منتظر خدمت

توبیاس وولف در سال 1945 میلادی در بیرمنگام آلاباما متولد شد. بعد از دوران مبتذل زندگی با مادرش، برای پیوستن به ارتش ترک تحصیل کرد. طی چهار سال خدمت در ارتش، به عنوان چترباز به عضویت نیروهای ویژه درآمد و به ویتنام اعزام شد. تا زمان ترخیص از نیروهای ویژه، مدرک زبان انگلیسی از دانشگاه آکسفورد را کسب کرد.

کتاب‌­ها و یادداشت‌­های وولف عبارتند از: زندگی این پسر، در ارتش فرعون، خاطرات جنگ شکست‌خورده، دزد سربازخانه (رمان کوتاه)، بازگشت به دنیا (مجموعه داستان کوتاه)، شب مورد بحث (مجموعه داستان کوتاه)، داستان ما آغاز می­‌شود (مجموعه داستان کوتاه) و دو رمان با عناوین: مدرسه قدیمی و شایعات زشت.

وولف بیشتر درباره­‌ی شخصیت­‌هایی با ویژگی‌­های وفاداری و یگانگی می­‌نویسد، به نقش داستان‌سرایی در زندگی ما و روابط دوستانه نگاه خاص دارد. او برای کتاب­‌ها و نوشته­‌هایش جوایز زیادی دریافت کرده، از جمله جایزه­‌ی PEN فاکنر، جایزه­‌ی PEN مالامود[1] و جایزه رآ برای داستان کوتاه برتر، جایزه ممتاز داستان، جایزه کتاب لوس­‌آنجلس‌تایمز و جایزه‌­ی فرهنگستان هنر در رشته ادبیات از طرف فرهنگستان هنر و ادب آمریکا. وولف استاد دانشگاه استنفورد است.

***

گروهبان مورس در اتاقی منظم و مرتب، نوبتِ کارِ شب را می­‌گذراند که زنی تلفن کرد و سراغ بیلی هارت را گرفت. گروهبان به او گفت که مهندس هارت، یک هفته پیش از راه دریا به عراق رفته است. زن گفت:

ـ “بیلی هارت؟! مطمئن هستید؟! او هرگز درباره­‌ی سفر دریایی حرفی نزده بود!”

ـ “مطمئنم.”

ـ “خب… یا عیسی مسیح. عجب خبری.”

ـ  شما؟… البته اگر از سؤال من ناراحت نمی­‌شوید.”

ـ “خواهرش هستم.”

ـ “می تونم آدرس ایمیل او را به شما بدهم. گوشی دستتون، براتون پیداش می­‌کنم.”

ـ “مشکلی نیست. مردم منتظر تلفن هستند. مردمی که آن قدر به من نزدیکند که نفس‌هایشان را روی گردنم حس می­‌کنم.”

ـ “یک دقیقه بیشتر طول نمی‌کشه…”

ـ “باشه. او رفته، درسته؟”

ـ “اگر خواستید باز تماس بگیرید، راحت باشید. ممکنه بتونم کمک­تون کنم.”

ـ “آهان…” و گوشی را گذاشت.

گروهبان مورس باز به کارهای دفتری بازگشت و ادامه­‌ی کار قبلی را پی-گرفت، اما گفتگوی تلفنی در باره‌­ی بیلی هارت فکرش را مشغول کرده بود. بلند شد و به سمت آب­‌سردکن رفت و لیوانی آب برای خودش ریخت. آب را نوشید. دوباره لیوان را پر کرد و کنار در ایستاد. آن شب هوا خیلی گرم و ساکن بود. تازه ساعت یازده شب بود، سربازخانه آرام بود، تنها چند پنجره در هوای مه گرفته می‌­درخشیدند. پروانه­‌ی چاق و خاکستری رنگی خود را به در و دیوار می­‌کوبید.

مورس، بیلی هارت را زیاد نمی­‌شناخت، اما مراقبش بود. هارت اهل منطقه کوهستانی نزدیک آشویل بود و به‌خاطر زندگی در کوهستان ، نقش آدمی ساده و روستایی را بازی می­‌کرد. هارت همیشه در حال حقه­‌بازی بود، هرجا کاری برای انجام‌دادن وجود داشت، او در جای دیگری سرگرم بود. مثلاً در بازی پوکر، تازه‌واردها را سرکیسه می‌­کرد، یا عده‌­ای را با ماشین ماستونگ خودش به شهر می­‌برد و از آن ها پول می­‌گرفت. گفته می‌­شد همیشه در حال معامله است، اما هرگز کسی نتوانست مچ  او را بگیرد. فکر می‌کرد همه­‎ی آدم‌­ها لال هستند، و لبخند ریزی که بر روی لبانش نقش بسته بود، چنین تصوری را نشان می­‌داد. گاهی می­‌توانست کارهای نادرست انجام دهد، اما در حال حاضر آدم درست‌کاری بود. تعداد زیادی از جیب­‌بری­‌های ساده فقط بخاطر حضور فردی مثل بیلی هارت در آن جا اتفاق می‌­افتاد.

