گل یا پوچ
چند شب پیش حدود ساعت ده شب بود و مثل همیشه سوار یکی از تاکسیهای خطی کرج شده بودم. از همان میدان آزادی که راه افتادیم، کمی احوالم بههم ریخت، ولی اولش خیلی جدی نبود. عقب نشسته بودم، کنار یک بابای دیگری. کمی که گذشت حالم بدتر شد. گمانم سربند ساندویچی بود که خورده بودم. توی دل و رودهام اساسی پیچ میزد. شیشه را دادم پایین که بادی به صورتم بخورد، بلکه بتوانم تحمل کنم، اما بیفایده بود. تازه صدای راننده هم درآمد. سوز نمور زمستان میریخت توی ماشین و جان بخاری نصفه و نیمهی سمند فکسنی را میگرفت. بالاخره وسطهای اتوبان، کارم آنقدر بالا گرفت که نتوانستم تحمل کنم. شکمم داشت منفجر میشد. کرایه را از جیبم درآوردم و گفتم: « من همینجا پیاده میشم آقا.» راننده با تعجب راهنما زد و آمد توی لاین چپ. ناباور پرسید: « وسط جاده؟» چیزی نگفتم و فقط پول را گذاشتم توی دستش. بعد به محض اینکه توی شانهی خاکی ایستاد، در را باز کردم و دویدم توی سیاهی بیابان. درست نمیدانم کجای اتوبان بودم. از فرط فشار، از ظلمات پیش رویم نمیترسیدم. چند متری که دویدم، ایستادم. کنار یک تخته سنگ نشستم و خودم را راحت کردم. توی آن لحظه، وسط بیابان، چند دقیقهای بهترین احساس دنیا را داشتم؛ فرج بعد از شدت. اما بعد که خودم را جمع و جور کردم، تازه وحشت برم داشت. سر چرخاندم به پشت سرم؛ ظلمات محض بود. اتوبان اما روشن بود و ماشینها عین باد میگذشتند. زود بلند شدم روی پا که بروم، اما درست همان لحظهای که کمر شلوارم را سفت کردم و خواستم بدوم سمت اتوبان، یکباره چشمم افتاد به چیزی که کنار تخته سنگ افتاده بود و وقت آمدن ندیده بودمش. یک ساک طوسی رنگ که لوگوی آدیداس رویش بود. اصلاً اول همان لوگوی براق توی تاریکی به چشمم خورد. جلوتر رفتم و از نزدیک نگاهش کردم. میتوانم به جرئت بگویم توی آن لحظه حتی کنجکاو هم نبودم و به قاعده با آن همه سابقهی ترس از تاریکی، باید یکبند میدویدم تا کنار اتوبان. همه کارم نابهخود بود. دور و بر را پاییدم و با پا یک ضربهای به ساک زدم. یکهو چیزی شبیه خفاش از تویش درآمد و جیغکشان از روی سر و صورتم رد شد و توی تاریکی غیبش زد. از فرط ترس نزدیک بود جانم دربیاید. لال شده بودم. پهنِ زمین توی خاک و خل، صورتم میمالید روی زیپ ساک. حتی گمانم یکی دو دقیقهای، از هولِ اتفاقی که افتاد بیهوش شده بودم؛ چون وقتی نورهای کجتاب اتوبان را همانطور که یکبر افتاده بودم میدیدم، هیچ یادم نمیآمد کِی افتادهام روی زمین. به خودم که آمدم از جا جست زدم که بروم اما اینبار یکچیز دیگری کنار ساک روی زمین دیدم که میخکوبم کرد. یک بسته پول بود. یعنی اولش اینطوری دیدم؛ فقط فهمیدم پول است. بعد که خم شدم و برش داشتم، دیدم بستهی ۱۰۰ دلاری است. آکبند و دستنخورده. رولش را باز کردم و عین ابلههای توی فیلمها ورقش زدم. انگار متوجه زمان و مکانم نبودم. خیلی چیزها در لحظه آمد توی سرم چرخید. با هراسی که نمیتوانم هیچجوره وصفش کنم، آهسته و با ترس، ساک را از روی زمین بلند کردم. اینبار خبری از پرنده و چرندهای نبود. زیپ ساک