گمانه زنی درباره عاقبت علی محمد
نهاینکه فکر کنید خیلی میشناختمش. اگر بخواهم دقیق بگویم؛ تنها سهچهار بار علیمحمد را دیدم. بار آخرش هم کنار رودخانه بود. اطراف سدّ تنظیمی. موتور را پارک کرده بودم و میخواستم سیگاری آتش بزنم که یکهو، یکنفر، انگار که لایِ سنگها خودش را استتار کرده باشد، از جایش کنده شد و مثلِ تیر دوید سمتِ رودخانه. به سمت دویدنش که نگاه کردم، دیدم آب دارد دختر جوانی را میبرد. علیمحمد تا نصفه راهِ رفت و دوباره با اضطرابِ تمام و درحالیکه میزد روی کلّهاش، برگشت سمتِ ساحل و زیر لب چیزی گفت. سیگار و فندک را پرت کردم روی سنگها و دویدم سمت علیمحمد و گفتم: «لعنتی دِ بگیرش، تو رو ابالفضل بگیرش…». علیمحمد سرِ جای خودش یکیدو بار رفت و برگشت و یکدفعه خودش را انداخت به دلِ رود. جوانِ سیسالهای از توی ماشین شاسیبلندی که آنطرفتر پارک کرده بود، با سرعت خودش را به من رساند و به من که رسید؛ تمام آبِ بطری آبمعدنیاش ریخته بود روی زمین و پسر به نقطهی غرقاب احتمالی خیره شد. با صدایی زیر، خفه و نارسا سعی کرد اسمی را میانِ خاطره، عاطفه یا طاهره فریاد بزند. با تمامِ ابهامی که در صدایش بود، فهمیدم که دزفولی نیست. میخواست برود توی رودخانه که دستش را گرفتم. حین تمامِ تردیدی که هردوی ما را احاطه کرده بود، علیمحمد از یکسومِ سمتِ ساحل رودخانه قد علم کرد و دختری را انگار که کُندهی جوانِ کُناری را بر شانههایش به ساحل آورد و پیش پای جوان خواباند روی سنگها. پسر روی دو زانو فرود آمد و دخترک در خود غوطه خورد.
به علیمحمد که روی سنگ بزرگی نشسته بود نگاه کردم. صلاتِ ظهر یکی از روزهای گرمِ مردادماه بود و با اینکه حتی در ضلِّ تابستان هم آب دِز را انگار از توی یخزن بیرون آوردهای، نمیتوانستم تشخیص بدهم روی سروصورت علیمحمد عرق نشسته یا آب. دستش را روی گردنش کشید و یک تارِ موی بلندِ سیاه نشست کف دست و دور انگشتانش. نگاهی به دختر که حالا نشسته بود و زانوهایش را بغل کرده بود انداخت. تنش تکانی خورد و درجا بلند شد رفت سمتِ موتور من. بعد دوباره برگشت و دستم را کشید و با کلمات نامفهومی گفت: «وَع… وَع…». یعنی که روشن کن، مرا ببر و از این وضعیت خلاصم کن. هندل که زدم، پسر جوان سرش را چرخاند و تا خواست به خودش بیاید که علیمحمد چه کرده است؛ ما داشتیم سربالایی علیکله را طی میکردیم و از رودخانه دور میشدیم. نرسیده به فلکه رودبند، زد روی شانهام یعنی که؛ وایسا، همینجا پیاده میشوم. خانهای نداشت که بگویمش تا خانه میرسانمت. پیاده که شد، همانطور که یک پایم روی رکاب بود و پای دیگرم روی زمین، بغلش کردم، یعنی که خیلی آقاست. عضله بازوی قدرتمندش توی مشت واشدهی من جا نمیشد، اما میشد فهمید که تنش مضطرب است و میلرزد. سعی کردم طوری نگاهش کنم که نگاهش را ندزدد و بعد با تمام قاطعیتی که بلد بودم اضافه کردم: «قطعاً بهترین کار را کردی.» بعد یکهو انگار که قوّت قلبی گرفته باشد، با حرکات چرخان مُچ و شانه؛ و اضافه کردن چند وَعوَع به من فهماند که: «غریبهها بدون اینکه بدانند کجای رودخانه باید شنا کنند، هر جا که رسیدند میپرند توی آب و دِز با همهی رودخانههای جهان فرق دارد و تند است و تیز است و سرد است و عضلات را منقبض میکند و میکشد توی خودش و…». سرم را به نشانه تأیید تکان میدادم. بعد درحالیکه روسری تخیلیای را زیر چانهاش سِفت میکرد و چند رشته از موهای فِرش روی پیشانیاش میرقصیدند، اضافه کرد که: «لااقل زن و دخترهایشان را نگذارند، بروند، توی آب…». گفتم که کاریش نمیشود کرد؛ اما علیمحمد در همان حال که با قاطعیت حرفهای مبهمی میزد جاری شد سمتِ امامزاده رودبند و من هم سیگاری از توی پاکت بیرون کشیدم، اما هرچه گشتم فندک توی جیبم نبود.