با همه­‌ی این احوال، لشکرِ خوش‌ترکیبی داشتند. یکی از سربازانِ سرخپوست، با آن گونه­‌های برجسته و چشمان سیاه گود نشسته­‌ی زیبا، با قدم‌­های آرام و مثل گربه، با سردی و رخوت به حرکاتِ بی‌حوصله و تحقیرآمیز بیلی هارت جواب می­‌داد. مورس علیرغم میل باطنی، نسبت به هارت یک جاذبه­‌ی دیرینه را حس می­‌کرد، هر چند خوب می­‌دانست که هارت باعث دردسر است. همیشه در برابر هارت کمی هیجان داشت، اما همین هیجان او را از خیره‌ماندن پیاپی به چهره‌­ی هارت و نگاه رمزآلود او باز می‌­داشت. مورس اطمینان داشت که هارت خون‌گرم و خوش‌رو است و همیشه با روی باز به سمت هر چیز سودآور و پرمنفعتی می­‌رود. اما از هارت فاصله می­‌گرفت. می‌­دانست که نمی­‌تواند خودش را گرفتار درگیری‌­های احمقانه­‌ی هارت بکند.

مورس، بیست سال از سی‌ونُه سال عمر خود را در ارتش گذرانده بود. از آن گروه افرادی نبود که عشق به ارتش داشته باشد، اما همچون عضوی از یک قبیله، به ارتش تعلق‌خاطر پیدا کرده بود و از طریق تعهدات غیرقابل‌امتناع به اطرافیانش وابسته شده بود، هر چند نهایتاً عشق و علاقه در این میان از اهمیت کمتری برخوردار بود. او یک سرباز بود و دیگر نمی­‌توانست خودش را یک فرد غیرنظامی تصور کند، نمی‌­توانست بی­‌برنامگی‌­های زندگی معمولی و گزینه­‌های فرعی بی‌­انتها را تحمل نماید.

مورس خوب می‌­دانست که به همان جایی تعلق دارد که هست، با این وجود اغلب خود را در معرض خطر رسوایی قرار می­‌داد و به کارهای پرخطر دست می­‌زد. دقیقاً پیش از اعزام به عراق، آن گارسون کوبایی را در رستورانی در پایین‌شهر ملاقات کرده بود. نهایتاً مشخص شد که آن گارسون ازدواج کرده و به قمار اعتیاد دارد و در حال بازی بیلیارد بود که مورس فهمید که او اخاذ و باج‌گیر است. مورس نمی­‌خواست به کسی باج بدهد. او اسم و شماره تلفن افسر فرمانده‌­اش را نوشت و به آن گارسون گفت:

ـ ” بیا… برو و با افسر فرمانده تماس بگیر.”

گر چه اصلاً فکر نمی­‌کرد که گارسون این کار را بکند، اما مورس هفته‌های بعد را مغموم و ناراحت در خود فرو رفته بود، گویی در برابر طوفان خود را جمع کرده‌­است. سپس آن جا را ترک کرد و دوباره به زندگی عادی خود بازگشت و برای هیجان­‌های بعدی آماده شد.

نتیجه این شد که همان هفته‌­ای که مورس رسید، ستوان جوان به واحد او پیوست. آن­‌ها برای مأموریت گشتی شناسایی رفته بودند که مورس متوجه گرایش خاص ستوان جوان شد، هر چند ستوان زمانی هم که غرق در احساسات بود، متوجه تغییر حالات خود نمی­‌شد. ستوان که تازه خودش را پیدا کرده بود، به‌طور بی‌رحمانه گرفتار بیزاری از خود شد، تا جایی که مورس می­‌ترسید ستوان آسیبی به خودش برساند، یا خشمش را بر خودش و بر مورس خالی کند، و یا در عالم مستی، در باشگاه افسران در حضور کلنل همه چیز را اعتراف نماید.

