آخرین ساعت
مرد روی تخت دراز کشید. گذشت عمر، موهایش را به رنگ برف کرده بود. نگاه ساعت کرد که روی میز عسلی بود. عقربهها چهار و بیست دقیقه را نشان میداد. چند لحظه گذشت. برخاست. آرام و آهسته به هال رفت. تلویزیون بزرگ صفحه تخت، سهکنج دیوار جا خوش کرده بود. دودست مبل شیک و گران قیمت، زینت بخشِ هال بزرگ بود. نشست. دکمه کنترل تلویزیون را فشار داد. چند پلیس یغور به جانِ جوانی افتاده بودند، داشتند او را میتکاندند! حوصله نداشت، خاموش کرد. به کنار پنجره رفت. پرده را کنار زد. بادهای گرما بَرِ سرما آر شروع شده بود. باد دستدرازی کرده به گیسوی پُر پُوش درخت کُنار. زورش به برگهای زرد رسیده. برگها با رقصی از روی ناچاری به زمین میافتادند. باد تا در کنج و کنار دیوار یا کفپوشِ آبراهی گیرشان نمیانداخت، دست از سرشان برنمیداشت. مرد برگشت. به ساعت دیواری نگاه کرد، عقربهها پنج و بیست دقیقه را نشان میداد. شک کرد:
«به این زودی یک ساعت گذشت!»
به اتاق پسر رفت. عکسی با قاب مشکی به دیوار نصب بود. عکس درون قاب، جوان بیست-بیست و دو سالهای بود. با موهای سیاه وزوزی. ریش و سبیل دوتیغه اصلاح کرده. پسر خیره بود به عدسی دوربین. چقدر چشمها زنده بودند! عکس پرسنلی بود که بزرگش کردند، قاب گرفتند و به دیوار زدند. تخت خواب مرتب بالای اتاق بود. میز تحریر در گوشهی دیگر. کشوی میزِ باز کرد. کلید کوچکی از آن برداشت. قفل کمد دیواری باز نمود. جعبهی کوچکی از کمد بیرون آورد. جعبه را محکم و با وسواس گرفت. انگار چیز گران بهایی داخلش بود. روی لبهی تخت نشست. جعبه را باز کرد. پارچهی مخمل سبز رنگی که چیزی در آن پیچیده بود، بیرون آورد. نخ قرمز دور پارچه را گشود. لای پارچه، ساعت مچی معمولی قرار داشت. ساعت را به کف دست راستش گذاشت. با انگشتهای دست دیگر نوازش کرد.
«اولین ساعت مچی که واست خریدم یادته! سال پنجاه و دو ـ پنجاه و سه بود. تازه رفته بودی کلاس اول راهنمایی. گفتی بابا کتابهای ما زیاد شده. درس-هامون سنگینه. واسه برنامهریزی نیاز به ساعت دارم. باهم رفتیم بازار. خیابان فردوسی. مادرت هم بود. از پشت ویترین زل زده بودی به ساعتهای جورواجور. ساعت صفحه گردی انتخاب کردی. با زمینهی مشکی و بندی فلزی. انتخابی بزرگتر از سن و سالت. ساعتهای بسیاری در ویترین بود، با صفحههای رنگی. بندهای چرمی و طرح دار. تو گفتی من اینو میخوام. هرچقدر مادرت اصرار کرد، ساعت شاد و نوجوانی انتخاب کن، قبول نکردی. گفتی یا این، یا هیچ کدوم. بالاخره مادرِت رضایت داد.
ساعت را خریدیم، به خانه آمدیم. چند بار از من تشکر کردی. یکبار درون مغازه. یکبار بیرون مغازه؛ و بار سوم در خانه. ساعت به زندگیات نظم داد. وقت تقسیم کردی. پس از خواندن درسهایت، مطالعه میکردی. کتابهای تاریخی. میگفتی از تاریخ خوشم میاد که هَمَش هیجانه. پر از فراز و نشیب. گفتم پسرم، تاریخ هَمَش کُشت و کُشتاره. کشتن پسرها به دست پدرها. کور کردن همدیگه. انتقامگیری. توطئه کردن. دسیسه چیدن. نقشه کشیدن. از سر راه برداشتن. حذف فیزیکی. به قدرت رسیدن. تاریخ همش جنگه. جنگِ قدرت. میگفتی من از این جنگها خوشم میاد. گفتم در تاریخ کسی سر سالم به گور نبرده! بزرگتر که شدی، علاقهات به تاریخ کمتر که نشد هیچی، بیشتر هم شد. تاریخ و سیاست!»