نصفه باز بود. کامل که بازش کردم، چشمهام هزارتا شد. ساک تا خرخره پر دلار بود. همهاش هم بستههای صدتایی. لابد الان خیال میکنید سر کارتان گذاشتهام. یا مثلاً روی دراگم یا چه میدانم، دارم خیالبافی میکنم. اما من فقط میخواهم این ماجرای سراسر کثافت را برای یک نفر تعریف کنم. همین! پولها جادوم کردند. در دم انگار یک نفر آدم جربزهدار و نترس از یکجایی توی اعماق وجودم که ازش بیخبر بودم، بیرون آمد و کار را دست گرفت. زیپ ساک را بستم و یکبند دویدم. تا آن چند متر را بدوم و برسم لب اتوبان، یقین داشتم حالا است که دست کسی از پشت یقهام را بچسبد. ولی بالاخره رسیدم لب اتوبان. هنوز تخم نمیکردم برگردم پشتم را نگاه کنم. فقط چشم چرخاندم به اطراف و تازه حالیم شد کجا هستم؛ نزدیکهای وردآورد بودم. راست شکمم را گرفتم و قصد کردم یکنفس از بغل اتوبان بدوم تا پمپبنزین کنار زیرگذر. ساک را انداختم روی کولم، مثل کولهپشتی. بعد شروع کردم به دویدن. تمام مدت همچنان منتظر دست آن یارو بودم. اما خبری نشد و رسیدم به پمپ بنزین. نور و شلوغی! کی فکر میکند که این دو تا چیز بدیهی و بیارزش، یک روزی تا این حد برای آدم مهم باشند و مایهی دلگرمی. نزدیک پمپ، توی روشنایی ایستادم و ساک را وارسی کردم. سالم بود. بالاخره برگشتم پشت سرم را هم نگاه کردم. خبری نبود. موبایلم را در آوردم و اسنپ گرفتم. باید بیخطر و سریع، یکراست میرفتم خانه. اسنپ که آمد به عکس عادت همیشه عقب نشستم. این هم نابهخود بود لابد. یارو رانندههه میانسال بود. از قتوقیافهی درهمش میشد حدس بزنم از گرفتاری زیاد، آدم امنی است. سرچسباندم به شیشه و تا برسم درِ خانه هی قلنبهگیهای ساک را لمس کردم. آشوب بودم؛ مرض به جانم افتاده بود. اسنپ که پیچ کوچه را رد کرد، یک دقیقه پای آیفون این پا و آن پا کردم؛ دو به شک بودم که ساک را بالا ببرم یا نه. تصمیمم را توی مسیر گرفته بودم که به افسانه چیزی نگویم. نمیخواستم توی تغییر و تحول پیش روی زندگیام فقط حکم یک آدم خوششانس را داشته باشم. تازه اگر متهم به هزار و یک حدس و گمان مزخرفش نمیشدم. برای خودم هیچ مهم نبود پولها از کجا آمدهاند! گیرم یک ناکسی توی تعقیب و گریز ساک را انداخته بود آنجا کنار تخته سنگ که بعدها بیاید بردارد، یا چه میدانم؛ سندباد از آنجا رد شده بود و آن مرغ عجیب توی ساک هم پیلاپیلا بود. چه فرقی میکند! من رُل یک قهرمان را برای خودم در نظر گرفته بودم. راهش هم خیلی ساده بود. چهارتا معاملهی نان و آبدار به تورم میخورد. تعجبی هم برای کسی نداشت. میرسید به من بعد از این همه سال سگدو زدن! اما به این فکر نکرده بودم که ساک را بالا ببرم یا نه. افسانه آنقدر گیر هست که اگر ساک را توی دستم میدید محال بود ته و توش را در نیاورد که از کجا پیدایش شده و تویش چه خبر است. باید میگذاشتمش توی انباری. زنگ آیفون را زدم.
ـ مگه کیلید نداری؟
ـ چرا دارم، کیلید انباری رو میخوام.
ـ نصفه شبی کیلید انباری واسه چی؟
ـ یه دفتر تلفن قدیمی توی کارتونا دارم. شمارهی یه مشتری توشه. واجبه.
ـ بیا زیر تراس برات بندازم.