اما این اتفاق نیفتاد. زمانی که مورس و ستوان در حال گشت­‌زنی بودند، ستوان سرپرستی گربه­‌ی بیماری را بر عهده گرفت. گربه مچِ پای ستوان را چنگ زد و جای زخم عفونت کرد. ستوان به‌جای این که به درمان عفونت زخم بپردازد، دست به کار احمقانه‌­ای زد، به‌طوری که نزدیک بود پای خود را از دست بدهد. پس در همان زمان مأموریت، او را با چوب‌دستی‌هایش به مدت پنج ماه به مرخصی فرستادند. مورس که تحت فشار بود، با وقوع این حوادث ، بدون کم‌ترین احساس تأسف و نگرانی، تنها احساسِ رهایی می­کرد. هر  چند خود او دلیلی برای رهایی خود نمی­‌یافت. تازه به آمریکا بازگشته بود که او را به ستاد گردان احضار کردند تا با افرادی با لباس شخصی  و خلق‌وخوی مهربان و خوش‌صحبت، مصاحبه­‌ای داشته باشد.  آن ها خود را کارمندان کنگره معرفی کردند و گفتند از حوزه­‌ی انتخاباتی محل سکونت ستوان جوان آمد­ه‌اند. آن­ها گفتند که نماینده کنگره خواستار تحقیق در مورد وضعیت خدمت ستوان در عراق، نحوه­‌ی عمل او در میدان نبرد، رفتارش با دیگر افسران و نحوه­‌ی خدمت او در یگان شده‌­اند. پرسش‌وپاسخ به­‌آرامی و در حد یک محاوره­‌ی عادی پیش می‌‌­رفت، اما هر بار در اثنای صحبت‌­ها، دوباره و دوباره به موضوع رابطه­‌ی ستوان جوان با مورس باز می­‌گشتند. مورس هیچ رازی را برملا نکرد، حتی زمانی که تلاش می­کرد بی‌­شیله صحبت کند. او متوجه شده بود آن‌­ها پلیس مبارزه با مواد مخدر هستند، یا هر چیز دیگری که ادعا می­‌کردند. چندین هفته از ماجرا گذشته بود که با او تماسی گرفته و او را به نشست دیگری دعوت کردند، اما در لحظه­‌های آخر ملاقات لغو شد. مورس همچنان منتظر فراخوان بعدی بود.

مورس اغلب آرزو می­‌کرد که ای کاش سرنوشت برای او بهتر رقم می­‌خورد، هر چند تصور می‌­کرد آدم خوشبختی بوده و سرنوشت خوبی داشته است.

هنوز امیدهایی داشت. مورس طی چند ماه اخیر گرفتار سرگروهبانِ بخش جنایی شده بود که مردی بود فرهیخته و آرام و حدود پنج سال از مورس بزرگ‌تر به نظر می­‌رسید. مورس هنوز نتوانسته بود شریکی برای زندگی انتخاب کند، پس رفته‌­رفته اتاقش در پادگان را ترک کرد تا شب‌­ها و آخرهفته­‌ها را در دارالمساکین ِ دیکسون در اداره­‌ی پست سپری کند. آن محل مملو از سلاح و ماسک‌های قدیمی و مهره‌­های شطرنج بود که دیکسون در دوره­‌های مأموریت برون‌مرزی خویش جمع­‌آوری کرده بود. در ابتدا مورس دچار نگرانی و ترس شده بود، گویی وسط یک موزه قرار گرفته‌است، اما این وضعیت گذرا بود. دیگر از وجود این وسایل در اطراف خود لذت می‌­برد. انگار آنجا منزل او بود.

اما قرار بود دیکسون هر چه زودتر به خارج از کشور منتقل شود و مورس هم قرار بود مأموریت تازه­‌ای را دریافت نماید پس می‌دانست که قضیه دارد پیچیده‌­تر می­شود. آن دو نفر باید قضاوتی قطعی از یکدیگر ارائه می­‌دادند و در مورد چگونگی تعهدات خود تصمیم می­‌گرفتند. مورس نمی­‌دانست که چه زمانی از این قضایا خلاص می­‌شود، از اتفاقاتی که در حال رخ‌دادن بود.

