جیغ
همیشه به نظرم میرسید كه بالاخره روزی از اینجا فرار خواهم كرد. آنقدر مطمئن بودم كه مقدمات رفتنم را هم آماده كرده بودم. اما نمیدانستم چطور، یا كجا و كی. ماجرا طوری پیش میرفت كه گاهی توی خواب یا بیداری صدای جیغ و نالهی زنی میآمد. شبهای اول بیشتر همهمه بود. صدای زنهای زیادی میشنیدم كه مثل كلافی توی سرم پیچ میخوردند. از همان سر و صداهایی كه توی مراسم عروسی یا دورهمیهای خانوادگی میآید. اوایل حتی صدایشان به وضوح میآمد كه بلند بلند میخندیدند. میزدند و میخواندند و میرقصیدند. برای هم جوك میگفتند و از خنده غش و ریسه میرفتند. كمكم كار به جایی رسید كه دیگر هر شب خدا برنامهشان تكرار میشد. آن هم درست جایی كنار خانهی من. مثل این كه همین نزدیكیها، یك سالن دورهمی زنانه دایمی باشد و زنها كارشان این باشد كه هر شب تا دیروقت به مناسبتی بیایند اینجا و تا نیمههای شب دور هم بمانند.
شب كه از نیمه میگذشت صداهاشان درهم میشد. بیرمق و خسته میشدند. بعد انگار تلفنی با شوهرهایشان هماهنگ میكردند كه بیایند دنبالشان. آن وقت صدای بهم خوردن در ماشین و گریهی نوزادهایی كه بدخواب شده بودند میآمد. با سر و صدا توی كوچه از هم خداحافظی میكردند. در ماشینها را محكم به هم میزدند و ملاحظهی همسایهها را نمیكردند.
سر و صدایشان از كوچه كه میآمد میرفتم تصویر آیفون را میزدم و نگاه میكردم كه چطور مخروط نور ماشینها توی كوچهی تاریك دور میزد و سایهی زنها و خطهای نور مانند اشباح هندسی پر زرق و برق روی دیوارها میافتاد.
سر و صدا شبها شروع و صبح كه از خواب بیدار میشدم قطع میشد. البته اگر بشود گفت خواب. تا صبح سگخوابی داشتم. طوری خواب و بیداریم به هم ریخته بود كه معلوم نبود كدام چیزها را خواب دیدهام و كدام توی بیداری برایم اتفاق افتاده. تا دیر وقت دراز میكشیدم و توی كتابهای تاریخی دنبال ماجراهای عجیب و غریب میگشتم. حواسم پرت آن مجالس بود و گوشهایم مدام از آن همه صدا گزیده میشد. اما ای كاش فقط در همین حد مانده بود!
شبهای بعد به دلیل تكرار و با دقت و تمركز توانستم یك صدا را كه از بقیه بلندتر بود نشان كنم. صدایی كه مركز همهی این همهمهها بود. صدای زنی با نام بلقیس. هر چند مطمئن نیستم كه كی و چطور فهمیدم كه نام صاحب صدا بلقیس است. شاید از بس زنهای دیگر اسمش را بلند بلند تكرار میكردند.
بلقیس برایشان آواز میخواند و مجلس را گرم میكرد. صدایش طوری بود كه وقتی شروع میكرد به آواز خواندن، همه ساكت و آرام میشدند. در سلولهای صدایش چیزی بود كه روی هر چیزی كه مینشست آن را مرتعش میكرد. رازی توی صدایش بود كه هر آدمی را مسحور میكرد و به سمت خودش میكشید. شبهای بعد فهمیدم كه حتماً آن همه زن فقط به هوای آن صداست كه میآیند تا از آن نیرو بگیرند و از سحر آن صدا زندگیشان گرم شود.
طوری شده بود كه من هم دیگر در این بزمهای شبانه پشت پنجره منتظر صدای بلقیس میشدم. وقتش كه میشد برای آن صدا گوش تیز میكردم و دنبالش میگشتم. رد خطوط صورت او را از روی انتشار صوتش پیدا میكردم و برق چشمها، پیشانی و سیب گلویش را توی تاریكی مجسم میكردم. مخروط نور را روی نوار موهایش كه با هر چرخش سر روی شانهها جابجا میشد میدیدم و هر بار كه از یك سمت صحنه به سمت دیگری میرفت برق پولكهای لباسش را دنبال میكردم.
