شکسته را رو به دیوار کردم تا بهقول آن شاعر: بوتههای شرمم را نبیند پدر! پاهایم سست بودند، باز افتادم، رفتم سمت تلفن تا به تلفن همراه مادر زنگ بزنم بگویم چرا بوها و مزهها سر جای خودشان نیستند، کنار دفترم با گوشهی تاخورده، یک دست اسکناس و یک یادداشت دیدم، مثل بعضی وقتها که یادداشت میگذارد و سفارشهایی میکند. این¬بار ننوشته است: «دختر قشنگم یا جانِ دلم!» سلام هم نداشت! فقط نوشته بود: «ظهر صاحبخانه برای پول اجاره میآید، امروز شیفت بیست و چهار ساعتهام است. زنگ زدند چند تا از خدمهها مرخصی گرفتهاند، بوی دستشوییها و رختشورخانه کل بیمارستان را گرفته. این¬بار، دو شبِ این چهل و هشت ساعتم را، به خانه نمیآیم تا تنها باشی و بتوانی داستانت را تمام کنی! چیزی لازم داشتی زنگ بزن. فردا صبح میروم منزل خانم رهسپار. گفته امروز مبلغی میگذارد روی حسابِ مزدِ پنج روزِ هفتهام چون تا غروب نیستند بچهاش تنهاست. غروب میروم پیش خانمِ عِشرت، سبزی بیشتری خریده است باید تا قبل ساعت ده شب همه را پاک و بستهبندی کنم. بعد میروم منزلِ خانم مرادی، مهمانی دارند باید چند نوع غذا بپزم گفته مادرش را هم حمام کنم، چیزی میگذارد روی مُزدم! خدا کند زیاد باشد! نمیدانم برسم برای نظافتِ منزل آقای قلندری یا نه! آخر شب باز میروم بیمارستان شب نمیآیم، همدیگر را دو شبِ این چهل و هشت ساعت نبینیم برای هردومان بهتر است. باز یادت نرود امروز جمعه است که هولهولکی آماده شوی برای رفتن به سرِ کار…» دیگر از صدای صفحه کلید که انگشتهای نامرئی روی آن تاخت میزدند نمیترسیدم، چیزهای ترسناک هم عادی میشوند وقتی چیزی فراتر میبینی؛ تاوان بالاتر از وحشت است. فقفق گریه میکردم کاغذ را جلوی صورتم گرفتم؛ دستخط مادر بوی رخت چرکِ غریبهها میداد.