نیمه‌شب بود که دوباره خواهر بیلی هارت تماس گرفت، درست همان زمانی که مورس می­‌خواست پستش را تحویل نفر بعدی بدهد. گوشی را برداشت و از آن طرف خط صدای خواهر بیلی هارت را شنید. به گروهبان که باید پست را از او تحویل می­‌گرفت رو کرد و در اتاق را به او نشان داد. گروهبان لبخندی زد و بیرون در منتظر ایستاد. مورس پرسید:

ـ ” آدرس بیلی را می‌­خواهید؟”

ـ ” به گمانم آره… شاید بعداً به دردم بخوره.”

مورس که از قبل آدرس را کنار گذاشته بود، آن را برای خواهر بیلی خواند. او گفت:

ـ ” متشکرم. من کامپیوتر ندارم، اما سالی داره…”

ـ ” سالی؟!”

ـ ” آره… سالی کرونین، دختر عموی من است…”

ـ ” میتونی به کافی‌نت بری…”

با دو دلی جواب داد:

ـ ” خب! شاید… خب! منظورتون چیه؟ آیا می‌تونید به من کمک کنید؟”

مورس گفت:   ـ “دقیقاً نمی‌­دانم.”

ـ ” به‌ هر حال چنین چیزی گفتید.”

ـ ” آره… و شما خندیدید.”

ـ ” اون خنده‌­ی واقعی نبود.”

ـ ” آها… اون خنده نبود.”

مورس منتظر ماند. خواهر بیلی گفت:

ـ ” عذر می‌­خوام. ببینید… من کمکی از شما نخواستم… شما چرا این موضوع را به من گفتید؟! فقط از روی کنجکاوی می‌­پرسم.”

ـ ” دلیلی نداشت، بهش فکر نکردم.”

ـ ” شما دوست بیلی هستید؟”

ـ ” من بیلی را دوست دارم.”

ـ ” خیلی خوبه… می­‌دونی؟ حرف خیلی قشنگی زدی.”

مورس بعد از خروج از دفتر نگهبانی، برای دیدن خواهر بیلی به خانه پَنکیک رفت. قرار گذاشته بودند که خواهر بیلی در کنار صندوق‌دار بایستد و وقتی مورس خسته و کوفته به درِ آن­جا رسید، دختر با نگاه ارزیابانه و تند و تیز خودش، او را به داخل دعوت کرد! خودش را جمع‌وجور کرد. با زنی قد بلند مواجه شد که تقریباً هم قد خود او بود، با موهای مشکی کوتاه و صورتی کشیده و خسته و تیرگی­‌هایی در زیر چشمانش. چشم­‌ها مشکی بودند اما ظاهراً هیچ شباهتی به بیلی نداشت. مورس ناگهان به‌شدت ناامید شد و تمایل شدیدی به گریختن از آنجا پیدا کرد.

دختر قدمی به سوی مورس برداشت، سرش را به یک طرف خم کرده بود، گویی قصد داشت حدس خود را با واقعیت وجود مورس مطابقت دهد. ابروهایش پُر و تیره بودند. بلوز قرمز بدون آستین پوشیده بود و بخاطر سرما، دست های پر از لک خود را در بغل گرفته بود:

ـ ” خب! باید شما را گروهبان صدا کنم؟!”

ـ ” اُووِن.”

ـ ” گروهبان اُووِن؟”

ـ ” نه! … فقط اُووِن.”

دختر تکرار کرد:

ـ ” فقط اُووِن؟!”

دستش را به سوی مورس دراز کرد، دست‌هایی خشک و خشن:

ـ “جولیان هستم. اون گوشه جا گرفته‌­ام.”

مورس را به اتاقکی در کنار پنجره‌ی بزرگ هدایت کرد. از آن جا می‌­توانستند پارکینگ را هم ببینند. پسری کُپُل، هفت یا هشت ساله، کنار میز نشسته بود و نقاشی می‌­کرد. بر روی میز او، تکه‌­هایی از تخم‌مرغ و نان و سوسیس ماسیده بود. مداد رنگی را مثل میخ طویله در دست گرفته بود. وقتی که مورس کنار او بر روی نیمکت نشست، پسر فقط سری بلند کرد. ابروهایش دقیقاً شبیه بود به ابروهای جولیان. بدون آن که پلک بزند به مورس نگاهی طولانی انداخت و باز به نقاشی ادامه داد:

ـ ” سلام کردی چارلی؟!”

پسرک مدتی به رنگ‌آمیزی ادامه داد و سپس گفت:

ـ ” چطوری؟!”

زن گفت: ـ “سلام نمی‌­کنه… فقط می­گه چطوری! نمی‌­­دونم اینو از کی یاد گرفته..”