رفتم توی پارگینک و از آن طرف توی حیاط ایستادم زیر تراس. ساک را گذاشته بودم کمی آنطرفتر. قلبم داشت کنده میشد، فکر میکردم ممکن است دور از دستم یکباره غیب شود. کلید را که روی هوا قاپیدم و از نو ساک را برداشتم کمی آرامتر شدم. توی انباریمان سگ صاحبش را نمیشناخت. پر بود از گونیهای برنج مامان و بابای افسانه و وسایل اسقاطی ماشین و خردهریزهای بیخودی. سعی کردم بروم تو و دستآخر لابهلای آنهمه قازورات، ساک را پشت کارتون بزرگ یخچال قایم کردم. بعد هم درِ اتاقک را قفل زدم و چند بار آویز قفل را امتحان کردم که حسابی چفت شده باشد. کفشهام را که میکندم افسانه را دیدم. توی آشپزخانه مشغول بود. سلام کرده و نکرده چپیدم زیر دوش. دنبال خلوت بودم؛ میخواستم خیال ببافم. فکر میکردم زیر دوش آرام میگیرم اما از حمام که بیرون آمدم هنوز آشوب بودم. افسانه چیزهایی گفت که درست نفهمیدم. گیج و منگ بودم. صداها توی سرم موج برمیداشت. بالاخره هم شاکی شد. گفتم سرم درد میکند و باید بخوابم. میدانستم شب کابوسواری میشود، برای همین کلونازپام بالا انداختم و یکراست رفتم روی تخت. نفهمیدم کی خوابم برد.
صبح افسانه خواب بود که زدم بیرون. کلید انباری را برداشتم که با خودم ببرم. اینجوری خیالم راحتتر بود. رفتم سراغ ساک و یک بسته از تویش برداشتم. باید میرفتم صرافی. دروغ ندارم بگویم، تا به حال توی تمام زندگیم دلار دست نگرفته بودم. سر و کارم بهش نیفتاده بود. تصمیم گرفته بودم بروم میدان فردوسی و آنجا ته و توی ماجرا را در بیاورم. میخواستم بفهمم اصلاً این همه پول را چهطور میشود تبدیل کرد به تومان. ابلهانه است ولی خیلی میترسیدم. ممکن بود خفتم کنند، یا چه میدانم؛ دلارها دزدی باشد و از روی شماره سریال ماجرا لو برود و گرفتار شوم. اما پیه همهچیز را به تنم مالیده بودم. شاید هم زیادی ندید بَدید بودم و یک بسته صد دلاری این حرفها را نداشت. از تاکسی که پیاده شدم چشمم افتاد به مجسمهی فردوسی. پدربزرگم عاشقش بود. همین راکه یاد بابایی افتادم، به فال نیک گرفتم. دور و بر صرافیها شلوغ بود. اول کمی لابهلای مغازهها و دلالهای سر پا، گشت زدم. یکی دو تا از دلالها آمدند نزدیک و گفتند:
«فروشندهای؟» جوابشان را ندادم. عینهو بچهای که توی جمع غریبهها زبانش بند میآید، لال و مبهوت شده بودم. اما بالاخره اینبار هم یکباره و نابهخود رفتم توی یکی از صرافیها.
ـ می بخشید شما خرید هم دارید؟
ـ گمونم واسه همین اینجاییم عزیز! چهقدری هست حالا؟
بستهی صد دلاری را از توی کیفم درآوردم و گذاشتم جلو یارو روی پیشخان.
کمی با تعجب نگاهم کرد و بسته را برداشت. رول دور پولها را باز کرد و ورقشان زد. بعد از نو خیره شد به من و براندازم کرد. مثل گلیاپوچ بازی کردنهای سهراب، مردک داشت لالبازی میکرد انگار.
ـ مشکلی هست؟
ـ نه اصلاً. فقط یه لحظه اجازه بدید.
