گزارش شعر عمران صلاحی
هرگاه که حرفی از عمران صلاحی به میان میآید، میگویند: عمران طنزنویس خوبی بود. در این داوری البته واقعیتی نهفتهاست که آری، عمران طنزنویس خوبی بود، اما این بخشی از واقعیت است. انگار او هرگز شاعر نبوده. سکوت در برابر شعر عمران میتواند دو وجه داشته باشد. یا شعر او را در سطحی پایینتر از طنزهای او میدانند و به عمد و یا به سهو، حضور او را نادیده میگیرند. من البته در مقولهی قضاوت این داوران، داوری نمیکنم که به ناچار باید وارد بحثی بشوم که بیش از آن که به شعر مربوط شود، مربوط به شناخت روانشناسی اجتماعی ماست.
… و اما دربارهی شعر عمران صلاحی باید بگویم که از اولین مجموعهی شعر او گریه در آب (1353) تا آخرین آن پشت دریچههای جهان (1385) که چهار سال پس از درگذشت او منتشر شد، در این فاصلهی زمانی 32 ساله، با شاعری مواجه هستیم که مانند هر شاعر شاخصی، از سویی ویژگیهای زبانی خاص خود را شکل میدهد، و از سوی دیگر دلمشغولیهای ذهنی خود را عمق میبخشد.
با این پیشزمینه است که من به شعر عمران نظر خواهم کرد و سعی میکنم کلیترین ویژگیهای شعری او را بازتاب دهم. شاید بارزترین وجه شعر عمران، سادگی درونی به لحاظ درونمایه، و سادگی ساختاری در حیطهی زبان شاعرانه است. از یک سو دوری از پیچیدگی در کلام و دوری از پیچیدگیهای صور خیال، و از سوی دیگر شفافیت در دستگاه اندیشگانی ، باعث شده تا شعرهای او از این منظر شفاف و زلال باشند و ذهن را به تکاپو برای کشف هزارتوهای فرمی و اندیشگانی نکشانند. شعرهای عمران صلاحی سعدیوارند و سرراست، توجه مخاطب را به درون بیریای آن اشعار سوق میدهند.
اما پیش از آنکه به شناخت ساختار کلامی و زبان شعری او بپردازم، باید به این نکته توجه بدهم که عمران شعر را از آغاز با نگاهی اجتماعی و با بیان مصائب اجتماعی آغاز میکند. شعر بلند من بچهی جوادیهام که در اولین مجموعهی شعر او (گریه در آب) آمده، نمونهی شاخصی از این دست اشعار اوست که در زمان انتشار نیز مورد استقبال شعرخوانان قرار گرفت. عریانی زبان و بیان سرراست تجربیات عینی و واقعی شاعر در این شعر، به شکل مؤثری بر مخاطب تأثیر میگذارد. او که در آن سالها ساکن محلات جنوب شهر تهران و نزدیک به ایستگاه راهآهن است، هر روز با سوت ممتد و گوشخراش حرکت قطارها بیدار میشود و تمام روز و سراسر شب، صدای تلقتلق حرکت سنگین قطارها را بر ریل میشنود:
ـ من بچهی جوادیهام / من بچهی امیریه / مختاری / گمرک./ این رودهای خسته به میدان راهآهن / میریزند/ … ( گریه در آب، ص 77)
و در نیمههای شعر:
ـ … از روی پل میگذری / غمهای سرزمین من آغاز میشود / … (همان، ص 78)
و در میانهی همین شعر:
ـ … و مردم محله من هر صبح / با بوی خون / بیدار میشوند / در بوی تند شاش و پِهِن / این جا بهار بینی خود را میگیرد / … (همان، ص 81)
