مونادانه بیا اینجا
مونادانه بیرون از دوشنبه از دنیا رفت.
ابوعنجمِ دُم بلندِ بیدار، میخوابد با شکم بندبند، انبرکهای خرچنگی، سهجفت چشم عدسی، زوج چشمهای روی سینه دو تیلهی قرمز، دُنبودنبالهی شیاله و جراره را میجنباند میخوابد در دود سیاه آتش محو میشود محو میشود در دالانهای تنگ و تاریک درهم و برهم. باباکوش، دهان خشک. میبینم موجهای بازی-دوست، قایقهای تنگاتنگ اسکله را. شکوفایی لبخند. مونادانه گفت من یه گریهکن میخوام. حامد رومیانی گفت ازکجا بیارمش از یتیمسرا؟ گفت نه امشب برام یه گریهکن دست و پا کن. حامد رومیانی او را زد او را زد تا آخر عمرش کور شد. ساناز گفت زنهای حامله توی آب غرق نمیشند. گفتم حرکات بدن تو سخن میگویند. باران در راه بود. او نقش زمین شد پیشانی بر خاک به خارخاشه و خاکستر دوروبرش دست کشید لغزید لغزاند از سراشیبی زمین پایین رفت، در انحنای افق دستش از کارگاه کن فیکون کوتاه، زمین درحرکت دوَرانی او را پشت سر خود در فضای لاجوردیبساط رها کرد. دیدم پیرمردی با پالتوی بلند مشکی مَددحالم شد. زیر بالم را گرفت از زیر سیمخاردار رد شدم. زمین او را در آسمان لاجوردی-بساط رها کرد ساناز را رها کرد. ماشین حامد رومیانی مدل دورهی انسانهای نئاندرتال بود با آن به شکار ماموت میرفتند. گُل و دانهی خشک و دهان خشک. مونادانه گونههایش رنگ پشتِ برگ گل سرخ، گرمای شعلههای موهای گرهزار، قوزک پایش پُروپیمان آنچنان که پارس سگ زینتی سفید را در آسانسور نمیشنیدم. در شکل و شمایل دوبرمن لکههای قرمز دور پوزه با درک مقاصد پیرزن با ایما و اشارهی او حمله کرد سر و گردنم را دندان گرفت. سق دهانش سیاه، بهسادگی جان دادم و خطوط کف دستم محو شد. حامد رومیانی دنبال مونادانه از راهپله به پشتبام آپارتمان دوید روی آبچک لبهی پشتبام زیر پایش خیابان بود خیابان بود خیابان. زار زد این کارو نکن. دوتا گوی سیاه و سفید بهش نشان داد. ببین از چین برات آوردم؛ یین و یانگ. مونادانه با نُک انگشت آن موهای دودی پریشان را از صورتش کنار زد، سرخط آخرین بیانیهاش در دنیای دو رنگ با صدای بلند، دیوار شکسته، ای زاغِ کبود. با دستهای باز رها شد رها شد و با سقوط آزاد آنطور که نیوتون به هم بافته بود زمین افتاد. میبینم زنش داد زد دهن بازکن بگو ببینم تو چهکارهای؟ حامد گفت کارشناس ارشد رفتار جنسی سوسک پشکلگردان. عشقبازی خاموش عشقبازی پُرسروصدا. کشتی سفید سینهی دریا را میشکافد. ساناز روی پاشنهی پا نشسته آن بچه در هوای رفتن به پارک کودک که درش همیشه باز بود. مونادانه هنوز از خواب بیدار نشده از تختخواب پایین آمد سرپا ایستاد از خواب بیدار شد. حامد او را زد و کور شد. زن حامد دست بُرد زیر کلانسینهی بیجیجیبندش تکانش داد داد زد با توام عادل ویسی این مردکهی پچولپَنتی اینا را میذاره میره باقلاکاری با اون زن چشمگربهیی کاروبارش با انس و جن اورژانسی؟ حامد گفت باشه باشه یواشتر بچه بیدار میشه. زن گفت کدوم بچه؟ ساناز گفت اونی که من میخوام ایشون نمیخواد. زن حامد گفت ببینم شما دو تا دیگه چه مرگتونه؟ پسرک موجسوار با بالاتنهی گنده پایینتنهی لاغر شبیه اسپرماتوزویید، زانوها خمیده از تاج موج بهدرهی موج از دره به قله پروازکنان بهسوی تخمک گندیده میرفت. حامد با آن چاکوچیلاش گفت چرا نمیآیی سوار نمیشی. گفتم رنگ سیاه و سفید رنگ شادی و ناشادی فراموش کن. دستش را تاب داد با کف دست مونا را زد مونا را زد و تا آخر عمرش کور شد. نسخهپیچ داروخانه قوطیهای دارو در دست عطری به خودش زده است بوی رقص و پایکوبی میدهد روپوش سفیدش را درمیآورد سینههاش سوسیال-دموکرات. زاویه دید او از بالا، هلیکوپتری، میگوید خودشو از پشت بوم پرت کرد؛ اون زن حامله بود. میبینم قطرات باران چون سکههای طلا به زمین میخورد و سروصدا میکند. صدایی از دوردست از چین و ماچین در راه. صداشو یککم بیار بالا. صدایی از صحرای گُبی در راه. گذر از کوههای قراقروم هیمالیا پامیر ساری و جاری در آمودریا سیر دریا. اویغورها تاجیکها ازبکها قزاقها ترکها دستهدسته در لباس محلی از جا بلند میشوند جلوی آن سر خم میکنند، شکوفایی لبخند. دیدم سگ پشمالوی سفید چشمانش را باز کرد بلند شد نگاه به دور و برش انداخت آه کشید به پهلو یله شد دوباره خوابید. آیا خواب دید دستی شکننده با لاک ناخن دورَنگه بیآنکه انگشتری در انگشت باشد او را نوازش میکند؟ آن دوردستها چه خبر است؟ خمیرمایهی همه همگان آب و گِل. صدایی از دوردست از چین و ماچین. گفتم صداشو یککم بیار بالا. شکوفایی لبخند. گذر از کوهها درههای هزار مسجد، اللهاکبر، آلاداغ، در بحر خزر ساری و جاری موجشکن غازیان انزلی به چپ و راست رها شده او را نمیشکند. صدایی کوتاه، عاشقانه، غمانگیز. دیوار شکستهای زاغِ کبود، در آن دوردستها چه خبر. در سقوط آزاد بیصدا اوف میکشد، کش و قوس میرود و چشمانش را به روشنایی صبحدم باز میکند. کپسول چشمهاش دو تیلهی قرمز.
مونادانه بیرون از دوشنبه از دنیا رفت.
حامد رومیانی فرمان شکاری فورد را چرخاند در نبش خیابان یکطرفه ترمز کرد به عادل ویسی که اخم کرده بغل دستش نشسته بود گفت: «از زنت ساناز چه خبر؟»
دَم غروب بود. رهگذران پیدا و ناپیدا، رفت و آمدشان بیحرف و حدیث، دو خواهر پیر خوابیده در یک تختخواب، هیچ و پوچ.
حامد گفت: «زن من در خوابهایش هم با من در ستیزه.»
گفت: «خودت میدونی سَوای خونهیی که با اون زن زاغ دل توش زندگی میکنم، بهترین دوست من تویی.»
عادل گفت: «ای پیر چهلساله، آرام باش و حرف دلت را بگو.»
حامد گفت: «بذار دلم گرم بشه، حرفمو بگم.»
عادل گفت: «تو میخوای بگی زغال، زمستان رفته پیکارش.»
حامد گفت: «یه کاری ازت میخوام نه نگی، بشم رهبر ارکستر تَرکه به دست.»
عادل گفت: «چهکاری؟»
حامد به آنسوی خیابان اشاره کرد گفت: «اون ساختمان چهار طبقهی مسکونی را میبینی با دیوارهای ستوندار؟ طبقهی چهارم، سمت راست اون آپارتمان که چراغش خاموشه.»
دوتا کلید از جیبش درآورد گفت: «درِ ورودی را باز میکنی، سوار آسانسور میشی، میری طبقهی چهارم، سوئیت سمت راست، میری سالن، روبهروی اتاقخواب شومینه میبینی، روی طاقچهاش فنجان کریستال پایهبلند، توی فنجان دو تا گوی سیاه و سفید همرنگ، اون دو تا بَبر و اژدها را برمیداری میآری میدی بهم.»
عادل خطوط اخم و تَخم چهرهاش عمیقتر شد گفـت: «یه بار دیگه بگو.»
حامد گفت: «دو تا گوی دایره و نیمدایره. یانگ و یین. تقابل کوهها و درهها.»
عادل گفت: «چرا خودت نمیری برش نمیداری.»
«نمیخوام اون پیرزن منو ببینه.»
«کدوم پیرزن؟»
«اونی که طبقهی سمت چپه. پشمِ وزغ، با اون سگ کلاف کاموایی رجس و نجس.»
«توی اون آپارتمان کی زندگی میکنه؟»
«حالا دیگه هیشکی.»
عادل گفت: «دایره نیمدایره به چه دردت میخوره.»
حامد گفت: «از چین براش سوغاتی آوردم. دَم گوشِت نگهداری صدا میده، صدای شکستن اشکهای یخی.»
عادل سکوت کرد. اشکهای یخی؟
حامدگفت: «اون صدا میگه یکبوسه برابر با صد-بوسه.»
عادل از ماشین پیاده شد.