یک صبحِ زودِ سردِ دیماه اولینباری بود که علیمحمد را دیدم. اولدوم راهنمایی بودم. بابا، صبحها سرویس داشت و من را هم با خودش میرساند مدرسه. همیشه چهار پنجِ صبح بیدار میشد و یکی از کارهای مهمش گرم کردن تاکسیاش بود. کاپوت را بالا میزد، آبِ رادیاتور، بنزین، روغن و بعدازآن وضعیت لاستیکها را چک میکرد؛ پیکان را روشن میکرد و میگذاشت گرم بشود. کاری که بعدها، وقتی ماشین خریدم، هیچوقت نکردم و ندیدم دوستانم انجام دهند؛ مگر برخی از کارها را، آنهم وقت یک سفرِ دورودراز. اما همان گرم کردن باعث میشد گرمای انجین از زیر صندلی بیاید داخل و پاها و کمکم تمام بدن را گرم کند و به بخاریِ ضعیفِ پیکان انرژی بدهد. شیشههای بخار گرفته و گرمای داخل؛ و تصور اینکه بیرون از ماشین چهقدر سرد و خیس است، چنان امنیتی به من میداد که دوست داشتم هیچوقت به مدرسه نرسیم و همینطور تا ابد ادامه دهیم. آن امنیتِ تقریباً دستسازِ پدر را، دیگر در هیچکدام از ماشینها و هتلهای مجهز به سیستمهای گرمایشی پیدا نکردم. یکی از همان صبحهای امن، پدر زد روی ترمز و به من گفت: «پیاده نشو…» و پیاده شد. دقیقاً نفهمیدم چه اتفاقی افتاده. بخار شیشه را که پاک کردم دیدم پدر دست جوانِ مومجعدی را از بینِ دستهای دوسه نفر دیگر بیرون میکشد. جملاتِ پراکندهای هم به گوشم میرسید. «این موهاشو بلند نکرده که بیاد دختربازی، این اصن نمیدونه سلمانی کدوم وَره…» و «ما انقلاب کردیم که حالا شما اومدید سرِ کار جَوُن…». بابا، دست جوان را گرفت و آورد نشاند صندلی عقب و پیچید سمتِ جاده ساحلی. حالتی ناشناخته بر هرسهی ما سنگینی میکرد و من به قطرات باران نگاه میکردم که وقتی با سطح رودخانه برخورد میکردند، شدیدتر و انبوهتر از زمانی بهنظر میرسیدند که روی سنگهای ساحلی و آسفالت میخوردند.
بعدها فهمیدم چون علیمحمد را با موهای بلندش جلوی دبیرستان دخترانه دیدهاند، گمان بردهاند که آمده دختربازی. یعنی میخواهم بگویم علیمحمد با آنکه عملاً بیخانمان بود، اما هیچوقت شبیه ولگردها به نظر نمیرسید و هر کس او را در حال رفتن میدید، میگفت که دارد میرود جایی. اکثراً کِنار رودخانه بود و یک شامپو میانِ سنگها پنهان کرده بود که بیرون میکشید و به موهای مجعدش میمالید و شیرجه میزد توی دِز. زمانِ موشکباران دزفول، من خیلی کوچک بودم. وقتی بابا ما را میبرد بِنجعفر تا بمباران تمام شود، علیمحمد را هم میآورد. مامان تعریف میکرد که با یکمشت کُنار سرخ و یکمشت توتِ سیاه و پاهای برهنه میچرخید اطراف امامزاده بنجعفر و لایِ مزارعِ اطراف گُم میشد. بعد که گشنهاش میشد مشتهایش را خالی میکرد توی دیگ مِسی مامان و جای آن یک ظرف غذا میگرفت و با کلمات مبهم دستهایش را تکان میداد، یعنی که: «متشکرم». میخواهم بگویم غیرت داشت، یا معرفت داشت، یا هرچه شما بگویید. بهاینترتیب که اگر مامان کُنارها و توتها را ازش نمیگرفت، او هم ظرف غذا را نمیگرفت. اما اینکه بگویید پابند سفرهای بشود، نه. وقتش که میشد و خودش وقتش را تشخیص میداد؛ میگذاشت، میرفت.