که اشارهای است به محلهی کشتارگاه قدیم شهر تهران. و در پایان همین شعر نیز میگوید:
ـ … من بچهی جوادیهام / من هم محل دزدانم/ دزدان آفتابه / من هم محل میوهفروشان دورهگرد / من هم محل دردم / این روزها دیگر / چون بشکههای نفتم / به کمترین جرقه / ناگاه / تا آسمان هفتم / رفتم! (همان ص 89)
صلاحی این شعر را در برنامهی ده شب شعر انجمن گوته، در سال 1357 خواند و من که شاهد و حاضر بودم، به یاد دارم که به شدت مورد استقبال مخاطبان قرار گرفت. اجزاء اصلی شعر (قطار و ریل) ، چنان بر جان شاعر تأثیر میگذارد که تا آخر سالهای شاعری، همراه اویند و کمترین نشانهی آن، دو کتاب اوست که در آنها به خوبی باز نموده شدهاست: قطاری در مه (1355) و ایستگاه بین راه (1356)
او بعدها در کنار قطار و ریل، به کشتی و دریا بسیار توجه نشان میدهد که دربارهی کشتی و دریا، در صفحات بعد خواهم نوشت. اما در کلیترین شکل میتوانم بگویم که قطار، تکرار تصویر واقعی شاعر، و تصویر کشتی و دریا جهانِ خیال او را سامان میدهد.
به گمان من این مانیفست شعرِ شاعر است که شاعر به این خصوصیت شعر خود آگاه بودهاست و بر آن پای فشرده:
سادگی من هراسشان میافکند / چرا که هر چیزی را پیچیده میبینند / باریک میشوم در آنان / سوزش ترکهای بر پوست خود حس میکنند./ نوری نمیچکد از دستشان / به تاریکی میپوشانند / سیاهکاریشان را / آینهوار برابرشان میایستم / از پیش میترسند / نه از من که از خویش (در یک زمستان، ساده، ص 95)
اما شاعر برای دستیافتن به چنین شعری، سالها ممارست کردهاست و تجربیات فراوانی را پشت سر نهاده. او در مجموعه شعر قطاری در مه نه تنها به زبان محاوره بلکه با ذهنی کودکانه شعر مینویسد، شعری که در ساز و کار خویش هنوز به شعریت نرسیدهاست:
یادمه / با بچهها نزدیک ظهر / رو زمین / طوقهمونو قل میدادیم / یه چوبو / وسط طوقه میذاشتیم و اونو هُل میدادیم / طوقه میچرخید و رد پاش رو خاک / واز میشد / مثل نخِ یه قرقره / … (قطاری در مه، ص 20)
روشن است این زبان زیر نفوذ شعرهای شاملوست. شعرهایی مثل پریا و دختران ننه دریا و … اما این سادهانگاری در کلام و پافشاری بر آن بسا که او را به شعر کودک و زبان روزمره و محاوره کشاندهاست. او پس از گذراندن تجربیات خام اولیه سرانجام به زبانی شاخص دست مییابد. عمران در مقدمهی مجموعه شعر آن سوی نقطهچینها… (1385) چنین مینویسد:
«در فارسی، زبان گفتاری ضربی و کوتاه است و زبان نوشتاری پیوسته و کشیده. ما آمدهایم زبان گفتاری را روی زبان نوشتاری سوار کردهایم. شاید هم پیاده کرده باشیم. ناگفته نماند که در این کار خیلی تحت تأثیر شعر عامیانهی ترکی و فارسی بودهایم.»
(آنسوی نقطهچینها، مقدمه، ص 10)
عمران صلاحی
او در روند سالهای شاعری خود به فریدون مشیری، سیاوش کسرایی، اخوان و شاملو متمایل میشود.
