فارسی بلدی؟
تجربه نوشتن به زبانی غیر از زبان مادری، تجربه جالب و عجیبی است. به این تجربه از وجوه مختلفی میتوان نگریست، اینکه کسانی که زبان مادری متفاوتی دارند کی و چطور زبان فارسی را یاد گرفتند؟ چرا به فارسی مینویسند؟ متفاوت بودن زبان مادریشان چه تأثیری در فارسینویسیشان دارد؟ و آیا در خواندن و نوشتن به زبان مادریشان توانا هستند؟
«این خودیش برادرش». این اولین جملهی فارسیام بود. دخترهایی که مثل من و خواهرم و کلی آدم دیگر جنگزده بودند و فارسی بلد ـ چون مدرسهبرو بودند و از من بزرگتر ـ آمده بودند خواهرم را بزنند. خواهرم یک کاسهی آبیرنگ که مخصوص سرلاکش بود دست گرفته بود. کاسه پر از صدف و گوشماهیهای ریز بود. یکیشان زد زیر کاسه و کاسه با محتویاتش ریخت زمین. زورم نمیرسید بهشان. خنگ بودند یا چه که وقتی دیدند خیلی جوش آوردهام، ازم پرسیدند:
ـ کیات میشه؟
ـ این خودیش برادرش.
خوب خواهرم بود دیگر. پس قرار بود کی باشد مثلاً؟ صدای خندهشان بلند شد و دیگر نه خواهرم را زدند و نه من را. دورمان را گرفتند و ازم خواستند فارسی حرف بزنم. یادم نمیآید چه گفتم اما از آنجایی که آنها هم مثل من و خواهرم و کلی آدم دیگر، عرب بودند و عربی حالیشان میشد خواستهشان را نادیده گرفتم و عوضش به عربی برایشان بافتم یک مرد بین همسایهها داریم که دخترهای همسن آنها را میگیرد تکه تکه میکند و میخورد. هنوز نمیدانم و برایم عجیب است که چطور داستان دختری شش ساله را باور کردند و زدند به چاک. همهشان دستهجمعی فرار کردند و تاب برای من و خواهرم ماند.
اوایل، قبل از رفتنم به مدرسه، خیلی نیاز نداشتم فارسی بدانم. زندگی بعد از جنگمان شبیه زندگی قبل از جنگمان بود. همان جامعهی کوچک روستایی را برداشته بودند و گذاشته بودند در محیطی تقریباً بسته و بهدور از آدمهای فارسیدان. محیط قبل از جنگ هم محیطی صددرصد عربی بود که مثلاً فارسیدانش بلد بود بگوید: «آ» به معنای بله که احتمالاً محلی شدهی «ها» بوده و شنیدن همان «آ» باعث شگفتی اطرافیان میشد. در اینباره نقل شده که پدر گوینده به شوخی و کمی افتخار به پسرش میگفته: «پدرسوخته رفته فارسی هم یاد گرفته.»
البته بچههای بزرگتر ـ عموزادهها ـ مدرسه میرفتند و فارسی بلد بودند. من اما، تا آن موقع مدرسه نرفته بودم و تمام دنیای اطرافم از برنامههای تلویزیون، سریالها، کارتونها، قصهها، ضربالمثلها، گفتگوهای روزمره، دعواها، فحشها و قربانصدقههایی که میدیدم و میشنیدم به عربی بود.
