مرگ ارزانیان
اول این که بگویم عدالت چیز دروغیست تا بدعدالتیها را راحتتر بتپانند به خلقالله. دوم ندارد. شروعش با اول بود بی این که فکری داشته باشم برای ادامهاش. همینطور به زبانم آمد اول و حالا ناچار ادامهاش میدهم. سوم این که قرار نیست این داستان چیز جالبی باشد. یا سرراستترش اصلاً جالب که نیست مزخرف هم خواهد بود. دست بالا یک جور خالی کردن ذهن از فضولاتیست که بعد از مدتی با فضولاتی تازه جایگزین خواهد شد و همین جا باید بگویم این قضیهی کاتارسیس و پالایش هم از دَم مزخرف است. چون هی پُر و خالی میشوی تا در نهایت جانت بالا بیاید. چهارم این که قرار نیست با گفتن این که این داستان قرار نیست اصلاً جالب باشد کرمش را به جانتان بیندازم و وسوسهتان کنم به خواندنش. پس اگر هنوز دارید می خوانیدش دستِ خودتان است. شاید هم مثل الانِ من بیخوابی یا بیداری زجرآوری مجبورتان کرده به انجام کاری که برای من نوشتن بوده و لابد برای شما خواندن. پنجم این که شک ندارم تعداد کثیری از خواننده ها قضیهی کرم را خیلی به خودشان گرفتهاند و واقعاً از ادامهی خواندن منصرف شدهاند. ششم، بهتر است از این قضیه بگذریم. چون میترسم ادامه دادن این بحث تعداد دیگری از خوانندهها را هم بپراند. هفتم این که چرا ننویسم آن که؟ واقعاً چرا حق آن که باید این همه ضایع شود حتی با وجود این که از همان اول گفتهایم عدالتی در کار نیست. پس هفتم میشود آن که. یعنی هفتم خود آن که است بیهیچ شرحی پس از آن. این جا اصل خود آن که است و بس. هشتم این که این یک داستان بورخسیست. توضیح چطورش سخت است. این داستانیست که در آن متنها با هم گفتگو میکنند. این داستان، داستان کسیست که با خواندن کتابی، کتابها، داستانها یا ماجراهای دیگری برایش تداعی میشود. نهم دلیل بورخسی نامیدن این نوشته فقط و فقط دستهبندی ذهن و حافظهی من از جهان بورخسیست و بس. دهم من مجذوب نام مرگ ارزانیان شدم. به وجدم آورد. تحریکم کرد. افق ذهنم را گسترد. مرگ ارزانیان معادل اعدامی حالاست. یازدهم، کتابی که میخواندم دو قرن سکوت عبدالحسین زرینکوب بود. یا درستتر کتابی که راوی بهانهی روایتش میکند این کتاب است. دوازدهم، این کتاب ما را به کتابها و داستانهای دیگر میبرد، مثلاً به داستانِ محاکمهی کافکا۱ . سیزدهم این که این آخرین عددیست که میآورم. بله! نحس است و نحسیاش دامن من و شما را خواهد گرفت. عبدالحسین زرینکوب در دو قرن سکوت داستانی از یمن (عربستان خوشبخت۲ )
میگوید. او میگوید زنگیان حبشی بر یمن دست یافته و بر آن حکومت میکردند. حکومت آنها بیدادگری بود و ظلم و ستم. ابرهه پادشاه زنگیان بود. در همان زمان پادشاه زادهای به نام ذییزن نیز در یمن زندگی میکرد. او زنی زیبا به نام ریحانه داشت. او از ریحانه پسری به نام معدیکرب ملقب به سیف داشت. ابرهه را از آن زن آگاهی دادند. چه کسانی؟ ـ چه کسانی از زیبایی مدهوشکنندهی ریحانه به ابرهه گفتند و وسوسهی شهوتآلودش را به دلش افکندند؟ وقتی میخوانیم، ذهنمان ناخودآگاه سیر وقایع را دنبال میکند و از درنگ درست و درمان بر آن چه رخ داده شانه خالی میکند. به این فکر نمیکنیم چه کسانی؟ واقعاً چه کسانی؟ ذهن باز چون میخواهد سیر وقایع را دنبال کند شتابزده پاسخی کلی و تعمیم یافته به خودش میدهد. پاسخ میدهد چاپلوسها، خودشیرینکنها، طماعها، ظالمهای کوچک، کسانی که به زیست ظالمها یاری میرسانند کسانی در مشاغل مختلف و با تیپ و قیافههای گاه موجه که نانشان را در خون و ناموس ملت میزنند و به نیش میکشند و کام میدهند به کامیابی اربابان زر و سیم. این پاسخها کلیست. واقعاً چه کسانی؟ ـ ابرهه ریحانه را از چنگ ذییزن درآورد و او را زن خودش کرد و پسرش سیف را نیز به پسری گرفت. ابرهه سیف را چون دو پسر خودش یکسوم و مسروق میدانست. طوری که سیف گمان میکرد ابرهه پدر اوست و یکسوم و مسروق برادرانش. او از راز پدر واقعیاش بیخبر ماند. ـ این به پسری گرفتن پسر ذییزن از تصاحب زنش ریحانه دردآورتر است۳ . این یک نسلکشی بیرحمانه با روکشِ مهر و محبت پدریست. این جعل پدرْ پسریست. این چیزی شبیه به داستان رستم و سهراب و ادیپیوس شهریار سوفوکل و هملت شکسپیر است از لونی دیگر۴ . ذییزنِ ریحانه و سیفِ از دست داده از شرم و خجالت نتوانست در یمن بماند و به تظلمخواهی و دادخواهی و داوری نزد قیصر روم رفت. او از قیصر خواست بی را از جلوی داد بردارد. او از قیصر دادگری خواست. که قیصر به او مرد جنگی و مال بدهد و او در عوض پس از پیروزی دستنشاندهی قیصر در یمن میشود و مرتب برایش باژ و ساو میفرستد. قیصر که زنگیان برانگیختهی خودش بودند گفت نمیتواند بی را از جلوی داد بردارد و به نظرش اصلاً بی ای جلوی داد نیست و جهان یکسر داد است و داد! قیصر گفت ببین این همه دادها بی، بی است مثل دادگر، دادگاه، دادستان، دادمهر، داد و دهش، دادار و… ذییزن نالید دقیقاً! این همه دادها بیداداند! ماحصل این همه دادها بیدادیست! قیصر غرید با کلمات بازی نکن. که زنگیان ترسا و هم دین مناند. دستنشاندهی مناند. به من باجِ مرتب میدهند. ختم کلام. ذییزن ناامید و دلشکسته از روم راهی ایران به نزد خسرو نوشیروان شد. ـ البته او ابتدا پیش یک آشنا رفت تا واسطهی دیدارش با خسرو نوشیروان شود که جهت جلوگیری از اطالهی کلام از توضیح آن چشمپوشی میکنم ـ ذییزن پس از باریافتن جهت دیدارِ خسرونوشیروان، او را از بیداد ها و نارواییهای زنگیان در حق خودش و همشهریانش آگاه ساخت. ذی یزن به خسرو نوشیروان گفت در صورت کمک به او برای برداشتن بی از جلوی داد یمن بخشی از مُلک او میشود و خوش به اقبالش که مملکتش فراختر میگردد و دلش شادتر و از این حرفها. خسرو نوشیروان خیره بر ریش سپید ذییزن دلش به حال او سوخت و آب به چشم آورد و به او گفت دلم به حالت سوخت و به چشمم اشک آوردی… اما… اما این زمین تو از پادشاهی من سخت دور است. زمین تو میان بادیهی حجاز است و طرف دیگرش دریاست و سپاه به بیابان فرستادن… و با نگاه کلامش را کامل کرد که احمقانه است و خودکشیست و خودزنیست و صرفهی اقتصادی ندارد. ـ قلبم به درد آمد. خودم را جای ذییزن گذاشتم. در حقش ظلم یا همان بیداد یا همان داد با زائدهی زجرآور بی شده بود و رنج سفر به دو امپراطوری گردنکلفت آن روزگار را به جان خریده بود و با بازگو کردن حادثهای که بر او گذشته بود تحقیر دوباره به خود روا داشته بود۵ و با التماسها و خواهشها خودش را کوچک کرده بود و در عوضِ یاری رساندن با ارزشترین چیزهایی که میتوانست به یاریرسانهای بالقوهاش بدهد از جمله کشورش را، اطاعت و بندگیاش را، باج و خراجش را پیشنهاد داده بود و پاسخ شنیده بود که زمین تو ارزشی برای من ندارد. آدم توی این موقعیت چیزهای از دست ندادهاش را برای بازپسگیری چیزهای از دست دادهاش پیشکش میکند اما میبیند چیزهای از دست ندادهاش خریداری ندارد. ـ من تا اینجای کار چند بار قلبم به درد آمد. بار اول وقتی ابرهه ریحان را از ذی یزن گرفت. بار دوم وقتی ابرهه سیف را از ذییزن گرفت. بار سوم وقتی قیصر با توجیه دینی بی را از داد برنداشت و بار چهارم هم وقتی خسرو نوشیروان با توجیه اقتصادیْ جغرافیایی داد را از بی جدا نکرد. من در ادامهی داستان چند بار دیگر هم قلبم به درد خواهد آمد. ـ خسرو نوشیروان برای این که ذییزن را خیلی ناامید نکند مقداری امید کاذب۶ به او داد که حالا یک کاریش میکنم و باید بیشتر فکر کنم و اصلاً بیا بیخیال شو و بیا با خودمان زندگی کن و بیا این دوهزار درم برای تو و برو استفادهاش را ببر. ذییزن دوهزار درم را گرفت و از قصر بیرون رفت و بیدرنگ درمها بر زمین پاشید و مردم هجوم آورده و درمها از زمین برچیدند. خبر این پاشیدن و برچیدن را به خسرونوشیروان رساندند. ـ چه کسانی؟ واقعاً چه کسانی نمیتوانند ببینند طرف با پول خودش چه میکند و میخواهند از این نمد کلاهی برای خود بسازند؟ ـ روز بعد خسرو نوشیروان از ذییزن گله کرد که این چه کار بود و ذییزن پاسخ داد به شکرانهی گفتگوی شاه با من چنین کردم. خسرو نوشیروان قانع شد و گفت فعلاً برگرد تا فکری به حالت کنم!
… ده سال گذشت
نوشتهاند که ذییزن چون پناهندهیی ده سال بر درگاه خسرونوشیروان بماند و هم آنجا وفات یافت.۷
سیف پسر ذییزن (و ابرهه) در خانهی ابرهه بزرگ شد تا ابرهه بمُرد و یکسوم و مسروق فرمانروایی یافتند. پس از آن بود که سیف از راز پدر واقعیاش (بیولوژیکش) آگاه شد. پس شوریدهحال و دلسوخته از یمن بیرون رفت و خویشتن را در جستجوی انتقام آوارهی جهان کرد ۸ .سیف همان راه پدرش را رفت .۹ او نخست پیش قیصر رفت و از بیداد زنگیان بنالید. قیصر همان جوابِ به پدر را به پسر داد. او گفت زنگیان هم دین مناند و شما بتپرستید. پس تو را یاری نخواهم کرد. سیف ناامید راه ایران در پیش گرفت. او یک سال بر درگاه خسرو نوشیروان منتظر دیدار وی نشست و شبها سر قبر پدر میرفت و گریه میکرد و همان جا میخوابید تا این که روزی موفق به دیدار پادشاه شد. او فریاد زد ای ملک مرا نزد تو حق و میراثیست؟ خسرو نوشیروان پرسید چه حقی؟ سیف گفت حق پدرم که ده سال امیدوار بود تا بمُرد. پادشاه دلش سوخت. به او دلداری به همراه ده هزار درم و امید داد. سیف با درمها همان کرد که پدرش کرد. بر زمین پاشید. مردم برچیدند. روز بعد پادشاه علت این کار را پرسید و سیف همان پاسخ ده سال پیش پدرش را تکرار کرد. پادشاه مثل همان ده سال پیش قانع شد. او ناچار با سران کشوری و لشکری و سرداران در خصوص کمک به انتقامجویی یا همان داد گرفتن از بیدادگرها مشورت کرد. طرفهای مشورت گفتند در زندان مَلک مرگارزانیان بسیارند. اینها را با سیف به جنگ زنگیان بفرستید. اگر کشته شوند باکی نیست چون قرار