ـ ” مهم نیست… تو چطوری چارلی؟”

پسرک گفت: ـ ” تو شبیه قورباغه‌­ای.”

بعد مداد رنگی را انداخت و یک مداد رنگی دیگر از توی جعبه برداشت. زن گفت:

ـ ” چارلی! مؤدب باش…” و به­‌آرامی به پیشخدمتی که برای میز کناری قهوه می­‌ریخت، اشاره کرد. مورس گفت:

ـ ” مشکلی نیست.” و با خودش فکر کرد که حقش است! نه بخاطر این که شبیه قورباغه است،  گر چه متوجه دهان گشاد خودش شده بود ـ بلکه به این دلیل که با پاسخ ِ تو چطوری، چاپلوسی ِ پسرک را کرده بود!

جولیان در حال تماشای پیشخدمت که داشت به آرامی اتاق را  ورانداز می کرد، گفت:

ـ ” این زن چه کار می‌­کند؟!”

نگاه جولیان به پیشخدمت ادامه یافت، تا پیشخدمت به آرامی آمد و فنجان جولیان را دوباره پر کرد. پیشخدمت به چارلی گفت:

ـ “عجب نقاشی جالبی کشیده‌­ای! چی هست؟!”

پسرک محلی به او نگذاشت. پیشخدمت به مورس گفت:

ـ “هنرمند کوچولویی در کنار خودتان دارید.” و به آرامی از آن­‌جا دور شد.

جولیان مقدار زیادی شکر در قهوه خود سرازیر کرد. مورس پرسید:

ـ ” چارلی پسر شماست؟”

جولیان متفکرانه به پسرک نگاه کرد و گفت:

ـ ” نه”. پسرک زمزمه کرد:

ـ ” تو مامانِ من نیستی.”

جولیان پشت دست خود را به گونه ی گِردِ پسرک کشید و گفت:

ـ ” من همچین حرفی زدم؟! نقاشی تو بکش فضول!” ، بعد رو کرد به مورس و گفت:

ـ ” بچّه داری؟!” . مورس گفت:

ـ ” هنوز ندارم.”، و نگاهی به پسرک انداخت که خطوط آبی رنگی را بر روی بشقاب کشیده بود و طوری مداد رنگی را حرکت می­‌داد که گویی وظیفه‌­ی خطیری بر عهده گرفته‌است. جولیان گفت:

ـ ” چیزی را از دست نداده‌­ای.”

ـ ” فکر کنم کمی عقب مونده­‌ام.” جولیان گفت:

ـ ” جز درد سر چیزی نیستند…چارلی پسر بیلی است، بیلی و دیانا.”

مورس نگاهی دیگر به پسرک انداخت و گفت:

ـ ” نمی‌دونستم هارت پسر داره.” و امیدوار بود که جولیان متوجه  لحن گلایه‌آمیز او نشده باشد. جولیان گفت:

ـ ” بیلی هم نمی­‌دونست، از رفتارش این طور به نظر می­‌رسید. دیانا در شهر رالی در مرکز توان­‌بخشی کار می­‌کرد. برای بار دوم.”

جولیان و مادرش بلّا از چارلی مراقبت می­‌کردند، اما با هم کنار نمی‌­آمدند و بعد از آخرین درگیری که داشتند، بلّا موفق شد با دوست‌پسرش به فلوریدا برود و جولیان را در مخمصه انداخته بود. او در طول سال تحصیلی راننده­‌ی اتوبوس مدرسه بود و تابستان‌ها در اردوگاه  گرل اسکات کار می­کرد، اما به‌خاطر مسئولیت چارلی و نداشتن تمکن مالی برای پرداخت به مهد کودک، شغل تابستانه­‌ی خود را ترک کرد. به همین دلیل با اتوبوس خود به این جا آمده بود تا از بیلی درخواست کمک بکند، البته به قدری که فقط بتواند تابستان را بگذراند تا مدرسه‌ها باز شوند، یا این که بلّا به خانه برگردد و از چارلی مراقبت کند، کاری که انجامش بعید به نظر می‌­رسید.

