کُه مالآوو
دولتیها آمدن گفتن باید جانتان را وردارید و دربرید. همهجا جار میزدن. در خانهها را میزدن میگفتن باید بزنید به کوه. جایی که آب نبردتان. قراره سیل بیاد. ای را اونا میگفتن. ننهام میگفت معلوم نیس چه خوابی برامان دیدن باز.
اَ دیشب یکبند باران باریده اما رودخانه قد یکپا هم آبش بالا نیامده. به نظرم یک چیزی میدانن وگرنه ایقدر بالبال نمیزدن. نورمحمدی آبیار قدیم هم باهاشان بود. میگفت همین فردا آب همین رودخانه جامالگهتان را سیاه میکنه. گفتم سیمره تا بوده همین بوده. همینجوری هم راست نگاهکردن بهش خوف داره. ننهام گفته 90 سال از خدا عمر گرفتم یاد ندارم ای رودخانه جامال کسی را سیاه کرده باشه؛ اما گفت من برا خودتان گفتم.
شب حاج امان آمد خانهمان. او هم همان حرف دولتیها را میزد. ای که هواشناسی گفته و حرفشان ردخور نداره. همینکه رفت صفورا با دو دست کوبید تو کله خودش. اصلاً یکجا بند نمیشد. مرتب با خودش حرف میزد. شمدولت را گذاشته بود کاسه بشقابها را جمع کنه و خودش معلوم نبود تو خانه پی چی میگشت. بهش گفتم:
– چته انگار باز مار گزیدت؟
– مگه نشنیدی حاجمان چی گفت؟ مگه نشنیدی گفت سیل مثل موریانه است؟ میترسم مرد… میترسم.
ننه اشاره کرد یعنی دم به دهنش نذار گناه داره. اَ خانه زدم بیرون. نمنمک باران میزد. آبادی سوت و کور. چراغقوه انداختم داخل رودخانه. همان بود که بود. تو راه شاپور را دیدم. گفت: «اگر هم سیل بیاد من که بهجز ای قهوهخانه فکسنی چیزی اَ مال دنیا ندارم. رودخانه کجا من کجا؟ اگه کشکان را هم بذاری بغلدست سیمره سیل به گردپای من هم نمیرسه. تازه خود دولتیا آمدن بغلدست من خانه بهداشت ساختن. خودشان هم هنوز آنجا هستن. هیچکدامشان هم اَ اوجا نرفته.»
صبح باز آمده بودن. این بار مأمور هم همراهشان بود. میگفتن تو شهر هم همین بساط علمه؛ اما مردم ککشان نمیگزه. همین چن وقت پیش سیل آمد اما قد یک وجب آمده بود تو آبادی. او هم نه توی خانههای بالاتر. او هم رفت تو زمین نرم چم و فقط تا دو ـ سه روز پاچه اهالی گل بود که او هم یک باد که وزید خشک شد. صفورا میگفت حاج امان خانهاش را بار نیسان کرده و اَ ایجا رفته. حتمن رفته خانه پسرش که شهر خانه دارن. هرچه بود نه دولت نه مأمورها دستبردارمان نبودن. مرتب تو آبادی میچرخیدن. یک عدهای باورشان شده بود. خانه زندگیشان را گذاشتن و معلوم نشد کجا سرشان گذاشتن و رفتن. صفورا هم تو خانه مرتب بالبال میزد و کچلمان کرده بود؛ اما من هرچه فکر کردم چی داشتم بخوام رو دوشم بذارم و در برم.
رشید پسر یدالله هم غروب آمد در خانهمان همین را گفت:
-والا نمیدانم بهجز ای خانه چی دارم که بخوام بار کنم و در برم. همینجا میمانم یا قاب یا کلاه.
هرچند میدانستم توی طویلهاش چن تا گاه و گوسفند دارن اما چیزی نگفتم. فقط گفتم:
- من اَ سیل نمیترسم. دفعه قبل هم که سیل آمد حتی تو آنیک وجب هم نرفتم. اصلاً سمت خانه ما نمیاد. غمت نباشه.
شب در خانه اسحاق سروصدا بود. مأمورا و اهالی جمع شده بودن. داوود گفت: امروز مأمورا باهاش درگیر شدن. آخر نتونستن بقیه را راضی کنن. داوود تعریف کرد مأمورا هرچی در زدن کسی باز نکرده. همینکه خواستن برن اسحاق اَ خانهاش آمده بیرون و بهشان فحش داده. گفت آخرسر با کلهی خونی گذاشتنش و رفتن. همگی سیر به کلهی خونی اسحاق خندیدیم. با آن کلهی طاسش حتمن روش نشده دم در بمانه. جاوید معلم آبادی را دیدم داشت میآمد. عباسعلی دور برداشته بود.
-مردم چن سال پیش یادتان هست گفتن طرح هادی قراره بیاد؟ گفتن آبادی را درست میکنن؟ خانههاش را ضد زلزله میکنن؟ یادتان هست اَ استانداری آمدن گفتن بغلدست همین رودخانه براتان سد ماهی میزنیم؟
مراد گفت: پولش را هم گرفتن. از همه هم گرفتن.