این را گفت و همانطور با پولها رفت توی پستوی کوچک انتهای مغازه. من هم مجالش ندادم و زدم به چاک. حالا ابلهانه بود یا هر چی، نمیدانم. من این آدمها و لِمهایشان را نمیشناسم. دلیلی نداشت این شامورتیبازیها را در بیاورد اگر انقلتی توی کار نبود. گمانم تا چهار راه حافظ را یکنفس دویدم. اگر ماجرای شماره سریالها بود یا نبود، اگر ماجرای شک به تقلبی بودن دلارها بود یا نبود؛ با آن گندی که زدم دیگر فرقی نمیکرد. ویلان و سیلان ندانمکاریام بودم. دویست، سیصد میلیون را به باد داده بودم، بیآنکه حتی بفهمم این بستههای لامصبِ دلار اصل بودند یا نه؟ آن آدم جربزهدار اعماقم، دوباره غیبش زده بود و جایش را همان چلمن ترسو و ابله گرفته بود. تا برسم به تاکسیهای شهرک، خودم را دلداری دادم که اگر هم گاف داده باشم، چیزی از جیبم نرفته و فقط تجربه شده. یک بسته بین آن هم پول اصلاً به حساب نمیآمد. تازه یک باریکلای غرّا هم به خودم گفتم که یکی از صد دلاریها را از بسته بیرون کشیده بودم برای روز مبادا. دست کردم توی جیبم و لمسش کردم. توی دفتر تا سر ظهر که مغازه خلوت شد صبر کردم. بعد رفتم توی اتاق پیران و صد دلاری را نشانش دادم. گفتم یکی از اقوام مایهدار زنم که تازگی از خارج برگشته، هدیه داده به افسانه. گفتم میخواهم خرجش کنم. پیران صد دلاری را ازم گرفت و چند لحظه این دست و آن دستش کرد، گرفتش جلو نور لوستر وسط اتاق و دستآخر هم گذاشتش توی جیبش: «شماره کارتات رو برام بنویس. قیمت روز دلار هم از نت بردار بهم بگو.»
توی آن لحظه نابهخود یادم افتاد به آن صراف ناکس میدان فردوسی. فکر کردم به اینکه اگر دلارها دزدی نباشند، چه حال مفتی بهش دادهام.
پیران غروب بالاخره پول را زد. از ترسم نرفته بودم آمار قیمت دلار را در بیاورم. گذاشتم به پای خودش. اما بعد که پول را زد تازه دو زاریام افتاد که ۲۷۰ میلیون تومان از کف دادهام. حساب کردم اگر ۱۰ تا آپارتمان ۱۵۰ متری هم میفروختم و از دو طرف همهی معاملهها هم کمیسیونهای شیرین میگرفتم باز هم همچین عددی نمیشد. ولی خب خیلی هم غصه نخوردم؛ علیالحساب دو میلیون و هفتصد توی کارتم بود. دو میلیون و هفتصد پولِ از غیب حواله شده. شیرین عین عسل. موقع برگشتنا، افسانه زنگ زد. گفت: « شب بچهها دارن میآن. اگه پول داری یهکم خردهریز بخر.»
بچهها یعنی سهراب و نیلوفر. دوستهای چند سالهاند. گاهی شبها میآیند دور هم مینشینیم به بازی. رفتم سمت یکی از سوپرمارکتهای بزرگ شهرک. توی راه فکر کردم فردا بروم یکی از صرافیهای همین شهرک سری بزنم. اینبار تا آخرش میایستادم، حالا یا بالاخره یارو به خاطر دلارهای دزدی یا انقلتِ دیگری میخواست خفتم کند، یا به خیر و خوشی پولها را چنج میکرد. در هر حال اگر هم ماجرا بیخ پیدا میکرد میشد یک بهانهای بیاورم، چه میدانم؛ مثلاً بگویم پولها را جای کمیسیون از کسی گرفتهام یا اصلاً راستش را بگویم که پیدایشان کردهام. اگر هم مجالی بود که فلنگ را میبندم؛ کی به کی است! وارد سوپرمارکت که شدم، دلم میخواست تمام دو میلیون و هفتصد را بدهم پای هلههوله. هر چیزی که تا به حال نخریده بودم را بخرم و ببرم خانه. اما حتی حالا که پول یامفت توی جیبم بود نمیتوانستم درست و درمان خرجش کنم. نباید خودم را تابلو میکردم. کمی خنزپنزر خریدم و زدم بیرون.
توی پارکینگ قبل از اینکه بروم بالا، یکسری رفتم تا کنار انباری و چفت و بستش را از نو چک کردم. سهراب و نیلوفر سر شب آمدند. افسانه ماکارونی درست کرده بود. سفرهمان توفیری با قبل نکرده بود و این لجم را در میآورد. بعد از شام، طبق معمول سهراب گیر داد به گلیاپوچ. از حق نگذریم خیلی وقتها بازی بهمان چسبیده، اما آنشب توی مودش نبودم. به اصرار سهراب بازی کردم. دو سه نوبت سهراب و نیلوفر بُردند. تا دور پنجمششم گل توی دستمان نیامد. دیگر طاقتم طاق شد و زدم زیر میز. سهراب گفت: ” تو این بازی ملاک فقط اونی نیست که گل تو دستشه، دستِ پوچ هم عضوی از بازییه. این صدبار بچه جان!”
ـ جون عزیزت یه بازی ساده رو فلسفیش نکن. شیش دست بازی کردیم گل به دست ما نخورده هنوز. یا تو داری جر میآی یا ما امشب حسابی رو دور شانسیم.
افسانه گفت: « بیخیال حالا. بیایید چایی بخوریم.»
نشستیم روی کاناپه و افسانه چای آورد. یک چیزی توی سرم وول میخورد که نتوانستم جلوِ بیرون پریدنش را بگیرم. یکهو رو به جمع پرسیدم: « بچهها یه سوال چالشی بپرسم»”
سهراب گفت: «سؤالی که پرسنده از اول بگه چالشییه، قطعن مزخرفه. ولی بپرس.»
گفتم: «چشم آقای افلاطون. ولی مسخره نکنیدا، یه جور بازییه، از گلیاپوچ که قطعاً خیلی بهتره.»
افسانه گفت: «بپرس دیگه حالا.»
گفتم: «اگه یه ساک پر از دلار پیدا کنید چهکارش میکنید؟»
افسانه پوفی کرد و چایاش را سر کشید.
سهراب گفت: «اووف، عجب چالشی! الان همه شروع میکنن: برای بابام خونه میخرم، انقدرش رو میذارم برای فلانی، انقدرش رو میدم خیریه، یه خونه برای خودم میخرم فلانجا و میرم سفر و ماشین امریکایی و… خب که چی مثلاً؟»
گفتم: «نه گاگول، نپرسیدم باهاش چیکار میکنی؟ گفتم چیکارش میکنی، یعنی پولها رو چیکار میکنی؟ میآریشون وسط خونه یا میبری چالشون میکنی وسط بیابون یا چی!»
نیلوفر گفت: «وا؟ واسه چی باید ببرم چال کنم پول بیزبون رو؟ میآرم خونه از دم خرجش میکنم.»
گفتم: «یعنی ساک پولا رو میذاری توی کمد و هر روز از روی دلارا برمیداری خرج میکنی؟»
افسانه گفت: «وجدانن حالا چالشی شد. چنج کردنشون هم به این سادگیا نیست احتمالاً.»
سهراب گفت: «چیچی چالشی شد بابا. دلارا رو میبری دهتا صرافی و نمنم چنج میکنی.»
گفتم: «باز زدید به جادهخاکی. بابا قدم اول چییه؟ شب اولی که ساک پولا توی دستتونه، چیکارش میکنید؟»
نیلوفرگفت: «من میآرم میذارمش زیر تخت. بعد هم به سهراب میگم.»
گفتم: «خب تو که ولمعطلی. پولا رو به باد دادی رفت.»
افسانه گفت: «من میترسم. گمونم توی کوچه پرتشون کنم و در برم. من جنبهش رو ندارم.»
سهراب گفت: «بابا پول که ترس نداره. من میذارمش توی انباری خونه که حتی نیلوفر هم بو نبره. بعد هم کمکم خرجش میکنم که معلوم نشه پیداشون کردم. یه برنامهای میچینم همه فکر کنن خودم دارم رشد میکنم.»
نیلوفر گفت: «عجب مارموزی هستی تو.»
افسانه گفت: «خودت چی؟ نگفتی!»
گفتم: «من پولا رو میآرم یهراست میذارم کف دست تو و خودم در میرم.»