بلقیس هرشب به هیئت آوازی تازه ظاهر میشد. صدای موزیك كه بلند میشد زنها با هم دم میگرفتند و اسمش را تكرار میكردند. آن وقت از لای درز پردهی آبی صحنه، بلقیس از پشت صحنه بیرون میآمد و نورافكنها قدم به قدم تعقیبش میكردند. آن وقت مطلع ترانهها را با هم دم میگرفتند. او از همان جا میخندید و برایشان دست تكان میداد. برق لباسش خطوط نور را توی هوا جابجا میكرد. حیف كه برنامهاش كوتاه بود و درست هنگامی كه سحر صدایش مرا از خود بیخود میکرد یك مرتبه قطع میشد. میتوانستم غبغب مهتابی زیر گلویش را كه با تحریر ملایم صدا مرتعش میشد و حتی خطوط نور چشمش را كه به تن نتهای معلق میچسبید حس كنم. نیمتاج نقرهای به گلهای ریز جلوی گره موهایش میبست. كفشهای سفید براق میپوشید و چهارشانه و بلند بالا بود. میكروفون به دست لابلای میزهای زنان میگشت و حریر صدایش را مثل پرندهای روی اشتیاق زنها رها میكرد. اما حیف كه فقط لحظههای كوتاهی بیشتر دوام نمیآورد. مثل رازی بود كه صاحب آن از ترس فاش شدن، ناگهان خاموش میشد. آن قدر كوتاه كه قبل از آن كه پنجره را باز كنم و دنبال جهت آن بگردم خاموش شده بود.
شبهای بعد آواز بلقیس باز هم كوتاه و كوتاهتر شد. كنجكاو شده بودم كه بروم خانهی همسایهها، تكتك زنگها را بزنم و ببینم صدا از كجا میآید. اما تا میآمدم كاری بكنم تمام شده بود.
بعد از مدتی خود به خود وضعیت تغییر كرد. همهی آن همهمهها یك مرتبه خاموش شدند. انگار آن دورهمیهای شبانه ناگهان و به هر دلیلی قطع شده باشد، اما نه آنطور كه همهچیز به حالت عادی برگردد. حالا بجای آن همه سر و صدا فقط صدای بلقیس میآمد كه انگار توی اتاقی تنها نشسته و برای خودش ترانه میخواند. سوز صدایش آنچنان جانگداز بود كه تا اعماق جانم نفوذ میكرد. صدای كمانچهای هم میآمد كه همراهیش میكرد. كمانچهزن كور بود. این را همان وقت فهمیدم. وقتی كه راه میرفت صدای عصایش مانند تقهای كوتاه توی هوا پخش میشد. جای راحتی پیدا میكرد. آن وقت روی زمین چهار زانو مینشست، قوز میكرد و پایهی كمانچه را میان پاهایش میگذاشت و با مهارت روی خركها دست میكشید و سیمهای كمانچه را كوك میكرد. بعد آرشه را برمیداشت و روی كمانچه میكشید. غیر از بلقیس و نوازندهی كور، گربهی سیاهی هم همان دوروبر بوده كه توی پنجره مینشست و در سكوت مجلس را تماشا میكرده است.
نمیدانم گفتم یا نه، همسایهای افغانی داشتم كه سالها پیش او مشق كمانچه میكردم. اصلاً علت آشنایی من با او همان عشق به كمانچه بود. شبهای اول كه از سمت خانهی افغانی صدای كمانچه میآمد بخشی از روح و روانم همراه آن صدا میرفت. از پشت پنجره، تاریك روشن بدنش را میدیدم كه روی كمانچه قوز كرده بود و مینواخت. پنجرهی اتاقم طوری بود كه میتوانستم از آنجا خانهاش را ببینم. دكان كتابفروشی نمور و كوچكی هم دو خیابان آن طرفتر داشت. جای پرتی كنار رودخانهی خشك كه از میان شهر میگذشت.