مورس نگاهی به چارلی انداخت و سری تکان داد. هر چند هیچ صدایی نمی‌­توانست تمرکز چارلی را بر هم بزند، با این حال مورس دوست نداشت که چارلی متوجه حرف‌­های آن­‌ها بشود، درست برعکس ِ جولیان که بدون توجه به چارلی به حرف­‌های خود ادامه می­‌داد. صدای جولیان آرام بود و عصبی و کمی تودماغی ـ درست مانند ناله­‌‌ی تیغه­‌ی ارّه در هنگام بریدن ـ آن سستی و بی‌­حالی که در صدای بیلی شنیده می­‌شد، در کلام جولیان وجود نداشت. به نظر می‌­رسید که جولیان در باره­‌ی کم‌وکاستی­‌های خانواده‌­ی خود صداقت بیشتری دارد، او طوری در باره­‌ی مردم حرف می‌­زد که انگار مورس هم باید آن‌­ها را بشناسد، همچنان که گویی درکی از دنیای پس از مرگ نداشت.

مورس در بدو امر انتظار داشت که جولیان از او کمک مالی بخواهد، اما او هرگز چنین تقاضایی نکرد. مورس نمی‌­دانست که آن زن از او چه توقعی دارد، و نمی­‌دانست که چرا بدون مقدمه به آن جا دعوت شده است. سرآخر جولیان گفت:

ـ ” خب! . پس بیلی رفته و تو از این موضوع مطمئن هستی؟”

ـ ” متأسفانه درسته.”

ـ ” خب! پس دیگه شانسی ندارم. اوضاع دیگه از این که هست بدتر نمی­شه.”

سپس جولیان به صندلی تکیه داد و چشمانش را بست و گفت:

ـ ” چرا قبل از اومدن زنگ نزدی؟!”

ـ ” چی؟!! به او باید می­گفتم که دارم میام؟ مگر تو بیلی را نمی‌­شناسی؟!”

به نظر می­‌رسید جولیان به خلسه فرورفته و مورس خیلی زود متوجه صداهای اطرافش شد، صدای جیرینگ‌­جیرینگ ظروف چینی و خراشیدن مداد رنگی بر روی کاغذ. او نمی­‌دانست چه مدت همین طور بدون هیچ حرفی نشسته بودند. ناگهان با صدای قطره­‌های باران بر روی پنجره به خود آمد. قطره­‌های درشت باران بر روی شیشه‌­های چرب ردّ می­‌انداختند. باران قطع شد. دوباره به شدت بارید و با سروصدا بر روی آسفالت می‌­خورد و ماشین‌­های توی پارکینگ را برق انداخته بود. بعد از آن روز سخت، تماشای باران لذت بخش بود. مورس گفت:

ـ ” بارون میاد.”

اما جولیان حتی نگاه هم نکرد. انگار خوابیده بود، هر چند سری تکان داد. مورس دو نفر از همکارانش را دید که کنار میزی در آن طرف اتاق نشسته بودند. آن قدر نگاه­شان کرد که آن‌ها نیز متوجه حضورش شدند و برای او سر تکان دادند. حتماً همکارانش فکر می­کردند او حساب بانکیِ پُری دارد که به همراه خانواده ـ یک زن و یک بچه ـ آن هم در آن موقع از شب در خانه پنکیک کنار هم نشسته‌اند. مورس از این افکار سخیف و بی­‌ارزشی که به ذهنش راه یافته­ بود منزجر شد. احتمالاً این تنها شباهت آن­‌ها به یک خانواده نبود که دیگران را به اشتباه می­‌انداخت، که سکوت ِ حاکم بر میز آن­ها نیز می‌­توانست جو خانوادگی بر سر آن میز را به ذهن متبادر کند، بخصوص با وجود جولیان با آن چشمان بسته،  پسرک در حال کشیدن ِ نقاشی، و خود مورس که آن چنان جولیان و چارلی را نگاه می­‌کرد که گویی پدر خانواده است. مورس گفت:

ـ ” خسته‌­ای؟”

لطافت کلامش نه تنها خودِ مورس، که جولیان را نیز شگفت زده کرد، به گونه‌­ای که جولیان با شنیدن صدای مورس، چشمانش را باز کرد. نگاهی حاکی از تقدیر به مورس انداخت. نگاهِ جولیان این فکر را به ذهن مورس انداخت که آن شب هم جولیان بخاطر همین احساسِ لطافت ِ کلامِ او دوباره به او تلفن کرده است:

ـ ” آره خسته ام… خیلی خسته­‌ام.”

ـ ” ببین جولیان. چقدر نیاز داری که کارت راه بیفته؟”

ـ ” هیچی. همه چیز رو فراموش کن. درددلی کردم و آروم شدم.”

ـ ” از صدقه و در باره‌ی خیریه حرف نمی­زنم، باشه؟ بهت قرض می­دم. همه­‌ش همینه.”

ـ ” ما مشکلی نداریم.”