دو نوع عربی بود. عربی محاورهای که در خانه به کار برده میشد و آن سالها کسی جز به همان عربی، در خانه و با اقوام و فامیل سخن نمیگفت و دیگری عربی فصیح یا بهاصطلاح کتابی و رسمی بود که خاص برنامههای تلویزیون مثلاً اخبار کشورهای همسایه یا سریالهای تاریخی و زبان کارتونها و فیلمهای مستند دوبلهشدهشان بود. دلیلش هم شاید این بود که کشورهای عربی زبان رسمی و فصیحشان را برای کارتونها به کار میبردند که تفاوت لهجهها باعث عدم فهم نشود و از طرفی زبان مادری واحد به نوعی تقویت شود. معمولاً برای دوبلهی کارتونها از هر کدام از کشورهای عربی کسی را میآوردند. با اینکه زبان مشترک بود مخارج حروف، آواها، لحن و آهنگ کلام و کشداری کلمات به من میفهماند کدامیک از شخصیتهای ژاپنی کارتون متعلق به کدام یک از کشورهای عربی است. مصریها تند و تند حرف میزدند و جیمهایشان «گ» بود. سوریها و لبنانیها در تلفظ جیم را به «ژ» تبدیل میکردند. اردنیها و فلسطینیها «ظ» و «ض»ها را غلیظتر از بقیه میگفتند. و حتی «ذ» را شبیه «ظ» تلفظ میکردند. عراقیها و خلیجیها هم انگار الفهایشان شبیه الفهای فارسی بود. الف خفیف عربی نبود. «ع» هم در لهجهشان غلیظتر میشد. یک کارتون روسی هم بود که سودانیها دوبلهاش کرده بودند. واقعاً نمیدانم چرا، اما انگار به لهجهی آنها کارتون روسیتر میشد! تا قبل از آمدن ماهواره هم که با مراکش و تونس و الجزایر و لیبی خیلی ارتباط شنیداری یا دیداری نداشتیم.
من عربی را از همان کارتونها یاد گرفتم؛ عربی فصیح را. عربی محاورهای و لهجههای مختلف را از سریالهای مصری و خلیجی و اردنی و سوری و بعدها لبنانی. عربی عراقی شبیه عربی خودمان بود. آن را وقتی برگشتیم آبادان از شبکههای عراقی یاد گرفتم.
پدرم چندتایی کتاب عربی مذهبیطور داشت و چندتایی کتاب داستان و دورهی ابتدایی عراقی. کسی برایش آورده بود. مثلاً یکیش تاریخ بود. تاریخ شعر مذهبی و اینطور حرفها. اینها را توی سن راهنمایی خواندم. بخشهایی از هزار و یک شب را به عربی داشت. یکیش داستان الصعالیک بود. کتاب اندازهی کف دست بود و کاهی. گوشههای برگهها خورده شده بود. بخشهایی از هزار و یک شب را به زبان فارسی هم داشتم اما خواندنش به عربی یکطورهایی سحرآمیز بود. برای من سحرآمیزتر بود.
مثلاً وقتی شهرزاد داستانش را با:
«فی قدیم الزمان و سالف العصر و الأوان…» شروع میکرد خیلی خوشم میآمد. چون مادربزرگم هم داستانش را با همین جمله شروع میکرد و با این جمله تمام میکرد: «فأدرک شهرزاد الصباح فسکتت عن الکلام المباح». وقتی «أَلف لیله و لیله» را به عربی میخواندم خودم را در فضای سحرآمیزی میدیدم که به زبان خودم ترسیم شده بود.
*****
پدرم فارسی بلد بود. خاطرهای دارد پدرم در این مورد که به هر مناسبتی تعریفش میکند:
ـ اولینباری که عمویت من را برد مدرسه یادم است. قبلش یک تکه کاغذ دیده بودم که باد از پادگان آورده بودش روستا. رویش نوشته بودند: «کارگران شرکت نفت». نصفش سوخته بود، خواندمش. یکی دوتا کتاب داشتم که از عراق آورده بودند. کتاب ابتدایی عربی. اما فارسی نه. اولین کتابهای عربی که من خواندم آنها بودند. مادرم هم پیکار با بیسوادی رفته بود. میگفت روی کاغذ دیده بوده نوشتهاند سیاوش. نمیدانسته معنیاش چیست میخوانده «سی و هشت». فارسی چیزی نبود که اطرافیانم خیلی بدانند یا به آن صحبت کنند. پدرم را عمویم برده بود مدرسه و عمو که سوم دبستان بوده صرفنظر کرده از مدرسه رفتن که پدرم برود سواددار شود. بعد پدرم رفته کلاس اول و مدیر ازش خواسته بنویسد الف. همان الف اول الفبا. پدرم نوشته «علف». مدیر گفته برو کلاس دوم.