سوز آرشهی كمانچه مسحورم میكرد. وقتهای فراغت میرفتم دكانش و مشق كمانچه میگرفتم. اما نمیدانم چرا هر چه تلاش میكردم یاد نمیگرفتم. چند ماهی پیشش درس گرفتم، اما استعدادش را نداشتم و نیمهكاره رها كردم. یك صفحه كه جلو میرفتم صفحهی قبلی یادم میرفت. انگار ذهنم فقط توان یك صفحه بیشتر را نداشت. بیخیالش شدم و فقط گاهی كه برای خرید كتابی پیشش میرفتم ازش میخواستم تا برایم كمی بنوازد. افغانی، مرد میانسال تركهای بود كه پیش سرش ریخته بود و وقتی مشتش روی كمانچه میغلتید خط استخوانی ساعدش بیرون میزد. آدم معركهای بود. از هر چیزی سر در میآورد. دو خیابان آن طرفتر توی آن دكان كوچك كنار رودخانهی خشك كه بوی نم و رطوبت و جوهر و كاغذ میداد كتابهای كهنه و روزنامهی باطله میفروخت. هر وقت به مشكلی بر میخورد راهكاری بكر پیدا میكرد. آن وقتها نه همسایهها را میشناختم نه با كسی معاشرت داشتم و جز دكهی آن افغانی جایی را نداشتم.
بلقیس چشمهایش را میبست و نتهای حنجرهاش را مثل پروانههای بیقرار توی هوا رها میكرد. اگر نوازنده خسته نمیشد بلقیس تا خود صبح میخواند. اما پیرمرد كور یك مرتبه خسته میشد. كمانچه را میگذاشت زمین و آرشه را روی زانوهایش میگذاشت و منتظر مزدش میماند. آن وقت بساطش را برمیچید. عصایش را برمیداشت و همان طور ساكت از همان راهی كه آمده بود برمیگشت. حالا نوبت گربهی بلقیس بود كه از گشتهای شبانه خسته برمیگشت توی اتاق.
بلقیس میدانست كه نباید توی چشمهای گربه زل بزند، حتی به چشم گربهی خودش. بخصوص وقتی كه تنهاست. توی آن چشمهای زرد ترسناك چیزی بود كه آدم را دیوانه و بیچاره میكرد. كافی بود كه یك بار، فقط یك بار نگاهش با آن چشمها تلاقی كند، تا دیگر تا صبح نتواند بخوابد. هر چه سعی میكرد خودش را از زیر نفوذ آن چشمها آزاد کند نمیتوانست. گربه را پیشت میكرد، حتی میرفت چوبی برمیداشت و با آن گربه را میترساند، اما افاقه نمیكرد. چند بار گربه را بیرون كرده بود. او را گرفته بود و برده بود راههای دور، اما هر بار گربه برگشته بود.
اصلاً تقصیر گربه نبود. گربه آزاری نداشت. ساكت و بیصدا یكجا مینشست و نگاهش میكرد. اگر از دیوار صدا بیرون میآمد از حلقوم گربه هم بیرون میآمد. گربهی لال. آن وقت بلقیس دلش میسوخت. یادش میآمد كه گربه گرسنه است. غذای گربه را گرم میكرد و برایش میآورد. بعد گربه با اشتها غذایش را میخورد و آرام و بیصدا میرفت پشت پنجره و همانجا میخوابید. دریغ از یك ناله یا خرخر.
گاهی كه بلقیس عاصی میشد هر چه دم دستش بود به سمت گربه پرت میكرد. اما گربه بیخیالتر از این حرفها بود. میرفت روی لبهی پنجره قوز میكرد و او را میپایید. بلقیس كه آرام میشد، با طمأنینه برمیگشت و دوباره روبرویش مینشست و نگاهش میكرد.
یك شب كار بالا گرفت. همان شبی كه قرص ماه كامل بود. به گمانم همان وقت بود كه اولین بار صدای جیغ بلقیس را شنیدم، طوری كه پشتم به لرزه در آمد. صدای جیغ تنم را لرزاند و بند دلم را پاره كرد. لابد گربه با آن چشمهای زرد مرموزش بلقیس را ترسانده بود و او را عاصی كرده بود. روبروی او و روی دو دستش نشسته بود و بر و بر نگاهش میكرد.