اواخر پاییز بود و درختان حاشیهی خیابان حرفی برای گفتن نداشتند. زن جوانی با روپوش سفید از داروخانه بیرون آمد. چند تا قوطی خالی دارو را توی سطل کنار پیادهرو انداخت و یکدم با حامد رومیانی نظربازی کرد. مرد جاافتادهای با پالتوی بلند مشکی خم شد از زیر زنجیر جدول خیابان به -پیادهرو آمد.
از عرض خیابان عبور کرد. ساختمان چهار طبقه با نمای رومی. کلید را در شیار قفل جا زد، چرخاند و در ورودی را باز کرد و صدای موسیقی شنید، کوتاه و غمانگیز. سوار آسانسور شد. پاگرد طبقهی چهارم و صدای واقواق سگ. روبهروی آسانسور، راهپله به پشتبام راه داشت. آپارتمان سمت راست و قفل و کلید عاشقانه. کلید را در شیار قفل جا زد در را روی پاشنه چرخاند و به سالن پذیرایی رفت.
در تاریکروشنی، تلویزیون خاموش، دیوار پشتی آن سنگ دکوراتیو. اتاقخواب درش نیمهباز بود. تختخواب دونفره با رنگ و بوی عاشقانه. گلهای مصنوعی در گلدانهای بلورین، قفسهی شیشهای و طبقه طبقه ظروف عتیقه. روی طاقچهی شومینه شمعدان سهشاخهای کریستال بود با شمعهای پیچ در پیچ و روبان سفید. گویهای تقابل کوه و دره را از توی گیلاس پایهبلند برداشت دم گوشش به هم مالش داد، گوش داد، صدایی نشنید. کلید را در قفل چرخاند و پیرزن ریزنقشی را دید با پولیور چَپرچین روی شانه سگ سفید مینیاتوری را بغل زده دم در آپارتمانش ایستاده از پشت عینک دوکانونه خیره به او نگاه میکند. گفت: «امروز چندشنبهست؟»
عادل گفت: «دوشنبه.»
پیرزن گفت: «دوشنبه یا سهشنبه؟»
عادل گفت: «دوشنبه.»
پیرزن گفت: «مونادانه بیرون از دوشنبه از دنیا رفت.»
عادل گفت: «چه سگ قشنگی. اسمش چیه؟»
پیرزن گفت: «تو اون مرد میانسال را میشناسی؟ شکل و شمایلش ساعت زنانه.»
عادل گفت: «ساعت زنانه؟»
سگ واقواق میکرد. پیرزن دستی به سر و گوشش کشید گفت چوچو، مونا خانوم چهکار کرد؟ خودشو از پشتبام پرت کرد پایین، بردنش بیمارستان، بیدار نمیشه.
در پیادهرو پسرکی اسکیتباز با کلاه ایمنی و زانوبند از تاریکی بیرون آمد، چرخید و از کنارش رد شد. مثل موجسوارها زانوهایش را خم کرده بود و دستهای باز، سکاندار تعادلش بود.
حامد رومیانی کوه و دره، ببر و اژدها، شرق و غرب را بوسید، با لبخند بیرنگ و رو دنده را جا زد گفت، فراموش کن. با دست خداحافظی کرد و در تاریکی شب دور شد.
چپ و راست خیابان مغازهها شانه به شانه دست در دست حال و هوای صف اول تظاهرات پوزیسیون و اپوزیسیون را داشتند. پسرک اسکیتباز اینبار از روبهرو سر و کلهاش پیدا شد. روی اسکیت به پهلو خم شده بود و تیرِ رها شده ازکمان تاتار بود.
حیاط خانهی ویلایی عادل ویسی در شهرکوچک خطهی ساحلی، کرتهای پوشیده از علفهای هرز، گلدانها تشنهی آب، برگهای پژمرده در پای درخت، برگ خشک روی برگ خشک میافتد. هال بزرگ خانه و آینه تمامقد دیواری با قاب طلایی و کنار گلدان بلند سرامیک، یکجفت دمپایی روفرشی زنانه، یکلنگه دَمَر یکلنگه طاقباز.
در اتاقخواب نیمتنهی سنگینش را درآورد روی رگال رختآویز پرت کرد. فیلتر کاغذی. پُکِ یک گرمی. در لبهی تختخواب سرد آلوآشوب نشست و دراز کشید.
مونادانه بیرون از دوشنبه از دنیا رفت.
در دالان تنگ و تاریک تالاب جسم و جان او ابوعنجل در جنبوجوش، ذرات خردهشیشه در هر سمت و سو. جدارههای رگ و ریشهی تارهای عصبی درهم و برهم، موجهای بازیدوست، قایقها رج به رج کنار اسکله، آوای موسیقی کوتاه و غمانگیز، خطوط اخم و تَخم چهرهاش باز میشود، شکوفایی لبخند.