نمونهی زیر تأثیرپذیری او را از شعر کسرایی بهتر مینمایاند:
ای چادر سپید بلند / ای سهند / ای آتش تو، کولی چادرنشین / درپای چادری که تو هستی / زیباست رقص دختر کولی/ بارانی از آتش/ … (ایستگاه بین راه، چادر سپید ص 66)
از سوی دیگر عمران گرایش عمده و ادامهداری به شعر روایی نشان میدهد که از این منظر به شعر اخوان متمایل است و این تمایل حتی زبان شعری او را به اخوان نزدیک میکند و این را میشود در شعری مثل بخاریساز و برخی شعرهای او ردیابی کرد:
ـ وصلههای او لباسی داشت / نه، لباسش وصلههایی داشت/ لولهها را توی زانو کرد / زانوی مرد بخاریساز لرزید / گفت: رو نگاهی کن، ببین آیا/ آن دوچرخه، در کنار در، سر جاش است؟/ رفتم و دیدم / دیدم و گفتم: سر جاش است / .. ( همان – بخاری ساز، ص 126)
و یا شعر بادبادک از مجموعه شعر گریه در آب:
ـ بادبادک جان چه میبینی در آن بالا؟ / درمیان جادهها آیا غباری هست؟ / بر فراز تختهسنگ آیا نشان از نعل اسب تکسواری هست؟ / بادبادک جان ببین آیا بهاری هست؟ / بادبادک جان ببین آیا / جای پایی سبز خواهد شد/ … ( گریه در آب، بادبادک، ص 73 و 74 )
که به وضوح تحت تأثیر شعر قاصدک اخوان است.
گفتم که سادگی شعر عمران گاه او را به شعر کودک متمایل میکند و این در حالی است که گمان نمیکنم شاعر خود چنین برداشتی از شعر خود داشته، زیرا آن را در مجموعههای خود و میان دیگر اشعارش جای دادهاست. چون اگر جز این میبود، این دست شعرهایش را در مجموعهای زیر عنوان شعر کودک منتشر میکرد. به شعر باغ او توجه کنید:
ـ رفتم به باغی / آنجا ندیدم / حتی کلاغی / سیب و گلابی / افسرده بودند / گلهای آبی / پژمرده بودند / … (آن سوی نقطهچینها ـ از شعر باغ، ص 28 )
عمران بعدها در تلاش خود برای یافتن زبانی مستقل که با ذهنیت و جهان شعری او نزدیک باشد، به اوزان هجایی نیز توجه نشان میدهد، این توجه، او را آرامآرام از وزن نیمایی دور میکند و به شعرهای سادهای چون نمونهی زیر میرساند:
ـ سیم خاردار / از هم گسسته / دست من و تو / به هم پیوسته / چشمانداز من / عصر تابستان / چشمانداز تو / پائیز رنگین / توی کوهستان / نمنم باران / زیر خاکستر آتش پنهان / آی میچسبد / چای در لیوان
و در ادامهی همین شعر، باز شاعر به شعر کودک میرسد:
آهای بچهها / آتیش بیارین! ( همان، از شعر سایههای برگ / ص 92 ـ 91 )
و البته این توجه به زبان محاوره را از شعر بلند قطاری در مه آغاز کرده که تمام آن به زبان عامیانه و مردم کوچه و بازار سروده شده است.
اما دوباره به اوزان نیمایی بازمیگردد و از آنجا به سوی شعر آهنگین گام برمیدارد و شاید به همین سبب است که در این مرحله به شعر شاملو میرسد. در شعر کوتوال از مجموعهی در یک زمستان ( 1386) تأثیرپذیری او از زبان شعر شاملو به روشنی دیده میشود:
ـ قلعگیان از پیش / دروازه بر حرامیان گشوده بودند، / و کوتوال بر برج غرور خویش / ابلهانه پاس میداد / … (در یک زمستان، از شعر کوتوال، ص 9)
به یاد دارم روزی که با عمران دربارهی این شعر او و پیش از انتشار کتاب در یک زمستان صحبت میکردم، به او گفتم که این دست از اشعار او به شدت زیر نفوذ شاملوست، و او با صراحت گفت که میخواسته به زبان شاملو شعر بنویسد و از شاملو چنین مثال آورد:
ـ ما بیچرا زندگانیم / آنان بهچرا مرگ خویش آگاهانند
و اشاره کرد به این بند از شعر خود:
ـ من از در میان جمع تنهایانم / و آنان در تنهایی به هم جمعشوندگان
هر چند سطر اول همین شعر از تأثیر شعر رویایی هم دور نماندهاست.