از آن به بعد شبهایی كه قرص ماه كامل بود جیغهای بلقیس تمامی نداشت. تمام شب را جیغ میزد، آنقدر كه از حال میرفت و میافتاد. لابد بعد از رفتن كمانچهزن كور گرفتار چشمهای گربه شده بود. هر كسی از زل زدن به چشمهای یك گربهی لال میترسد. آن هم یگ گربهی سیاه با چشمهای زرد ترسناك و بدن قوزكرده. دیگر تا صبح هر چه گوش میكردم صدایی نمیآمد. همه جا ساكت بود هر چند جیغها كار خودشان را كرده بودند. دلم فرو ریخته بود. خوابم نمیبرد و تا صبح از این دنده به آن دنده میشدم.
شبهای بعد اتفاقهای دیگری افتاد. بلقیس هر شب آوازهایی میخواند كه بند دل آدم را پاره میكردند. نه این كه سوزناك باشند. نه، اصوات پریشانی میخواند كه هیچ جور معنایی نداشتند، مگر آن كه بگوییم جیغهایی موزون بودند كه توی دل آدم را خالی میكردند. صدای كمانچه هم به آن جیغها حجم بیشتری میداد. انگار توی بلندگویی صدا كش بیاید و بپیچد.
یادم میآید كه شبی هراسان بیدار شدم. خیس عرق بودم. باز قرص ماه كامل بود. اما بلقیس آرام بود و كمانچهزن مینواخت و هوا از سوز كمانچه اشباع شده بود. از پنجرهی اتاقم میتوانستم گوشههای كوچكی از پنجرهی خانهی بلقیس را ببینم كه توی تاریك روشنی آن، سایههایی جا به جا میشدند. بعد شبح پیرمرد را دیدم كه عصازنان از خانه بیرون رفت.همینطور سایهی بلقیس را دیدم كه در اتاق را باز كرد و بیرون آمد. چادر بلندی پوشیده بود و شتابان میرفت. قلبم مثل گنجشك میتپید. بلند شدم و با عجله از خانه بیرون رفتم. سایهاش را ته كوچه دیدم كه میرفت و دنبالهی چادرش را به خاك میكشید. دنبالش رفتم. سعی كردم نزدیك بشوم. اما از بس تند میرفت نمیرسیدم. طوری بود كه آن فاصله هرگز كم نمیشد. آن قدر تعقیبش كردم تا به ساحل رودخانهی خشك رسید. رودخانه پر از آب بود و با شیب ملایمی از بالا رو به سمت پایین شهر میرفت. رودخانهای كه حتی زمستانهای پر باران هم آبی نداشت، حالا به نهر عمیقی میمانست كه از فرط آب، لبپَر میزد. بلقیس از كنار دكهی مرد افغانی به سمت رودخانه پییچد. آرام و مصمم از میان تاریكی و روشنایی میرفت. كنار ساحل كه رسید خم شد و جیبهایش را از سنگهای بزرگ كنار رودخانه پر كرد. چند قدم به سنگینی برداشت و پا گذاشت توی رودخانه. آرام آرام توی آب جلو رفت. با هر قدم كه برمیداشت كوچكتر و كوچكتر میشد. آب مثل جیوهی سنگین از پایین پا او را میخورد و بالا میرفت. مثل یک شكارچی كه طعمهاش را گرفته باشد و در سكوت در حال بلعیدن آن باشد. خواستم جلو بروم اما پاهایم ارادهی رفتن نداشتند. خواستم فریاد بزنم اما صدایم در نمیآمد. انگار سنگ شده بودم و بجز چشمهایم كه به هر طرف دو دو میزد دیگر اعضای بدنم به اختیارم نبود. بلقیس سرانجام آنقدر كوچك شد كه فقط چمبرهی موهایش روی آب افشان مانده بود. انگار آب مثل تفالهای آن را پس داده باشد. موهایش روی سطح مرموز آب لرزان بود. بعد چند حباب سبك روی سطح آب تركیدند و بالا آمدند. توی دلم سوز كمانچهی مرد افغانی غوغا میکرد و زار میزد. آرشهاش مدام سیم را میگزید و رها میكرد. میگزید و رها میكرد. نمیدانستم كه دلم گزیده میشود یا گوشهایم. آرشه هقهق میكرد و گلولهی موها چرخان و پیچان روی سطح آب پریشان ثابت مانده بود و هر از گاهی طرهای از آن با موج كوچكی میرفت و برمیگشت. بیدار كه شدم عرق كردم و تا ساعتی بعد هنوز نمیتوانستم از وحشت آن خواب خلاص بشوم.