ـ ” منظورم این نیست که آن قدر پول دارم که مردم می‌­تونن توی صف بایستند تا بهشون کمک کنم.”

راست می­‌گفت. سال‌ها پیش مورس متوجه شده بود که پدر و برادر بزرگ‌ترش رابطه‌­شان را با او بهم زده بودند. او با مادرش رابطه‌ی خوبی داشت، اما پس از بازگشت از عراق، مادرش فوت شد. مورس هم در آخرین وصیت نامه­‌ی خود، تمام دارائی‌­اش را به آسایشگاهی بخشیده بود که مادرش هفته‌­های آخر عمرش را در آن جا بستری بود. برای مثال سرمایه­‌ی مورس توجه دیکسون را به خود جلب کرد و او توانست با پول مورس، سرمایه­‌گذاری بزرگی انجام دهد و ثروتمند شود. جولیان گفت:

ـ ” نه! نمی‌­تونم قبول کنم، اما کارت قشنگ بود.”

پسرک در حالی که سرش را از روی میز بلند نمی­‌کرد گفت:

ـ “بابای من سربازه.” مورس گفت:

ـ ” می­‌دونم. سرباز خوبیه. باید به او افتخار کنی.”

جولیان به او خندید، این اولین بار بود که لبخند بر لبانش نشسته بود. حتماً قبلاً تلاش می‌­کرده لبانش را محکم روی هم فشار دهد تا نخندد. بعد از خندیدن، انگار آدم دیگری شده بود. مورس متوجه زیبایی او شد، در واقع همین حرکت جولیان باعث نمایان‌شدن زیبائی‌­اش شد. مورس کمی سرخ شد. اما به‌سرعت این حالت خود را سرکوب کرد. از این رو احساس دورویی کرد و گفت:

ـ ” نمی‌­تونم شما رو مجبور کنم. هر طور که راحتی.”

خنده از روی لب­‌های جولیان محو شد و با لحنی خشن‌­تر از مورس گفت:

ـ “باشه! به‌ هر حال خیلی ممنونم.” بعد رو به پسرک کرد و گفت:

ـ ” چارلی وقت رفتنه، وسایلت را جمع کن.”

پسرک گفت: ـ ” هنوز کارم تموم نشده.”

ـ ” فردا تمومش کن.”

وقتی جولیان زیردستیِ چارلی را جمع می­‌کرد، مورس منتظر ماند و در جمع‌کردن مدادرنگی‌­ها به او کمک کرد. مورس چشمش به صورت‌حساب افتاد که زیر نمکدان قرار داشت. آن را برداشت. جولیان گفت:

ـ ” من می‌­پردازم.”و با قاطعیت دستش را به سوی دست مورس دراز کرد.

در حالی که جولیان صورت‌حساب را می‌­پرداخت، مورس با ناراحتی کنار او ایستاده بود. بعد از رستوران خارج شدند. زیر سایه‌بان ایستاده بودند و طوفان را که به پارکینگ می­‌وزید تماشا می­‌کردند. خطوط اُریب ِ باران ِ برّاق، زیر نور چراغ­‌ها به پایین می‌­ریخت. درختان ِ اطراف به شدت تکان می‌­خوردند و باد امواج نور ضعیفی را به آسفالت می­‌تاباند. جولیان موی روی پیشانی چارلی را کنار زد و گفت:

ـ ” من آماده‌­ام، تو چطور؟!”

چارلی گفت: ـ ” نه.”

جولیان خمیازه­‌ای کشید و سر چارلی را نوازش کرد و گفت:

ـ ” خب! قرار نیست بخاطر چارلز درو هارت باران تمام شود.” بعد به مورس رو کرد و گفت:

ـ ” از صحبت با شما خوشحال شدم.”

مورس پرسید: ـ ” کجا می‌­مانید؟!”

ـ ” توی پیکاپ.”

ـ ” پیکاپ؟! می­‌خواین توی ماشین بخوابین؟!”

ـ ” آخه توی این هوا که نمی­شه رانندگی کرد.”

جولیان نگاهی تمسخرآمیز به مورس انداخت. مورس با خود فکر کرد که جولیان به احتمال زیاد پیشنهاد او مبنی بر اقامت آن­ها در مُتل را نمی­پذیرد، اما این باعث نشد که از این پیشنهاد صرف­‌نظر کند.