اما عمران سرانجام به ساختار ویژه زبان شعری خود دست مییابد، زبانی که در عین سادگی، همهی ویژگیهای شعر او را بازمیتاباند، شعرهایی زلال و شفاف که سادهاند و صمیمی و به دور از تعقید، چه در ساختار بیرونی و چه در درونمایهی اندیشگانی که مخاطب را به درون بلورین خود میکشانند:
ـ خود را به جایی میگذارد / تا هیچکس نفهمد / که رفتهاست / بیآنکه در بگشاید / از خانه بیرون میرود / و محو میشود / مثل مهای سرگردان در تاریکی
(آن سوی نقطهچینها ـ محو، ص 71)
و یا:
ـ گلی از میان برف میروید / عریانی زمستان را / در حریری سرخ میپیچد / بلبلی بیقرار/ میرسد از راهی دشوار / با تکه ابری در منقار. (هزارویک آینه، شعر 37، ص 48)
و اما تأثیرپذیری عمران تنها در محدودهی زبانی از شاعران دیگر نیست … او پس از خواندن داستانهای هزارویک شب چنان به روحِ خیالهای قصهوار نزدیک میشود که تا پایان سالهای شاعری در این فضای تخیلی ناب بر جا میماند. او در مقدمهی مجموعهی هزار و یک آینهاش چنین نوشتهاست:
“ای کاش هزارویک شب را نمیخواندم، چون بعد از آن دیگر هیچ کتابی به من نمیچسبد . من خودم ضمن خواندن هزارویک شب، صد صفحه شعر گفتم، همان طور که در ابتدای این وجیزه گفتم…”
شاید به همین دلیل است که از این دفتر به بعد تصویر دریا و کشتی و جزایر دور و پرت، سفرهای دریایی، شعر او را سرشار میکنند و تخیل شاعر را نیرو میبخشند:
ـ از این دریا / چگونه میتوان گذشت / که کوه مغناطیس / میخ از کشتیهامان میرباید/ و بند از بند میگشاید./ با تختهپارهای در آغوش / آوارهی آبهای عالم شدهایم.
( هزارویک آئینه، شعر شماره 5، ص 15)
و این توجه و تأثر تا آخرین اشعار او، و درستتر بگویم تا دم مرگ شاعر ادامه مییابد:
ـ اتاق من به سفر میرود/ رسیده تا لب ایوانم دریا / این پردههای سبز و سفید / بادبانم / کالای من خیال / پرندگان میآیند / به گرد من میچرخند / و دانه برمیچینند / به روی عرشهی ایوان خمیدهی یادی دور / کنار ایوانم دریا / دوباره میرانم دریا / دوباره میخوانم دریا / جانم دریا / جانم دریا (پشت دریچههای جهان، ص 344)
تاریخ سرایش این شعر 10/4/1385 و شعر پیشین 29/10/1371 میباشد. این یعنی یک فاصلهی چهارده ساله که نشان میدهد شاعر در تمام سالهای پایان شاعری با دریا و کشتی و تحت تأثیر داستانهایی چون سندباد بحری خیالورزی میکردهاست.
تخیل شاعر البته به مرزهای دیگری نیز دست مییابد، عمران در مقدمه مجموعه شعر هزارویک آئینه مینویسد:
“چندتا از شعرها را برای دوست فداکاری خواندم،گفت چقدر بورخس رویت اثر گذاشته”.