چند روزی تب كردم. آرام و قرار نداشتم. مدام صدای جیغ بلقیس توی گوشم میپیچید و بدحالم میكرد. هر چه میكردم تا حواسم را پرت كنم موفق نمیشدم. بالاخره تصمیم گرفتم كه با یكی از تورهای مسافرتی برای تمدید روحیه بروم جایی. مهم نبود كجا. فقط باید میرفتم تا شاید فراموش كنم. روحیهام عوض بشود و اعصابم آرام بگیرد. لباس پوشیدم و رفتم توی بازار و همه ی چیزهایی را كه لازم بود خریدم. بعد به فكرم رسید كه بروم تا برای ساعتهای فراغت چندتایی هم كتاب و مجله همراه ببرم.
فردای همان روز شال و كلاه كردم رفتم پیش افغانی. نمیدانم گفتم یا نه. همان نزدیكی پشت بازارچه دكان فرسوده و نموری داشت و كتابهای كهنه و روزنامههای باطله میفروخت. وقتی رسیدم جلو دكانش كنار رودخانهی خشك نشسته بود زیر آفتاب و روی كاسهی سازش سمباده میكشید. مرا كه دید بلند شد و از میان انبوه كتابهای كهنه یكی را برداشت و جلوم گذاشت. مشتریش بودم و سلیقهام را خوب میفهمید. كتاب را برداشتم. اما جلدش افتاده و شیرازهاش از هم گسیخته بود.
شب كه شد مثل همیشه سر فرصت شام مختصری خوردم، ظرفها را شستم، چراغهای اضافه را هم خاموش كردم و با خیال راحت رفتم روی تخت. مثل همیشه دوتا متكای پهن گذاشتم پشت كمرم و شروع كردم به خواندن. اما كتاب ناقص بود. نه اول داشت نه آخر. تكهی قطوری بود از یك كتاب كامل و خیلی از صفحاتش افتاده بود. اصلاً معلوم نبود كه اسم كتاب چیست و بالای صفحهها هم نشانهای نبود. اما قصهی وهمناكی داشت. هر شب كارم این بود كه قسمتهایی از كتاب را بخوانم. همین كه اولین كلمه را میخواندم دیگر نمیتوانستم از جادوی آن خلاص بشوم. آن چنان اسیر میشدم كه روی کتاب خوابم میبرد.
كتاب هنوز تمام نشده بود كه باز صدای جیغ بلند شد. زنی مدام و بیوقفه جیغ میزد. صداهای مبهم و گنگ دیگری هم میآمد. مثل كوبیدن در یا پرتاب شدن چیزی و صداهای مهیب دیگر. مثل آن كه از بلندی چیز بزرگی افتاده باشد. لابد بعد از رفتن مرد كور، بلقیس دوباره از دست گربهی لال عاصی شده بود. همانطور كه به متكا تكیه داده بودم و انگشتهایم وسط كتاب بود صدای ضربههای قلبم را میشنیدم كه انگار داشت كنده میشد. فكر كردم كه اگر جیغ بزنم حالم بهتر شود. اما ترسیدم. از پژواك صدای خود ترسیدم.
به ساعت نگاه كردم. چیزی به صبح نمانده بود. پنجره را باز كردم. همه جا سیاه بود و سوز سردی توی صورتم ریخت. گوش خواباندم. اما همه جا ساكت و آرام شده بود. بلند شدم آمدم پشت در و از چشمی در نگاه كردم. آن وقت شب چند تا از همسایهها جلو در ایستاده بودند و با هم پچپچه میكردند. نمیدانستم كه چه چیزی به هم میگفتند. در را باز كردم. مردها مرا كه دیدند آرام شدند. نزدیك رفتم و جریان را پرسیدم. طوری به هم نگاه كردند كه انگار من دیوانه بودم. بعد هم از اساس منكر شدند. گفتند كه چیزی نشنیدهاند. میدانستم كه وانمود میكنند كه چیزی نشنیدهاند. برگشتم. دوباره از درز در نگاه كردم. داشتند آهسته با هم نجوا میكردند.