بعد زدم زیر خنده. بقیه هم خندیدند. سهراب دوباره پرسید: « حالا چی هست این؟ فیلمی چیزی دیدی یا واقعاً ساک پولا الان توی انبارییه؟» یک لحظه جا خوردم. هول شدم انگار. گفتم: «آره یه فیلمی بود تو این مایهها. یارو یه ساک دلار پیدا کرد و بعد انقدر نگهش داشت که بالاخره یکی ازش دزدیدش. یه همچینچیزایی خلاصه.»
آخر شب که بچهها رفتند، به عادت رفتم سراغ قرصهام. افسانه گفت: «بابا نخور این کوفتی رو. روانت به هم میریزهها!»
رفتم دراز کشیدم روی تخت. افسانه هم چند دقیقهی بعد آمد کنارم دراز کشید. گفت: «یهکم درِ تراس رو باز میذاری هوا بیاد؟»
بلند شدم و در را باز کردم. سرمای ملایمی خزید توی اتاق. دوباره دراز کشیدم.
ـ «این صدای جیرجیر چییه از تراس میآد افسانه»
ـ «خداییش خودتو میزنی به فراموشی یا مال این قرصاس؟ دهبار تا حالا راجع بهش حرف زدیم. سهچاهار ماهه تراس شده لونهی پرندهها. خودت اون شب روی کولر خفاش ندیدی عین چی هم ترسیده بودی؟»
ـ «خفاش؟ یعنی این جیرجیر صدای خفاشه؟»
ـ «بابا بگیر بخواب تو رو خدا. اینجوری خودتو میزنی به اون راه من لجم میگیره. سه ماهه دارم میگم یه توری واسه این تراس بگیر عین خیالت نیست.»
چند دقیقهی بعد صدای جیرجیر توی تراس حسابی رفت توی مخم. بلند شدم در تراس را کیپ کردم. صدای دیلینگ اساماس گوشیام آمد. برداشتم نگاه کردم. سهراب بود. نوشته بود: «اسم فیلمه چی بود سلطان؟» دوباره ترس برم داشت. جواب ندادم. گوشی را گذاشتم روی پاتختی و چشمهام را بستم.
سهراب آمده بود جلو دفتر دنبالم. نگفت چهکار دارد، کمی دستپاچه بود. فقط گفت باید برویم جایی. توی مسیر به حرف آمد. گفت: «اون همه پولو تنهایی نه میتونی تبدیل کنی و نه حتی میتونی خرج کنی. من هزارتا راه و چاه بلدم.» میخواستم معلوم نشود اما نفسم تنگ شده بود. صدام میلرزید. گفتم: « تو انگار خیلی جدی گرفتی یه بازی مسخره رو. پولا کدومه؟»
برگشت یک لحظه خیره نگاهم کرد. گفت: «بازی چییه؟ چی میگی؟ کیلید انباری دست خودته یا دست افسانهس؟ تنهایی از پسش برنمیآی. میخوای باقیش هم ببری بذاری توی صرافیها و در بری؟»
اینرا که گفت لال شدم. مغزم راه نمیبرد به جایی. نا به خود کلید انباری را از توی کیفم درآوردم و گذاشتم روی داشبورد. رفتیم تا خانه. عینهو دزدها سهراب رفت داخل و ساک را آورد. به دقیقه نکشید. گازش را گرفت و دور شدیم. نشسته بودم روی صندلی و فقط تماشا میکردم. از شهر رفتیم بیرون. نفهمیدم توی کدام جادهایم. غریب بود برایم. از یکجایی پیچید توی فرعی. خاکی بود. نیم ساعتی گمانم توی خاکی راند. بعد رسیدیم به یک رود باریک. تهران رودخانه ندارد!
گفتم« اینجا کجاست؟ اصلن کجا داری میری؟» گفت: « اون ور آب. همهچیزو هماهنگ کردم. جای پامون سفت شد، دخترا رو هم میآریم.»
گفتم: « اونور آب دیگه کجاست؟»
چیزی نگفت. از ماشین پیاده شد. آمد ساک را از روی صندلی بردارد، نگذاشتم. دستش را گرفتم.
«صاحب پولا شدی؟»
خندید. گفت: «بیا پایین بابا.»