*****
خودم وقتی رفتم مدرسه خواندن بلد بودم. نوشتن را هم بلد بودم اما به فارسی صحبت کردن را نه. با کفش چِکچاکی رفته بودم مدرسه. همان تَقتَقی میشود به فارسی. خانم گفته بود:
ـ با این کفش نمیشه بیای، باید کفش ورزشی بپوشی.
میگفتند پوتین آنموقعها. فکر کنم الآن بگویند کتانی.
گفتم:
ـ خانم پوتینِ خودش تو خونهشون داری.
خانم آبادانی بود. او هم جنگزده. زیر مانتو فقط جوراب نایلونی پایش بود و بوی عطر میداد.
ـ شعبانی به بابات بگو بیاد.
پدرم رفت مدرسه. به خانم اطمینان داد که من بچهی هوشیاری هستم و به زودی فارسی را «بلبل» خواهم شد. گفت تمام دورهی بچگیام با وجود جنگ و بدبختی به من مویز داده و مویز بچه را «هوشیار» میکند. بعد آمد دم کلاس من را برد یک گوشه و گفت بایستی فارسی یاد بگیرم. پدرم به «بایستی» خیلی علاقه داشت همیشه میان حرفهایش بهکارش میبرد و من فکر میکردم پدرم برای خودش یک پا فردوسی است. از قضا فردوسی را هم دوست داشت و همیشه میگفت «چو ایران نباشد تن من مباد». این را روی دیوار مدرسهای در آبادان دیده بود و دوست داشت.
یکبار خانم داشت بابا را یادمان میداد، صداکشی کرد:
ـ ب ا ب
بعد ادامه داد:
ـ به قول عربها سدی الباب .
بعد نگاهم کرد.
ذوق کردم. باعث خوشحالی بود که زبان توی خانهام یکطورهایی آمده توی کلاس. بعدش کمکم فارسی یاد گرفتم…
*****
پدربزرگم بیسواد بود. اما از پدر و مادرم فارسی را بهتر صحبت میکرد و آنطور که میگفتند انگلیسی بلبل بود و گاهی سرکارم میگذاشت:
ـ معانی! بیا بِت فارسی یاد بدم.
ـ چی؟
ـ فارسی بابا جان! بگو پدرسوخته. بگو فلان به ریش بابام.
هاج و واج به پدرم نگاه میکردم. پدرم قاشق چایخوریاش را تند و تند توی استکان کمرباریک چای میگرداند. پدربزرگم این را فارسی گفته بود و برای خودش غش کرده بود از خنده. پدرم پیچ رادیو را بیشتر میچرخاند و رادیو را میچسباند به گوشش و به کمونیستهای شوروی فحشهای درست و حسابی میداد.
پدربزرگم کارگر بود.
*****
کلاس سوم که رفتم، خواهرم کلاس اولی شد. همان خواهر کاسهی سرلاک به دستِ اول این نوشته. رسیده بودند به درسِ اسب. میخواسته به بغلدستیاش بگوید خر شوهر اسب است (چرتی که یکی از پسرعموهای پدر برایش بافته بود). خواهر کلاس اولی مانده بود شوهر را چطور بگوید. شوهر در عربی خوزستان «رجل» میشود. (بهخاطر لهجه حرف ج البته به حرف ی تبدیل میشود) رجل هم مرد است دیگر. خوب پس لابد شوهر مرد میشد به فارسی. خواهر دست گذاشته بود روی اسبِ توی کتاب و به بغلدستیاش گفته بود:
ـ این مردش خره.