كاش ماجرا در همین حد تمام شده بود. نه تنها تمام نشد كه شبهای دیگر مدام شدت گرفت. صدای جیغ تمام مدت توی سرم میپیچید و امانم را بریده بود. اعصابم طوری به هم ریخته بود كه از آمدن شب و تاریكی میترسیدم و دلم بیهیچ دلیلی فرو میریخت. خواب و قرار نداشتم حتی وقتی كه صدایی نمیآمد منتظر بودم كه اتفاقی بیفتد. دلم میخواست جیغ بزنم. شاید آرام میشدم. اما از پژواك صدای خودم میترسیدم.
یك روز شال و كلاه كردم كه بروم سفری، جایی، بلكه روحیهام عوض شود. آدم كه تنها شود هزار جور خیالات به سرش میزند. اما هر بار اتفاقی میافتاد و برنامه ردیف نمیشد.
كارد كه به استخوانم رسید از خانه بیرون رفتم. زنگ خانهی همسایهها را یك به یك زدم و از همهشان پرس و جو كردم. همگی اظهار بیاطلاعی میكردند. طوری نگاهم میكردند كه انگار با یك آدم عوضی روبرو شدهاند. حرفهایشان همه از روی دست هم بود. یك كاسه كرده بودند تا مرا نابود كنند. داشتند چیزی را مخفی میكردند. حتم همهشان دست به یكی كردهاند تا دیوانهام بكنند و به خاك سیاه بنشانند. چرایش را درست نمیدانستم.
باز یك شب دیگر رفتم زنگ خانهی همسایهی دیوار به دیوار را كه پیرمرد قوزی بود زدم. دستم را گذاشتم روی زنگ و تا در را باز نكرد برنداشتم. مرا كه دید خشكش زد. انگار عزراییل دیده باشد. كمرش را به سختی راست كرده بود اما زبانش بند آمده بود. سعی كرد كه لبخند بزند. گفتم كه مطمئن هستم صدای جیغ از این خانه میآید. گفتم اگر نگذارد بروم داخل و ته و توی قضیه را در بیاورم با پلیس برمیگردم. وقتی دید كه مصمم هستم از جلو در كنار رفت و مرا برد داخل خانه و همهجا را نشانم داد. تنها بود و هیچكس توی خانه نبود. مطمئن نبودم كه تمام سوراخ سمبههای خانه را نشانم داده باشد. با این حال روی صندلی قدیمی توی انبار یك كمانچهی فرسوده و زهوار در رفته دیدم. پرسیدم كه آیا كمانچه میزند. گفت یك زمانی مشق كمانچه میكرده اما هرگز نتوانسته است نوازنده خوبی بشود. میخندید و میگفت استادم یك صفحه كه یادم میداد صفحهی قبلی یادم میرفت! گیج شده بودم و معنی چیزها را نمیدانستم. همیشه درست وقتی كه اوضاع كاملاً عادی بود سر و كلهی یك چیزی غیر عادی پیدا میشد. لابد قصد كرده بودند به انتقام این كه با آنها نمیجوشیدم دیوانهام بكنند.
برگشتم خانه و همهی روابط را مرور كردم. هیچوقت رابطهی خوبی با آنها نداشتم. یادم نمیآمد كه توی هیچ كدام از مجالسشان شركت كرده باشم. نه مجالس شادی و نه عزا. ازشان میترسیدم و حذر میكردم.
من كتابهای تاریخی پرحادثه را زیاد خواندهام. میدانم كه این آدمها مثل نیروی ویرانگری هستند كه اگر با هم همراه شوند هر كار خبیثی ازشان بر میآید. وقتی با هم بشوند میتوانند یك آدم كه هیچ، یك شهر را در عرض مدت كوتاهی از صفحهی روزگار محو و نابود كنند.
با این حال میدان را خالی نكردم. اگر یك قدم عقب میرفتم ده قدم جلو میآمدند. به پیرمرد قوزی گفتم كه حتم دارم كه صدا از همین خانه میآید. گفتم كه هر چه بوده گذشته، اما اگر تكرار بشود چارهای جز مراجعه به پلیس را ندارم. گفتم شما دیگر چه جور موجوداتی هستید. آخر خدا را خوش نمیآمد كه با یك زن بیپناه اینقدر بدرفتاری كنید. كنترل زبانم از دستم خارج شده بود. بلند بلند حرف میزدم تا همسایهها بشنوند و حساب كار دستشان بیاید.