(هزار و یک آئینه، مقدمه، ص 7)
به گمان من البته گفتهی آن دوست فداکار درست است. در این دست شعرهای عمران نوعی حرکت، چرخش و گشت و واگشت در زمان و مکان اتفاق میافتد که گویی شاعر از مه به در میآید و پس از نظارهی کوتاه جهان، باز به درون مه بازمیگردد، هالهای از ابهام و دوارِ رازگونه و ندانستگی که در بسیاری از داستانهای کوتاه بورخس دیده میشود.
به این شعر عمران توجه کنیم:
ـ یکبار دری ممنوع را گشودی/ از دهلیزهای تودرتو گذشتی/ به نهری رسیدی/ عقابی تو را ربود/ به جزیرهای برد/ روزی بادبانی از افق طلوع کرد/ و سفینهای تو را به ستارهای برد پر از لبخند/ اکنون دری دیگر/ به وسوسه باز میشود/ وارد میشوی/ و نمیدانی که خارج شدهای.
(هزار و یک آینه، شماره 69، ص 82)
این تخیل بورخسوار، گاه او را به قصههای پریوار میکشاند، خیالات شیرینی که متأثر از افسانههای دلنشینی است که در همهی فرهنگها نمونههای آن را میتوان یافت:
ـ سالی یکبار/ کنار دریاچه میآید/ عریان از جامههای پر/ آب را بیقرار میسازد/ هربار میخواهم/ از کمینگاه به در آیم/ پر بربایم/ از آن پری کوچک.
(هزار و یک آینه، شماره 59، ص 71)
شاید بعید به نظر آید که بگوییم در شعر عمران بتوان سویههای عرفانی جست، اما دریافت من چنین است که شاعر با تعمیق در تخیل و تمثیل و توجه به رازگونگی حیات، به شعرهایی میرسد که در آنها به نوعی عرفان دست یافتهاست. عرفانی که البته ساده است و با سادگی جان شاعر همخوان:
ـ تا به خود برسم/ گذشتهام/ از هفت وادی عطش/ و هفت دریای آتش.
(هزار و یک لبخند، شعر77، ص 60)
همچنین نگاه عمیقتر و موثرتر او در شعر، در نظاره به جهان بیرون و تقدیس طبیعت است که از این منظر جان ذن در بعضی از اشعار او جاری است. در این دست اشعار عمران به تماشای جهان پرداخته و وسواسگونه در کوچکترین اجزای آن زیباییهای بیمانندی را کشف میکند که به تصویر و ستایش آن میپردازد. در شعر زیر انگار نه تنها به مخاطب، که به خود میگوید که جهان بیرون را نگاه کن! شاعر پی کشف چیزهایی میرود که شاید پیش از آن کمتر توجهی به آن داشته:
ـ نگاه کن ببین آیا دیروز هم/ این برگها این قدر سبز بودند؟/ این قاصدکها را اینجا میدیدی؟/ این خوشه را با نگاهت از این شاخه میچیدی؟/ ببین آیا دیروز هم/ این سنگ این چنین بود؟/ علف، همین علف بود/ زمین همین زمین بود
(آن سوی نقطهچین…/ پرسش/ ص 44)
به یاد این گفتهی نیما افتادم که گفت: “مردم ما نگاهکردن بلد نیستند.”
با دستیافتن به این نگاه است که شاعر به تقدسی که در ذات طبیعت نهفتهاست توجه نشان میدهد و آن را تقدیس میکند.