دختر چند لحظه منگ به خواهرم نگاه کرده بود. خواهرم باز حرفش را تکرار کرده بود. اینبار با اصراری بیشتر و مصممتر:
ـ بت میگم این… این میبینی؟! این خودیش اسب. مردش خر.
دخترِ بغلدستِ خواهرم بیحرف به خواهرم نگاه کرده بود و بعد دستش را برده بود بالا و به خانم گفته بود:
ـ خانم اجازه! شعبانی میگه خر.
شعبانی بالبال زده بود که:
ـ خانَم، بوخودا نگفتم. گفتم مرد اسب خر. نگفتم کسی خر.
خانم بیحوصله گفته بود: بتمرگ.
*****
یاد گرفتم بنویسم. میگفتند خوب مینویسم. اما موقع جملهبندی مشکل داشتم. باید خوب گوش میکردم دیگران چه میگویند. خیلی چیزها را بلد نبودم. مثلاً تعارفات را که اصلاً بلد نبودم:
ـ زنده باشی.
ـ سلامت باشی.
ـ درمانده نباشی.
اینها را میشد در جواب «خسته نباشی» بگویم.
بعد «مرسی» باب شد و خیلی از مشکلات را حل کرد. در جواب همه چیز میگفتم مرسی و خودم را راحت میکردم. اتفاقاً اولینبار از مادرم شنیدمش، توی آشپزخانه داشتم چیزی میگفتم در مورد اینکه کسی به من چیزی داده و تشکر کرده بودم. مادرم صدایش را نازک کرد. هر وقت میخواست ادای زنهای فارسیزبان را دربیاورد صدایش را نازک میکرد و سرش را زیاد تکان میداد. توی تلویزیون میدیدشان. گفت:
ـ خو چته؟! میگفتی: مرسی! سرش را کج کج گرفته بود و بعدش بلند خندیده بود. به نظرش این اوج شیکی بود.
*****
دبیرهای انشاء باور نمیکردند که خودم مینویسم. آخر چطور دختری جنگزده از حومهی شهر که فک و فامیل و نزدیکانش توی همان مدرسه از املاء و انشاء تجدید میشدند چیزهایی را به زبانی بنویسد که زبان خانگی و مادری و پدریاش نبود؟ میگفتند بگو از روی کدام کتاب مینویسی. اوایل قسم میخوردم که خودم نوشتم. بعدش دیگر اصرار نمیکردم به اینکه خودم نوشتم. مهم نبود. نمرهی پانزده و شانزده از انشاء میگرفتم و میرفتم مینشستم سرجایم و میگفتم مهم نیست. خودم میدانم که خودم نوشتم.
اوایل مشکلم در فارسینویسی این بود که جملهها باید اول از عربی به فارسی ترجمه میشد و بعد وارد متن میشد.
ـ آقای دکتر شکمم راه میره.
ترجمه شده از:
ـ دکتور بطنی تمشی.
مفهوم و معنا: آقای دکتر شکمم شل شده. اسهال دارم.
بعد کمکم این مشکل حل شد و گاهی حتی برعکس شد.
«برو نون بگیر» در عربی ترجمه میشود:
ـ روح کظ خبز.
در صورتی که «گرفتن» در عربی در معنا و مفهوم «خریدن» به کار برده نمیشود.
فعل «بخر» باید به «اشتری» ترجمه میشد. این تداخلات تا همین الآن ادامه دارد.
گاهی به عربی به کسی میگفتم «برو نون بگیر» میگفت: کجاش رو بگیرم؟ درستش میکردم: برو نون بخر.
*****
کمکم گوشم را تربیت کردم. تمرین دادم. کدام کلمه بهتر است جلوتر و بعدتر از کدام کلمه بیاید که جمله روانتر و سلیستر شود. جملههایی را که به فارسی میشنیدم و به نظرم جالب و باارزش بود مینوشتم گوشهای. حتی بدوبیراهها را. بالاخره جایی به دردم میخورد. نمیشد که در جواب تمام فحشها بگویی: «جواب احمقان خاموشیست»، یا: «ترسو سگ لرزو» یا ته تهش: «احمقِ بیشعور». بعد دقت کردم که کدام ضربالمثلهای عربی معادل فارسی دارد. کدام شعر و کدام جمله را وقتی برمیگردانی به فارسی به گوش شنونده و خوانندهی فارسیزبان آشناتر خواهد بود و باعث ایجاد ارتباط بیشتر.