جلوتر که رفتیم رودخانه پت و پهن شد. باورکردنی نبود. یک قایق کنار آب بود به چه بزرگی. سهراب رفت توی قایق. سکوت محض بود و خلوتی ترسناکی. سهراب از توی قایق اشاره کرد که بروم. اما برگشتم و دویدم سمت ماشین. سهراب دوباره خندید. گفت: «بینوا بیا بریم. شانس در خونهت رو زده. سوال پیچش نکن. بیا بریم.» سوییچ روی ماشین نبود. برگشتم و تا کنار قایق جلو رفتم. « این مسخرهبازی رو تموم کن سهراب. دارم میترسم کمکم.» از قایق آمد بیرون. ناغافل با لگد گذاشت توی بیضههام. افتادم روی زانو و از درد توی خودم جمع شدم. ساک را از دستم گرفت و برگشت توی قایق. بعد از نو آمد سراغم. دست انداخت زیر بغلم و روی کولش سوارم کرد. کشانکشان تا توی قایق برد. اهرم تهِ قایق را دو سهمرتبه کشید. موتور روشن شد. اما تا خواست راه بیفتد ناگهان سروصدای عجیبی از اطراف آمد. چشم چرخاندیم؛ آسمان سیاه بود از یک جور پرنده. نزدیکتر که شدند معلوم شد خفاشاند. شاید یکمیلیون میشدند. سرازیر میآمدند طرف ما. سهراب از قایق پرید بیرون و شروع کرد به دویدن. هنوز نمیتواستم بلند شوم. دلم پیچ میزد و درد توی شکم و پاهام میپیچید. زور زدم روی پا بایستم، نشد. بالاخره رسیدند. عین بارانِ درشت و سیاهی باریدند توی سرم. چشمهام را بستم.
زنگ تلفن بیدارم کرد. صبح زود بود؛ حول و حوش ساعت هفت گمانم. خواب و بیدار پاشدم تلفن را برداشتم. بوق آزاد میخورد. افسانه از زیر پتو گفت: «آیفونه.» وقتی همسایهها از واحدشان زنگ بزنند به آیفون، صدای تلفن میدهد. پوردیان بود. با هول و ولا حرف میزد. «آقا مسعود بیا توی پارکینگ، دزد اومده.»
یخ کردم. رعشه افتاد توی جانم. تازه حالیم شده بود وضعیتم چیست و یاد پولها افتادم. با پیژامه دویدم سمت راهپله. دیدم همه جمع شدهاند توی پارکینگ. پوردیان گفت: «انباریها رو دزد زده.» برای لحظهای حس آن روزی را داشتم که سهراب وسط خیابان، خبر مرگ مجید را بهم داد. از تو خالی شدم، روی پا بند نبودم. دست به دیوار رفتم تا دم در انباری. لخت لخت بود. فقط چند تا کارتون خالی بود و کارتون بزرگ یخچال. جاروش کرده بودند. چه نیازی بود البته! همان یک ساک برای هفتجدشان کافی بود. از فرط عصبیت و خشم توی دلم درست عین آن شب توی تاکسی پیچ میخورد. بالاخره افسانه هم آمد پایین. دید حالم رو بهراه نیست، ترسید.
ـ «چی شده آقای پوردیان؟»
ـ «والا دزد زده به انباریا. چیزی توی انباری داشتید؟ آقا مسعود انگار خیلی حالشون بد شد.»
افسانه سرک کشید توی انباری و بعد نزدیک آمد و در گوشم گفت: «تو چرا حالا اینجوری میکنی؟ چیزی نداشتیم تو انباری ما. بیضههاته دوباره؟»
از حرفش بیشتر لجم گرفت، گفتم: «چیزی نداشتیم؟ گونیهای برنج باباتینا، خنزرپنزرهای ماشین و کارتونهای قدیمی. اینا چیزی نبودن؟»
افسانه زیر بغلم را گرفت که راست بایستم. گفت: « مسعود جان، چی میگی؟ اونا رو مگه اول تابستون نبردیم دادیم بهشون! تو انباری ما فقط همین کارتون خالیا بود که معلومه به کار آقا دزده هم نیومده.»