دومین باری که علیمحمد را دیدم، جلوی دانشگاه آزاد بود. با موهای فِر بلندش که گردن و گوشهایش را پوشانده بود. اگر به خاطر سفید شدن موهای شقیقه و بالا رفتن سنش نبود، از خیلی از دانشجوهای دانشگاه دانشجوتر بود و بهعلاوه آرتیست. اما من که میشناختمش خیلی تعجب کردم که جلوی دانشگاه دیدمش. یکلحظه چشمم افتاد توی چشمش. همدیگر را شناختیم. با اشاره دست چیزی گفتم میانِ «طوری شده؟» و «اینجا چهکار میکنی؟» که بدون توجه نگاهش را چرخاند و یکآن دیدم که گریبان پسری را گرفت و از در ورودی دانشگاه کشید بیرون و خواباند روی زمین کوبید زیر چشم و روی دماغش. حراست آمد و پلیس آمد و صدای آژیر آمبولانس و پلیس که پیچید، من دیگر از توی کلاس میشنیدم. تَهِ کلاس نشسته بودم و شقیقهام را فشار میدادم. قطرهای اشک چکید روی سعدی و بیآنکه مخاطبی داشته باشم، گفتم: «با خودت چی میکنی پسر آخه.» هیچکس جز ماجده نشنید و از چهار ردیف جلوتر برگشت و به من نگاه کرد. شب جریان را برای بابا تعریف کردم، صبح رفت کلانتری و بینتیجه برگشت. بهنام را میشناختم. پدرش کارهای بود. آنروزها دانشگاه دزفول برای خودش ارجوقربی داشت و برعکس حالا کنکوری داشت که قبولیاش اینقدرها راحت نبود. بهنام را فرستاده بودند کارشناسی ادبیاتی بگیرد و برگردد تهران و مثل پدرش کارهای شود. برخلاف ما که ادبیات، زندگی برایمان نگذاشت و غرقِ کلمات شدیم، برای افرادی مثل او زندگی میساخت و خیلی چیزهای دیگر هم میساخت.
علیمحمد دَهدوازده ماهی زندان بود. دقیق نمیدانم، فقط همینقدر که بهنام جشن فارغالتحصیلیاش را گرفت و برگشت پایتخت. تمام این مدت به انتقام فکر میکرد. اما یک انتقام عجیب. یکروز که با بچهها جمع شده بودیم ورودی دانشکده ادبیات؛ دیدم که ماجده از جمع ما کنده شد و رفت ایستاد جلوی بهنام و چیزی به عربی گفت. یکی از بچهها که عربی بلد بود گفت که گفته: «چه غلطی میخوای بکنی کثافت، میمونم تو این شهر ببینم چه خبطی میخوای بکنی.» بهنام چیزی از حرفهای ماجده نفهمیده بود، اما دستگیرش شده بود که باید خفه شود و لامتاکام حرف نزد. بعدها فهمیدم که توی کلاسی که ماجده هم حضور داشته گفته: «کاری با دزفول بکنم که صدام نکرد.» جریان با صدایِ زشتی که یکی از بچههای کلاس از دهانش در آورده به جُک ختم شده، اما گویا ماجده قضیه را شوخی نگرفته و رفته روی نِروش. ماجده که پدرش در جنگ شهید شده بود، دو دلیلِ عصبانیتش را برای یکی از دوستانش که دوستِ من هم بود تعریف کرد: «اول اینکه صدام بیش از آنچه بهطور معمول در جنگهای مختلفِ جهان اتفاق میافتد قساوت کرده؛ دوم پایتخت درباره خرمشهر اجحاف کرده؛ و این دو موضوع در فحوایِ جملهای که بهنام گفته مستتر بوده.»
ماجده را از روبهروی بهنام کنار کشیدند و بچهها اوضاع را تعدیل کردند و کار به حراست نکشید. بعدها باخبر شدم که بهنام کارهای نشده و با پدرش به اختلاف خورده و رفته کانادا بساط کرده. اینطور که یکی از بچهها توی فیسبوکش خوانده حاضر است ملیتش را به تمام کشورهای خاورمیانه نسبت دهد، اما به ایران نه.