مرد، پارچه سبز رنگِ را درون جعبه گذاشت؛ جعبه را درون گنجه. در کمدِ قفل کرد. کلید را در کشوی میز گذاشت. ساعت ـ به مانند شیئی گرانبها و عزیز ـ در مشت راست از اتاق بیرون آمد. درِ اتاق را بست. به هال رفت. روی مبل نشست. کمکم غروب نزدیک میشد. باز کنار پنجره رفت. باد بیشتر شده بود. آسمان تیره بود با ابرهایی سیاه. ابرها بسان دهانی چاک شده و خونی بودند. برگشت، به اتاق خودش. روی تخت دراز کشید:
«آمدم ملاقات. گفتی ساعتم خرابشده بابا. دفعه دیگه برام ساعت بیار. گفتم ساعت خودمِ بدم؟ قبول نکردی. رفتم بازار. خیابان فردوسی. این بار خودم تنها بودم. سالها از آن قضیه گذشته بود. حدود ده – پانزده سال. ساعتفروش، پیر شده بود. پشت ویترین ایستادم. نگاه ساعتها کردم. انگار ساعتها هم پیر شده بودند. خسته شده بودند از بسکه انتظار کشیده بودند. از بس که کسی محلشان نگذاشته بود. از بس که عقربهها همدیگر را تعقیب کرده بودند. بعضی ازکارافتاده بود، ناتوان. برخی دیگر هنوز رمقی در تنشان بود. البته ساعتهای جوانی هم در بینشان دیده میشد. یکی از آنها که جوان قبراق و سرحالی بود، به پیر ساعتی فخر میفروخت و از روی تَبختُر نگاهش میکرد. ساعت کهنسال با غیظ هر چه تمام به او خیره شد و گفت: امروزِ ما را نبین. ما هم یه روزی مثل تو جوان بودیم. با یک دنیا آرزو. آرمان داشتیم. چیزهای خوبِ خوب میخواستیم. البته نه فقط برای خودمان. برای همه. اول هم برای دیگران. بهخاطر همین چیزها، همهچیز را از دست دادیم. حتی جوانیمان. بعدش هم محروم شدیم. تو، الآن ما را نبین که ساعتفروش پیر، ما را کنار گذاشته، در گوشه ویترین، دور از نور. روزی- روزگاری، جای ما در مرکز ویترین بود. در بهترین نقطه. در معرض دید. مشتریها که میآمدند، اول از همه ما رو میدیدند!»
مرد از پشت ویترین کنار آمد. وارد مغازه شد. ساعت صفحه گرد با زمینه مشکی، قاب نقرهای انتخاب کرد. بند ساعت فلزی بود، با مربعهایی در وسط و مستطیلهایی باریک در کنار. پولش را پرداخت کرد. به خانه برگشت.
دو هفته بعد، ملاقات رفت، به پسر داد. پسر سه بار از او تشکر کرد. این آخرین دیدار بود. ملاقاتها قطع شد تا پنج ماه دیگر.
«آن روز واویلا بود. بچهها گریه میکردند. زنها جیغ میکشیدند. مردها بهآرامی اشک میریختند. برخی ملاقات داشتند. به خانوادههایی ساک تحویل دادند. ساک را به خانه آوردم. لباسهایت بود با مشتی خرتوپرت. ولی ساعت نبود. چندین و چند بار مراجعه کردم، جواب سربالا دادند. بهاندازه، بیست ـ سی برابرِ پول ساعت، هزینه کردم تا آن ساعت را بهدست آوردم.»
مرد هنوز ساعت را نوازش میکند. میبوید. به لب نزدیک میکند، میبوسد. ساعت چهار و بیست دقیقه است. آن را بر روی سمت چپ سینه میگذارد. چشمها را میبندد. چند دقیقه گذشت، شاید هم چند ساعت. احساس کرد یک کار انجام نشده، دارد. برخاست. ساعت را در جیب کُت گذاشت. در برابر آینه روشویی ایستاد. دست و رو شست. اصلاح کرد. شیکترین لباسش را پوشید. کروات زد. کفشهای واکسزده به پا کرد. حالا درست شبیه یک جنتلمن شده بود. از خانه خارج شد!