بعد از این جریان تا چند شب سر و صدا قطع شد. همه جا آرام بود. معلوم بود كه مقصر هستند و كاسهای زیر نیم كاسه است و الّا چرا باید صدا قطع بشود؟ گمان كردم كه قضیه تمام شده. اما به یك هفته نكشید كه دوباره جیغها شروع شدند. صبح كه شد فكر كردم كه نكند شب قبلش كابوس دیدهام، اما حاشیههای زیر كتاب را كه شب پیش نوشته بودم نگاه كردم. عادت داشتم كه پایین صفحاتی كه میخواندم حاشیه بنویسم. حتی ساعت دقیق آن جیغها را هم یادداشت كرده بودم. پس كابوس نبود. واقعیت داشت.
صبح زود لباسم را پوشیدم و رفتم كلانتری محل. گزارش كاملی نوشتم و اسامی تكتك همسایهها را هم قید كردم و گفتم جان زنی تنها در خطر است و اگر دیر برسند جنایتی اتفاق میافتد. نشانههای بلقیس را هم ضمیمه كردم. تأكید كردم كه اینها همهشان دست به یكی كردهاند تا او را بكشند و نباید گول ظاهر آرامشان را خورد.
پلیسها آمدند توی محل، گشتی زدند. حتی رفتند خانه ی پیرمرد قوزی. بعدهم با چند نفر از همسایهها حرف زدند و صورت جلسه كردند و رفتند. چیزی هم پیدا نكردند. انگار نه انگار كه اینجا داشت اتفاقی میافتاد. معلوم بود كه ماجرا را سرسری گرفته بودند. دیگر چه كاری از دستم برمیآمد؟ چطور میتوانستم آنها را متقاعدكنم؟ تمام سعی خودم را كرده بودم. میدانستم كه این جیغهای شبانه اخطار حادثهای است و عاقبت خوشی نخواهد داشت. باید قبل از آن كه اتفاق شومی بیفتد كاری بكنم. صدای جیغها بر روی صفحهی روحم سوهان میكشید. اما همهی راهها بسته شده بود. این بود كه شبها از ترس جیغ، تمام سوراخ سمبهها را با پارچه و پلاستیك میگرفتم. حتی لای جرز دیوار و سوراخهای كوچك را با هر چه دم دستم بود پر كردم.
نمیدانم گفتم یا نه. یك آشنای قدیمی افغانی داشتم كه هر وقت برایم مشكلی پیش میآمد میرفتم سراغش. آدم فرز و با عرضهای بود. پشت بازارچه كنار رودخانهی خشك دكهی محقری داشت و كتابهای كهنه و روزنامه باطله میفروخت و استاد كمانچه هم بود. وقتی كه سر ذوق بود همانجا برایم كمانچه مینواخت. من هر وقت كتابی را تمام میكردم میرفتم سراغش تا كتاب تازهای بگیرم. عاشق كتابهای قدیمی تاریخی بودم. هر وقت چنین كتابهای توی بساطش میرسید برایم كنار میگذاشت. تنها دلخوشیام این بود كه این كتابها را بخوانم و توی ذهنم آن آدمهای مرده را زنده كنم. كتابها را امانت میگرفتم و میبردم خانه. شب تا صبح بیدار مینشستم و میخواندم. افغانی فال هم میگرفت و سركتاب هم باز میكرد. اسمش را نمیدانستم. از همان اول صدایش میكردم افغانی. پیش سرش ریخته بود، سبیلش را با ماشین نمرهی یك میتراشید، محاسن بلندش را شانه میكرد و گره از كار خیلیها باز میكرد. خیلیها بهش اعتقاد داشتند. از همه جای شهر هر كس گرهی توی كارش بود و ناامید شده بود دست آخر میآمد سراغ افغانی. تعویذ مینوشت و صاحب كرامت بود. این طور آدمی بود افغانی.