بود کشته شوند و اگر پیروز شوند پادشاه صاحب کشور تازهای شده است. پادشاه از حرف آنها خوشش آمد. دستور داد که به کارنامهی زندانیان نگاه کنند بیینند چند نفر مرگارزانیان در میان آنهاست. نگاه کردند و دیدند هشتصد نفر مرگارزانیان در میان بقیهی زندانیان است که مرگشان واجب است. ـ آخ آخ داستان تازه از این جا شروع میشود. تا حالا هر چه خواندید مقدمه بود. مرگارزانیان به وجدم آورد. تحریکم کرد. سر شوقم آورد. عجب ایدهی جذابی، هم در واقعیت و هم برای داستان. عجب نام خوشآهنگ، دلربا و خاصی. این که به ته خط رسیدههایی از نو و از سر خط شروع کنند. این که به جای مرگ در غل و زنجیر، غل و زنجیر از دست و پایشان باز میشود و فرصتی دارند تا بجنگند و و بر مرگ پیروز شوند. اگر پیروز شوند تولدی دوباره است و اگر بمیرند چیزی را از دست ندادهاند. انگار دو بار مرده باشند ۱۰. خودم را تصور میکنم در سیاهچالی تاریک و نمور و سرد با دست و پایی در غل و زنجیر. نامم در سیاههی مرگارزانیان. در انتظار اعدام. حافظهام شب و روز گم کرده. یادهام فراموش شده. گرسنه و خسته و رنجور و لاغر. موها و ریشها بلند و ژولیده. تن کبرهبسته و کپکزده. لباسها تکه و پاره. زخمهایم دلمهبسته. مشامم پر از بوی تعفن خودم و چند صد هم بند دیگر. یکباره در سیاهچال باز میشود و نور، چشمهایم (چشمهایمان) را میزند. نگهبان ها نامم ( ناممان را) صدا میزنند و بیرونمان میبرند. تا به خورشید عادت کنیم مدتی زمان میبرد. بعد خودم را کنار هفتصد و نود و نه همبند دیگرم میبینم. سربازها دورمان را گرفتهاند. چندین سردار بر بلندی ما را با نیشخند و تمسخر به هم نشان میدهند. یکیشان جلوتر میآید و با صدای بلند از خوششانسیمان میگوید. از این که به خواست و فرمان ملوکانه عمر دوباره یافتهایم. که قرار است غل و زنجیرمان را بردارند و برای جنگ به کشوری خارجی بفرستندمان. میگوید اگر بمیرید که از همان اول قرار بود بمیرید. اما اگر پیروز شوید آزادید و فاتح و نامتان از سیاههی مرگارزانیان وارد سیاههی سربازان پادشاه میشود. به شنیدههایم شک دارم. نکند میخواهند قصهی میرنوروزی و برتخت نشستن پادشاهی یک روزه را پیش از مرگ سرمان بیاورند. نکند میخواهند اندک نور امیدی به دلمان بتابند و بعد بیرحمانه خاموش کنند. نکند بازیشان گرفته. همان اندک نور کافیست تا یادِ ریحانه در خاطرم شعله بکشد و دلم هوای بودنش را بکند. سردار داستان جنگ با زنگیان در یمن را آن قدر میگوید تا باورمان شود. چندتایی که سری پر باد دارند از در مخالفت درمیآیند. این کار را ذلت میدانند. برایشان ننگ است که با کسانی که نمیشناسند و دشمنی ندارند بجنگند. آنها عقاید و باورهایشان را فریاد میزنند. چند تا بیشتر نیستند. آنها میگویند نه. ما میگوییم آری. من میگویم آری، که صاحبمنصبی را به جرم نظر داشتن به همسرم کتک زدهام و در انتظار مرگم. این آری که از دهانم بیرون میآید صدای ریحانهست. یاد ریحانه بوی ریحان را به مشامم میآورد و بوی تعفن را میبرد. ما که آری میگوییم با زنگیان نمیجنگیم. با مرگ میجنگیم. رودرروتر از هروقت دیگری. ـ