صبح روز بعد که مورس ماجرا را برای دیکسون تعریف کرد، دیکسون گفت:

ـ ” این غرور روستائیه. باید به همین جا دعوت­شان می­کردی. مردم کوهستان وقتی پولی پرداخت نمی­‌کنند، مهمان­‌نوازی را می­‌پذیرند. اون­ها مثل عرب‌­ها هستند، مهمان­‌نوازی برای آن ها در تقدمه. نه می­‌تونن مهمان­‌نوازی دیگران را رد کنند و نه خودشون از مهمان‌­نوازی ابایی دارند.” مورس گفت:

ـ ” این اصلاً به ذهنم نرسید.”

اما واقعیت این بود: وقتی با آن‌­ها از رستوران خارج شد و کیف پول در دستش بود، در این فکر بود که آن­ها را دعوت کند. حتی وقتی تلاش کرد جولیان را به کمک نقدی راضی کند، همان موقع که می­‌خواست او را متقاعد کند که طوفان شدت دارد و پسرک نیازمند جایی امن برای استراحت است، خوب می‌دانست که اگر جولیان را دعوت کند، او حتماً می­‌پذیرفت. و بعد چه اتفاقی می‌افتاد؟ دیکسون صبح از خواب بیدار می­‌شد و نقش مهماندار را بازی می­‌کرد، حوله تمیز برای مهمان­‌ها می‌­گذاشت، قهوه را آماده می­‌کرد، سربه‌سر پسرک می‌­گذاشت و نگاه معناداری به مورس می­‌انداخت. در آن صورت،  معنی تمام این رفتارها برای جولیان واضح بود. جولیان چه فکری با خودش می‌­کرد؟ او با حالت آمیخته با شوک و انزجار فکر می­‌کرد که به او خیانت شده، و در آن صورت می‌­توانست مورس و دیکسون را نابود کند.

مورس به همه­‌ی این­‌ها فکر کرده بود، اما واقعاً واهمه‌­ای از جولیان نداشت. او جولیان را دوست داشت و تصور نمی­‌کرد که جولیان در قبال این کارها، قصد بدرفتاری با او را داشته باشد. آنچه مورس از آن واهمه داشت این بود که جولیان متوجه نوع نگاه‌­های دیکسون به مورس نشود و مورس هم نتواند آزادانه نگاه­‌های دیکسون را پاسخ دهد. رابطه­‌ی میان آن دو نفر غیرمتعادل بود و از سوی مورس، حتی غیردوستانه به نظر می‌­رسید.

به همین دلایل بود که آن زمان که به جولیان پیشنهاد سرپناهی را می‌­داد، احساس خوبی نداشت و دهانش خشک شده بود، گویی تلاش داشت با جولیان معامله­‌ای بکند: پیشنهاد پول‌دادن به جولیان و رد آن از سوی وی. و این برای مورس پر از معنا بود. در نهایت به جولیان گفته بود که اگر مشکلی ندارد، توی همان ماشین بخوابد.

پسرک گفته بود: ـ ” نمی­‌خوام توی ماشین بخوابم.” و جولیان گفته بود:

ـ ” اگر قبول کنی خیلی خوش می­‌گذره. این که حاضری یا نه، هیچ فرقی نمی‌­کنه. پس بدو بریم.”.  مورس گفته بود:

ـ ” پس حالا به سمت خونه نرو.”

اما جولیان دستش را روی شانه­‌ی چارلی گذاشته بود و او را به سمت پارکینگ هدایت کرده بود. مورس از پشت سرشان گفته بود:

ـ ” خیلی خسته‌­ای… نمی‌­تونی رانندگی کنی.”

اما اگر جولیان جوابی هم داده بود، مورس نمی‌­توانست بشنود، زیرا باران به شدت بر روی سطوح فلزی می‌­بارید و صداهای زیادی تولید می‌­کرد.

جولیان و چارلی از کنار آسفالت راه می­‌رفتند. باد شدیدی می­‌وزید، به طوری که مورس مجبور شد گامی به عقب بردارد. جولیان باران را کاملاً بر صورت خود حس می­‌کرد و هرگز سرش را برنگرداند. چارلی هم همین­طور. حرفی که جولیان به چارلی زده بود، برای چارلی معنی خاصی داشت:

ـ ” حاضری یا نه؟!”

به گونه­‌ای قدم برمی­‌داشت که گویی اصلاً باران نمی‌­بارید.

[1]  جایزه ی مالامود: جایزه ای که پس از مرگ برنارد مالامود راه‌اندازی شد. این جایزه در واشنگتن و توسط بنیاد قلم فاکنر اداره می شود.