علیمحمد را دیگر ندیدم. فقط همین سهچهار بار بود. اما خیلی راجع به او شنیدم. گفتند کارش شده رفتن کِنار دِز و نجاتِ غریقها و نجاتغریقها. گفتند که موهایش فِرتر شده و بلندتر. چیزهای مختلف. اما خودم تصور میکردم که علیمحمد باید بال درآورده باشد و شبها بالای فرودگاه، رودخانه و محلههای مختلف پرواز میکند و حتی گاهی تا آنطرف سدّ دز میرود و صبحها میآید روی سنگهای ساحلی استتار میکند. تصور من از علیمحمد یک همچین چیزی شده بود، بس که ندیده بودمش. بعد هم خبرهای معدودی که از او میرسید سروشکل عوض کرد. پیرهمردی که پاتوق عصرگاهیش امامزاده رودبند بود چُو انداخت که مردِ موفِری را دیده که خودش را مُچه از کنار امامزاده پرت کرده توی رودخانه و دیگر بیرون نیامده. چندنفری هم مشترکاً میگفتند که مردِ مومجعد ازشان پرسیده که «چهطور میشه رفت خرمشهر؟»
اما علیمحمد که فکر میکرد همین دانشگاه شهر را خراب کرده و هماوییکه طولانیترین سفرش به بنجعفر بوده و زمان جنگ؛ و پایش به شوش باز نشده برود خرمشهر؟ اصلاً برود خرمشهر که چه؟ پیِ ماجده؟ نه. نه. نه؛ امکان ندارد.
راستش یکبار که در انجمن شعر دانشگاه ماجده را دیدم، چیزی به من گفت و خواست بین خودمان بماند: «بهنام خیلی توی نخم بود؛ البته اون که تقریباً توی نخ هر دختری که میدید بود. اما مشکل چیزی دیگری بود. مشکلی که باعث شده بود نخوام چِرتِ روشو ببینم. اون، جز اینکه پُزِ دِووی آلبالویی و خانهای که در دزفول خریده بود و مالواموال پدرش را بده، کار دیگهای بلد نبود. یه بیت اَ سعدی رو نمیفهمید. اصن نمیتونست بخونه. تنها چیزی که بلد بود چن تا ترانهی شیشوهشت لسآنجلسی بود. روزی که اون کتککاری اتفاق افتاد، کِنار فلکه ساعت منتظر تاکسی بودم. بهنام با دِووی آلبالوییش، صاف پارک کرد جلوی پای من. ازش خواستم مزاح نشه، اما ولکن نبود که. از ماشین پیاده شد و با حالتی میان زور و التماس میخواست که سوار شوم. بعد یکآن دیدم که مرد موفرفری میدود سمتِ ما. بهنام سوار ماشین شد و درحالیکه موفِر ولکنش نبود چندبار چرخید دور فلکه ساعت و بعد دور شد. گویا موفِری که ماشین را گم میکند، با عبور از کوچهپسکوچههای قلعه و گذر از زیر ساباطها خودش را میرساند به پُلِ قدیم و به شهادت چندتا از بچهها که اونطرفا بودن، مثِ دونده دوی سرعت از روی پل قدیم میگذره و میره اون سمتِ آب. بعد هم که انگار به همون ترتیب خودش رو رسونده درِ دانشگاه و اون غائله رو به پا کرده. فِک کنم خونهش نزدیکِ خونهای بود که ما کرایه کرده بودیم؛ ولی اینکه بگی به ما نظری داشت یا یه روز بین ما حرفی رفته باشه، نه.» خواستم بگویم که ماجده جان؛ علیمحمد حرفی هم که داشته باشد، نمیتواند بزند. تازه او خانهای نداشت که بخواهد نزدیک جایی باشد…
***
یکروز که رفته بودم کنار امامزاده رودبند سیگاری بکشم؛ آقا کاوه را دیدم. شاعر بود. بحثمان از سعدی کشید به علیمحمد. خیلی هم دور از نظر نبود. آقا کاوه خانهشان همان حوالی بود و دورووَرِ امامزاده زیاد میچرخید. همسن خودم بود، اما رفتار و وجناتش طوری بود که من هی حس میکردم بزرگتر از من است، یا حتی استاد من است؛ حالا استادِ چی؟ نمیدانم. هر طوری بود، برای من آقا جزئی از اسمش بود.