گوشهام سوت کشید و دَوران افتاد توی سرم. داشتم بالا میآوردم، سرم را کردم توی انباری و عق زدم. افسانه ترسیده بود و همسایهها حیران نگاه میکردند. پوردیان آمد نزدیکتر و بلندم کرد تا کنار راهپله آورد.
گفتم: «قفل به اون کت و کلفتی رو چهجوری باز کرده؟»
افسانه گفت:« قفل کدومه مسعود جان! چیزی نداشتیم که قفل بزنیم به در انباری.»
فکر کردم دوباره دارم کابوس میبینم.
بعد افسانه کمک کرد تا توی آپارتمان، خودم را کشاندم.
ـ «راه و بیراه که پرت و پلا میگی، اینم وضع جسمیته! بازم این قرصا رو بخور! خستهم کردی مسعود.»
چیزی نگفتم. دلم میخواست فقط برگردم به تختخواب. خودم را انداختم روی تخت. خواب و بیدار بودم مدام. تا غروب توی تخت ماندم. غروب پا شدم، دیدم افسانه نیست. رفتم توی تراس نشستم روی پاف و بهش زنگ زدم. رفته بود خرید. سیگار روشن کردم. پک اول را که زدم صدای جیرجیر دوباره آمد. اولش بیخودی ترسیدم. سیگار را پرت کردم پایین. بعد دست انداختم به چارچوب دور کولر و خودم را بالا کشیدم. سرم که از کولر بالاتر رفت یکهو پرندهی بدریخت لعنتی جیغکشان از روی سر و صورتم رد شد. وحشتزده پرت شدم به عقب. پهن شدم کف تراس. سرد بود. کرخت شدم، اما دلم نمیخواست بلند شوم. چند دقیقه همانطور خیره شدم به کنجی از آسمان که پیدا بود. باید با ماجرا کنار میآمدم؟ واقعاً همهش کابوس بود؟ چاهارتا قرص کوفتی، مضحکهام کرده بودند! فکر کردم بینوا افسانه چهقدر خودش را خورده بود توی این مدت. به هر جان کندن آمدم تو. زیر کتری را روشن کردم که چای دم کنم. گفتم افسانه که آمد سرما توی جانش نماند. کمی میوه خریده بود و نان. گفتم: « چرا منو بیدار نکردی برم بخرم؟»
ـ «حالا از کجا میدونی بیدارت نکردم؟ شاید بیدار نشدی!»
ـ « جان تو دیگه خودم هم اذیتم. عمرن دیگه از این قرصا بخورم.»
ـ « ببینیم و تعریف کنیم.»
ـ « کاش زنگ میزدی بچهها بیان. امشب یهکم شلوغش کنیم حالمون بهتر بشه.»
ـ « الان یه فیلم میذارم ببینیم. بچهها نیستن. امروز صبح رفتن سفر.»
ـ« چه یههویی! سفر کجا؟»
ـ « نپرسیدم. نیلوفر گفت یه مدت نیستن، کار دارن.»
بعد بلند شد و یک فیلم گذاشت توی دستگاه. آنشب موقع خواب، دیگر صدای جیرجیر نیامد.
هنوز هم ماجرای آن کابوس مضحک ولم نمیکند. از صبح توی دفتر نشستهام و دارم فکر و خیال میکنم. یک ساعت تمام داشتم توی نت عوارض کلونازپام را سرچ میکردم. ذهنم جمعِ کار نمیشود. آدم وحشت میکند از اینجور اتفاقها. یک دقیقهی پیش سهراب اساماس داد. مردک ول کن نیست. لابد افسانه تا حالا ریز ماجرای پارکینگ و انباری را برای نیلوفر گفته. سهراب نوشته: « نگفتی اسم فیلمه چی بود؟» باز هم جوابش را نمیدهم. یکباره از صدای در شیشهای که با شتاب باز میشود جا میخورم. پیران است. سردماغتر از همیشه. گمانم از دفترخانه میآید. لابد باز هم یک مال مفتی چیزی خریده. کنار میز من یک لحظه میایستد. وسط خنده میگوید: ـ «خوب صد دلارییه رو انداختی به ما ناکس. هر روز داره میکشه پایین.»