ـ کنار میرود مه/ میان علفها/ در برابر غنچهای زانو میزنم …
(هزار و یک آینه/ از شعر 86/ ص99)
و یا شعر دیگر او:
کوچهباغی بود/ مثل تطویل کلام/ ناگهان گنجشکی/ از شکافی کوچک/ سر درآورد و به من گفت سلام! (پشت دریچههای جهان، شعر پشت جلد)
عمران در اینگونه اشعار به عمق بیشتری نیز دست یافته و گاه با طبیعت چنان آمیخته که نشاندهنده نگاه عمیق او به جهان بیرون از خود است. و این ممکن نمیشود مگر در ممارست دراز مدت و وسواسگونه در نظر به طبیعت و آنچه جدا از درون شاعر میگذرد. در اینگونه اشعار، عمران زیباترین شعرهای خود را سروده، شعرهایی که با همهی ویژگیهای ساختاری خویش به عمقی رشکبرانگیز دست مییابند:
ـ برمیگردم به اولین چشمه/ که در ظهر عطش/ پیالهای آبم داد/ برمیگردم به اولین بهار/ که برگی را در برکه / رها کرد.
از این دست اشعار او که عمران را به عنوان شاعری کاملاً حرفهای میشناساند کم نیست. میتوان از مجموعهی هزار و یک آینه و مجموعههای بعد از آن نمونههایی از این دست شعرها را یافت. عمران در این اشعار، دیگر شعارهای سیاسی نمیدهد، دل به حال کسی نمیسوزاند و یا شعر و شوخی را در هم نمیآمیزد. از مجموعهی هزار و یک آینه به بعد درگیر نوعی تفکر ساختارمند و در عین حال عمیق است، اما دریغا چندان توجهی به این گونه اشعار او نشدهاست:
ـ برگی هستم در باران/ گلی را در پناه میگیرم/ و در آفتاب/ از هوش میروم.
(هزار و یک آینه، شعر شماره 67، ص80)
عمران در این گونه اشعار البته نیمنگاهی هم به شعر بیژن جلالی دارد، اما این نیمنگاه از تقلید و تأثیرپذیری مستقیم به دور است و ذهن و زبان مستقل و همهی ویژگیهای شعری خود را دارد:
ـ نشستن/ بر اسبان/ که از موجها آمدهاند/ و یالهایی پرتلاطم دارند/ و با مد آب/ تا ماه میروند. (همان، شعر 62، ص75)
این نگاه در عاشقانههای او نیز نفوذ میکند و وجوهی چندگانه به شعرهایش میبخشد. شعرهای زیبایی که با یک بار خواندن تمام نمیشوند و شوق دوباره خواندن را در جان مخاطب بر میانگیزند، و چه امتیازی فراتر از این برای شاعران که بازخوانی شوند و در شعرشان به حیات خویش ادامه دهند:
من نیستم در این پیراهن/ تویی تو/ که فرود آمدهای/ بر دریاچه/ و آب را بیتاب کردهای/ تو نیستی در این پیرهن/ منم من/ که عبور کردهام از در/ و ماه را در آب دیدهام.
(همان، شعر شماره 87، ص 91)
اینجا مایلم که با هم یکی از درخشانترین نمونهها از این دست شعرهای عمران را بازخوانی کنیم. شعری که سادگی، زلالی، مشاهدهگری شیفتهوار و ناب و یکی شدن با طبیعت را با عشق و تغزل درهمآمیختهاست:
ـ نهری کنار شهری/ میخزید و سیبی به دندان داشت/ نسیمی خرامان/ تن به پاهامان میسود/ آسمان/ چتر آبیاش را گشوده بود/ گنجشکی/ روی انگشت شاخهای/ آوازش را میبافت/ چشمانی/ به سوی ما پروانه میفرستادند/ و ترانهای / مستانه/ راهش را به سوی ما کج میکرد/ معلوم نبود/ تماشا میکنیم/ یا تماشا میشویم. (در یک زمستان، تماشا، ص117)
روشن است که مشاهده در ذات خود به سوی تصویر میل میکند و شاعری مثل عمران از این منظر، گاه موفق به خلق تصاویر بدیعی میشود، تصویرسازیهایی که در لابهلای سرراستی و صداقت شاعرانهی شاعر، کمتر به چشم میآید. تصویر زیر طلوع خورشید را فردوسیوار نشانمان میدهد:
ـ خورشید با مجمعهی طلایی خود / میریخت به روی کوه آتش
(ایستگاه بین راه، از شعر نذر، ص 124)
و تصویرهای دیگر:
ـ به دنبال آواز رفتیم/ با پرندهای در دست (هزار و یک آینه، شعر 10، ص 20)
ـ نهری کنار شهری/ میخزید و سیبی به دندان داشت (در یک زمستان، تماشا، ص 117)
ـ دستمالی میافتاد/ پر از کلمات (هزار و یک آینه، شعر 16، ص 26)
ـ ماری در مه میخزد/ ساقهی سبز مپنداریدش (در یک زمستان، از شعر در مه، ص 43)
اما شاعر در حیطهی زبان نیز گاه دست به نوآوری میزند، ترکیبات و تشبیهات بدیع میآفریند که نمونههایی از آنها را در این جا میآورم:
گرگآمیزترین، زخم خط، پرهیزِ بیقرار، جواهرِ سرافکندگی، سبزهیِ مهتاب، مهِ ثانیهها، کِشتِ شعله، جامهیِ خاکستر.