صبح زود آفتاب نزده رفتم سراغ افغانی. كتاب ناتمام را هم برداشتم. ذهنم بدجور درگیر حادثهی ناتمام كتاب شده بود. درست همانجایی كه قرار بود تكلیف خیلی از آدمها روشن شود تمام شده بود و بقیهی صفحاتش كنده شده بود. افغانی معلوم نبود توی این تاریك و روشن از كی آمده بود، دكهاش را باز كرده بود و نشسته بود جلوی پیشخان. سردش بود و خودش را در پتو پیچانده بود طوری كه فقط چشمهایش مثل لكههای سیاهی بیرون بود. گفتم كه كتاب ناقص است و مابقی صفحاتش را میخواهم. از میان انبوه كاغذهای باطله تكههای پاره پورهی كتاب قبلی را كه شیرازهشان متلاشی شده بود و به سختی میشد خواند پیدا كرد. اما باز هم ناقص و نصفه نیمه. هر چه گشت حتی نتوانست جلد كتاب را پیدا كند. روی كاغذها را فوت كرد و گرد و خاكشان را گرفت.
كتاب را گرفتم و بیرون رفتم. هوا تاریك بود و نمیدانم چرا صبح نمیشد. سوز سردی میآمد و نقطههای سفید ستاره هنوز توی آسمان مانده بودند. به خانه كه رسیدم شام مختصری خوردم و ظرفها را شستم. چراغهای اضافه را هم خاموش كردم و با خیال راحت رفتم روی تخت. دوتا متكای پهن داشتم كه همیشه گودی كمرم را پر میكرد. دراز كشیدم و با ترس كاغذها را باز كردم و سعی كردم سر و ته آنها را صفحه به صفحه منظم كنم. گفتم كه من از همان كودكی عاشق كتابهای پرحادثه بودم. توی دلم چیزی مثل ترس و اشتیاق با هم مخلوط میشد. پیشانیام گر میگرفت و چشمهایم روی سطرهای پر از دلهره و وحشت دو دو میزد و پیش میرفت. میان این همه حادثههای عجیب و غریب قتل، عشقهای نافرجام، تعرضهای فجیع، آدم دزدی و حادثههای پیشبینی نشده توی مكانهای غریب دنبال چه میگشتم؟ نه این كه خوشم بیاید. نه، نه، دلم مدام پایین میریخت. اصلاً این كتابها زندگیام را سیاه كرده بودند. اما نمیتوانستم دست از سر آنها بردارم. وقتی كه چشمم توی اولین كلمه قفل میشد دیگر نمیتوانستم از سحر كلمات بعدی آزاد بشوم. در مقابل بوی نا و كهنهی این كاغذها نشئه میشدم. از این كه میخواندم فردی تنها توی بن بست افتاده و راهی ندارد موهایم سیخ میشد. از این كه من آن آدم نبودم داغ میشدم. یك چیزی توی ذهنم قفل میشد و راه نفسم را میبست و انتظار میكشیدم. طوری انتظار میكشیدم كه انگار حتم داشتم روزی همین بلاها سر خودم در میآید. همیشه آخر همهی كتابها همین طور بود. راهها آرام آرام بسته میشد و قربانی بالاخره میافتاد توی تله و بازی تمام میشد. آن وقت بود که آرامش برقرار میگردید. مثل شیری كه از فرط دویدن از نفس افتاده باشد و لاشهی شكار پیش پایش افتاده باشد و او با سری برافراشته به لاشهی شكار كه از ترس قبض روح شده و پیش پایش افتاده مغرورانه نگاه میكند.
دیر وقت بود كه خسته شدم و كتاب را بستم. از پنجره قرص ماه را میدیدم كه تا شعاع زیادی خرمن زده بود. شیرهای آب و گاز را چك كردم، كلید اصلی برق را هم زدم. در را پشت سرم بستم. كوچه زیر نور ماه روشن بود. باید قبل از آن كه صبح بشود خودم را به ساحل رودخانه میرساندم. چراغهای دكهی مرد افغانی خاموش بود و صدای آب میآمد كه روی دیوارههای رودخانه لبپر میزدند. كنارههای ساحل تا میتوانستم جیبهایم را از سنگهای بزرگ پر كردم. سطح برآمدهی جیوهای آب توی تاریكی برق میزد.