نوشیروان هشت کشتی با هشتصد نفر۱۱ را ـ جز آن چند نفر که گفتند نه ـ در اختیار سیف گذاشت. سیف تعداد آنها را اندک دانست و خسرو نوشیروان پاسخ داد هیزم بسیار با آتشی اندک روشن میشود. پس راهی شوید. سیف و هشتصد مرگ ارزانیان با هشت کشتی به راه افتادند۱۲ . سردار ایرانیها وهرز سپهبد دیلم بود. او پیرمردی صد ساله، یاغی و راهزن بود. در تیراندازی و دانشِ جنگ نمونه بود و امید پیروزی را در دل سیف و مرگ ارزانیان زنده میکرد. در راه دو کشتی به همراه دویست نفر از مرگ ارزانیان غرق گشتند. پس از ماهها شش کشتی به ساحل یمن رسیدند. پادشاه زنگیان از تعداد کم آنها متعجب شد و جدی شان نگرفت. وهرز هر چه در کشتیها بود به دریا انداخت و آنها را آتش زد. او گفت کشتیها را آتش زدم تا امیدی به بازگشت نداشته باشید و مالها در دریا انداختم تا دشمن در صورت پیروزی بر ما چیزی از مالها به دست نیاورد. ـ رقص شعلههای آتش در آب رقص ریحانه را یادم میآورد در میانهی اتاق کوچکمان. با رقصش مبهوت و هوش پریدهام میکرد. روزهای آخر بچهمان را به شکم داشت، بچهای که دختر یا پسر بودنش را نمیدانم. با شکم برآمده که میرقصید تمام دنیا، تمام هستی، خودم را در شکمش میدیدم. به دور شدن مالها بر روی موج ها و رقص آتش در آب نگاه میکردم و شمشیر را در دستم بیشتر فشردم تا بار دیگر ریحانهی رقصان را ببینم با بچهای که تمام دنیایم بود ـ .
از آن سو پنجاههزار تَن از همشهریان سیف، ناراضی از بیدادهای زنگیان به سپاه سیف و مرگارزانیان پیوستند و هم قسم شدند تا جان دارند بجنگند. آنها تا جان داشتند جنگیدند. و پس از ساعتها جنگ، پیروز شدند. سیف بر تخت پادشاهی نشست. خسرو نوشیروان از وهرز خواست با یارانش به ایران برگردد. سیف چند سالی در صدر امور بود و هرساله باج و خراجهای فراوان به سمت ایران و خسرو نوشیروان روانه میکرد تا این که در شورش زنگیان به دست آنها کشته شد. نوشیروان از این اتفاق خشمگین شد و دوباره وهرز را، این بار با چهارهزار مرد جنگی روانهی یمن کرد و از او خواست همهی زنگیان حبشی چه پیر و جوان، چه زن و مرد، حتی نوزاد در شکم مادر را بیرون بِکشد و بُکشد. خشم نوشیروان از این رو بود که زنگیان حبشی قصد داشتند با این شورش زمینهی استیلای رومیان را فراهم کنند. وهرز چنین کرد و سپس خود تا چند سال بر یمن فرمانروایی کرد تا بمُرد۱۳ .
در ظاهر بر زنگیان حبشی شمشیر میکشیدم و ضربه میزدم اما با مرگ میجنگیدم. نیروی هر ضربهام، توان هر گام برداشتنم، دقت نگاهم برای مصاف شدن و تیزی گوشم برای شنیدن فرمانها همه از شوق دیدار ریحانه بود. آن قدر جنگیدم و جنگیدیم که جنگ داشت مغلوبه میشد. داشتیم پیروز میشدیم و فاصلهی کمی با آزادی برایم مانده بود که از ناکجا تیری بر قلبم نشست. سوختم. درد جنبی از بدنم را فلج کرد و از همان سو بر خاک افتادم. خون شتک زد و چشمهایم سیاهی رفت. با تهِ جانم بیرون ماندهی تیر را شکستم و کشان کشان با نفسهایی که داشت پس میافتاد خودم را کنار دیواری رساندم. تکیه زده به دیوار، به دودی که از آتش خاموش شدهی کشتیها بالا میرفت نگاه کردم و بعد به آبیْ سفید آسمان و داشت خندهام میگرفت و پوزخند زدم که انگار دو بار مُردهام و ریحانه داشت در میان دود همچنان میرقصید و خودم هم داشتم شروع به رقصیدن میکردم و…