حالا هم گاهی جملههای فارسی را که میشنوم توی ذهن ترجمه میکنم و گاهی توی نوشتن به مشکل برمیخورم. در مورد جای فعل در جمله و در یافتن معادل کمی مکث میکنم. برمیگردم ویرایش میکنم جمله را. هنوز گاهی مطمئن نیستم جملهای که نوشتهام مفهوم و منظوررسان است یا نه. جملهها را سرچ میکنم.
دانستن عربی البته دایرهی لغاتم را وسعت بخشیده. به من در یافتن معادلها کمک کرده. خود گشتن و سرچ کردن برایم لذتبخش است. مخصوصاً یافتن ریشه و بن کلمات.
*****
حالا توی خانه عربی زبان خواهرانه است. با خواهرها، مادر، با پدر و با برخی برادرها عربی بیشتر میچسبد. خواهر برادرهای بزرگتر به عربی مأنوسترند، کوچکترها به فارسی. هر دویشان هر دو زبان را خوب بلدند اما تعاملات و روابط با فارسی صورت میگیرد و محیط، دیگر محیطهای کوچک روستایی نیست که فارسیدانشان بگوید «آ» و همگی از تعجب به هم نگاه کنند. خواهناخواه فارسی کاربرد بیشتری دارد و در کنارش عربی مهجور نمیشود البته، اما فارسی دمدستتر و آسانتر است.
دو زبانه بودن و تربیت گوش برای ایجاد توازن میان دو زبان فرصتی برای بچهها ایجاد کرده که در یادگیری زبانها پیشرفت خوبی کنند. انگلیسی را از روی تماشای فیلم و کارتون روان و سلیس یاد گرفتهاند. آمدن اینترنت کمک زیادی به مطالعاتم به زبان عربی کرد. رمانها، اخبار، اشعار و مقالههای عربی را در دسترسم قرار داد. به زبان عربی کمتر مینویسم. بیشتر از عربی به فارسی ترجمه میکنم. در آغاز جوانی یکی دوبار شعر عربی گفته بودم. قافیهچینی خوبی داشت، اما محتوا تکراری بود. به فارسی بیشتر مینویسم و دلیلش این است که خب به فارسی بیشتر خواندهام. فارسی زبان اولین کتابهایی است که خواندهام. این حالت را در ایرانیالاصلهای کشورهای عربی بسیار دیدهام. به طور معکوس: فارسی را خوب به عربی برمیگردانند. اما نوشتن به فارسی برایشان به روانی و آسانی نوشتن به عربی نیست.
*****
یکبار با پدر و مادر رفته بودیم ادارهای که چیزی امضا کنیم. مادرم عبا به سر بود و پدر دشداشه و چفیه پوشیده بود. من هم عبا سرم کرده بودم.
زن پشت میز که ما را دید از من پرسید: فارسی بلدی؟ گفتم بلدم. پرسید سواد داری؟ گفتم دارم. گفت بیا امضا کن. دیدم به پدرم برخورده. به عربی گفتم بابا میخوای شما بیا امضا کن. زن پشت میز گفت: نمیخواد! نمیخواد! بیا انگشت بزن. بعد انگار مخاطبش خودش باشد گفت: دارم از کی میپرسم فارسی بلدی!
امضا کردم و رفتیم بیرون. پدرم حرص میخورد که چرا نگفتی سواد داری. گفتم حوصله ندارم. یاد دبیرهای انشاء افتاده بودم.
با پدر و مادر سوار موتور شدیم و آن اداره و آدمهایش را پشت سرگذاشتیم.