دستم را گرفت و آورد کنارِ ارتفاعی که محدودهی امامزاده را از بستر رودخانه جدا میکرد. ارتفاعی به عمقِ تقریبی یک دره. میانه ارتفاع تختهسنگی بود. به آن اشاره کرد و گفت: «علیمحمد همیشه آنجا مینشست. ولی هیچوقت ندیدم از کجا میرود آنجا. ظاهراً هیچراهی نیست. اما علیمحمد مینشست آنجا و سیگار میکشید یواشکی. بعدش هم گاهی با کلماتی نا مفهوم ملودی ترانهای را مینواخت که:
ای خُدا کُشتَه مونه یَ چَش سیاهِی
قد بلند، سبزینه رَنگ، یَ بِ وفائِی
آسمون رَنگِش کَلونَه
یارِ مُو نامهربونه…»
گفتم: «ولی… علیمحمد سیگاری نبود. تازه سیگاری هم که باشد، او که خدا را بنده نبود چه برسد به اینکه یواشکی کاری کند. یواشکی؟ نه. یواشکی برای کسی است که بترسد. از چیزی یا یکی…» آقا کاوه گفت که اتفاقاً درباره همین با علیمحمد حرف زده. گفته برای خاطر مادرش میرود آنجا، که او را نبیند. انگار که یکی از قبرهای قدیمی آجرپوش روبهروی امامزاده خاک مادرش است. ازش خجالت میکشیده و میرفته روی تختهسنگ مینشسته و خیره میشده به سربازهای پادگانِ آندستِ آب. خواستم بگویم که ما از بچگی میشناسیمش. نشنیدهایم پدری یا مادری… اما چیزی نگفتم. بعد آقا کاوه با انگشت به خونِ ماسیدهی روی تختهسنگ اشاره کرد و گفت: «فکر میکنم علیمحمد از همینجایی که ما هستیم پریده و سرش به سنگِ مسیر خورده و به عمق رودخونه غلطیده.» گفتم که: «مگه ممکنه همچین اشتباهی. علیمحمد بارها از روی همین پل روبهرویی پریده تو آب.» عضلات چهرهی آقا کاوه طوری جابهجا شد که صاف نفهمیدم میخندد یا بغض کرده یا هر چی. اضافه کرد که: «مسئله همینه. اون تمام پلها، ساباطها، آسیابها، کَتها، امامزادهها و آجرهای این شهر رو بهتر از هر معماری میشناخت و لمس کرده بود. من هم بعید میدونم اشتباهی در کار باشه… ببین؛ اون هیچجایی خارج از دزفول نرفته. اثری از خودش یا جنازهش هم که نیست. باید بدونی که اینجا تنها نقطهای از دز هست که اینقدر عمیقه که حتی در کمآبترین شکل ممکن، جنازه دیده نمیشه. اِنقَدم ساکنه که اگه مثِ پارسال سیل بیاد و سدِّ دز رو باز کنن که شهرو آب ببره آ، هیچی از عمقِ این نقطه تکون نمیخوره.» بیآنکه تغییر در چهرهام رخ دهد از چشمهایم اشک میآید و آقاکاوه بغلام میگیرد…
***
همایون شجریان از سعدی میخواند که: «بیا، بیا که مرا با تو ماجرایی هست / بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست.» توی فیسبوک پیِ ماجده میگردم. پیدایش میکنم. وای! چقدر عوض شده. موهای سیاهش را زرد کرده و ابروهایش را زنانه گرفته. اما خودش است. همانکه مشتی لیچار عربی بارِ بهنام کرد. اما نه آنکه میخواست غزلیات سعدی را برگرداند به عربی؛ البته به قولِ خودش بهجز ابیاتِ عربیاش. خندهام میگیرد. گریهام میگیرد. میخواهم برایش درخواست دوستی بفرستم. قبلش، عکس بعدش را میبینم. آو. با بچهای که در بغل دارد کِنار مردِ قدبلندی با ریش سیاه و دشداشه سفید ایستاده. چهقدر بههم میآیند. لپتاپ را خاموش میکنم. سویچ را بر میدارم و از سرازیری علیکله فرو میریزم کنارِ رودخانه. مینشینم زیر سدّ تنظیمی. غروبِ یکی از روزهای مهر است و هوا بلاتکلیف. اشعهی خورشید، داغ میخورد به صورتم و عرق میریزم. بااینحال؛ بادِ ملایم همان عرق را خنک میکند. بدنم مورمور میشود. پیرهمردی، آنطرفتر ماهی میگیرد و دیگر کسی تا دوردست نیست. با تمام وجود فریاد میزنم: «ماجده…» پیرهمرد با صدایی آرام، اما ضخیم و لهجهای عمیق میگوید: «زهر مار». رود طوری میرود، انگار که از همهچیز بیخبر است. یک قطره اشک میافتد روی سیگارم، اما خاموشش نمیکند. زانوهایم را بغل میگیرم.