در اینجا به همهی ویژگیهایی که دربارهی شعر عمران برشمردم نکتهای را میافزایم و آن مربوط به جان طناز و شوخ و شنگ شاعر است که گاه شعر او را متفاوت از شاعران هم دورهی خود، از شادی شفافی سرشار نمودهاست. عمران در بسیاری از شعرهایش اندوه را با شادی درمیآمیزد. شاعران معاصر ایران حتی آنان که به درونمایهی امید پرداختهاند، کمتر به شادی دست یافتهاند و اما این عمران است که بسیاری از شعرهایش به این شادی درونی رسیدهاست:
ـ ایستادهام برابر دری/ که باز میشود با دو غزل ناب/ نیت میکنم/ در میگشایم/ پا به درون مینهم/ باغی پر از ستاره و گل در برابرم/ کنار چشمهای میان علفها دراز میکشم/ و با نهال نوری/ به ستارگان میرسم. (در یک زمستان/ میان علف، ص 97)
و یا:
ـ بیدار کن خاک خفته را/ تا چشمهایش را گرم بسراید/ تا پرندگان گرسنهاش/ بیهراس دانه برچینند/ از روی برف/ تا در وزش دستانت/ بشکفد آتش پنهان/ بدرد جامهی خاکستر/ تا قرار گیرد نسیم/ در گیسوان بید/ تا گلهای سرخ/ نقطهچینها را پر کند/ تا کنار طلوع نان/ ای صبح دلپذیر!
******************
اما مرگ ناگهانی و بیهنگام عمران، فضای شعر معاصر را از یکی از دوستداشتنیترین شاعران خود محروم کرد. جذابیت شخصیت مهربان او چنان بود که در جان شعر او به ودیعه نهاده شدهاست و خوانش اشعار او ما را با یکی از شاعرترین شاعران معاصر همراه میکند. شعر عمران هرگز به سمت دشوارنمایی و مرعوبکردن مخاطب متمایل نشده و از این منظر شاعری است که میتواند با مخاطبان بیشتری ارتباط گیرد.
و از آخرین شعرهای او که در زمانی نزدیک به مرگ او سروده شده:
ـ هرگز کسی نخواند/ شعر مرا چنان که دلم میخواست/ هرکس به قول مولانا :/ از ظن خود
شد یار من/ آگه نشد/ از فکر من/ از کار من/ میخواستم بگویم/ از دشتهای سوخته و آبهای صاف/ میخواستم بگویم از سیمرغ/ از قاف/ میخواستم بگویم/ زان نازنین که چشمانش که لبهایش پناهم بود/ میخواستم بگویم/ از عشق تو/ ای داد/ ای بیداد/ مرگم امان نداد
(پشت دریچههای جهان، از عشق تو، ص 325 )