جاوید گفت: راستش من با نورمحمدی، چن تا اَ شورای آبادی و خود حاج امان صحبت کردم. چیزی که دولت میگه اینه که اَ طرف خودشان حرف نمیزنن. هواشناسی گفته. لابد ای هواشناسی هم دم و دستگاهی داره؛ خبر داره. حتمن توی خانههاتان تلویزیون دارید. اخبار را نگاه کنید.
فاضل گفت: بذار سیل بیاد کمی بخندیم
همه زدن زیر خنده. جاوید گفت:
-خدا میدانه من خیلی چیزا میدانم. همین سد ماهی که عباسعلی میگه خودم با حاج امان بودم تو آب منطقهای. صحبت کردیم. بهمان قول دادن. راستش حناشان دیگه برا من هم رنگی نداره؛ اما اگه راست گفتن چه؟
گفتم. نصف بیشتر زمینای پدریم را مرتع اعلام کردن، دستم به هیچ جا نرسید.
قاسم هم گفت: دفعه قبل هم مگه سیل نیامد؟ چی شد؟ من که خانهام توی چم کنار رودخانه است. سیل که آمد دیدیم چیزی نشد. اگه سیل ما را میبره بذار کل دنیا را هم ببره.
یکدفعه اَ تو تاریکی یک زن هوار کشید: شما مردا مگه غیرت ندارید؟ حرف، حرف حقمان نیست. پای وسطه.
نمیدانم. خیال کردم صدا به نظرم آشنا آمد. شَکَم به صفورا بود؛ اما صفورا نبود. قمرخانم بود، دختر مش سلمان. طفلک اَ پدر و مادر فلجش نگهداری میکرد. حتمن برا آنها میترسید.
***
چشم باز کردم. صفورا جیغ کشید. شمدولت گریه میکرد. ننه گوشهایش را گرفته بود. صدای قیژ…قیژ… اَ توی کوچه میآمد. بلند شدم. آسمان غرید. نشستم رو جا. گفتم:
- چی شده؟ چتونه؟
زیر پایم انگار غلطک راه افتاد. لرزیدم. صفورا فقط گریه میکرد. صدای شلیک تیر میآمد. شمدولت هم گریه میکرد. رفتم پشت پنجره. باران یکبند میبارید. حیاط پر آب بود. ننه گفت:
- باید دربریم. خانه جای ماندن نیست
صفورا شمدولت را بغل کرد. آسمان دوباره غرید. شیشهها لرزیدند. گفتم:
- کجا باید دربریم؟
صفورا داد زد:
- هر جا ای مردم میرن
نشستم. ننه را کول کردم. صدای نالهی گوسفندها میآمد. هنوز باران میبارید. در را که باز کردم آب هجوم آورد تو خانه. صفورا زمین خورد. شم دولت از دستش افتاد. ننه هم افتاد. خودم را به شمدولت رساندم. گیسهایش را گرفتم. زد زیر گریه. خواباندم توی صورتش. ننه را کول کردم. شمدولت بغل صفورا بود. در حیاط باز نمیشد. از در بالا کشیدم. توی کوچه پر آب بود. چن مأمور تیر هوایی در میکردند. صدای هوف هوف رودخانه قلب آدم را میلرزاند. آن پایین روستا زیر آب بود. روی تیغه نردبان گذاشتم. رشید روی پشتبام آمد.
- از طرف خانهی من راه هست. زود…زود…
ننه نمیتوانست از نردبان بالا برود. صفورا بالا رفت. شمدولت را دستش دادم. از بس گریه کرده بود سرخ شده بود. پیراهنم پاره شد. ننه میلرزید. من هم میلرزیدم. صدای هوار مردم میآمد. آسمان دوباره غرید. آب بالاتر آمده بود. رشید روی تیغه آمد. ننه را کول کردم. رشید کمرش را گرفت. روی تیغه نشاندش. همینکه نشاندش نردبان افتاد. با سر توی آب افتادم. تنم زیر آب رفت. نزدیک بود سکته کنم. هر چه زور میزدم بیفایده بود. رشید توی آب پرید. بلندم کرد. تمام تنم یخ کرده بود. گِل به بدنم چسبیده بود. نردبان را گذاشت. ننه بالای بام گریه میکرد. روی پشتبام رفتم. تمام آبادی آب بود. اهالی فرار میکردند. هرکسی جان خودش را. خیال کردم زمین لرزید. رشید گفت:
- باید جانمان را درببریم.
صدای ماغ کشیدن گاو میآمد. حیاط خانه رشید هم پر آب بود. اهالی بالای تپه جمع شده بودند. در خانه رشید هم باز نمیشد. زن رشید گریهاش گرفت:
- ای زبون بستهها را اَ تو طویله بیار بیرون مرد.
پایین در خانه را گِل گرفته بود. رشید روی تیغه رفت.
- آهای…آهای…
ماتم برده بود. صفورا گریه میکرد. شمدولت بغلش بود. مفش پایین آمده بود. هاجر زن رشید گریه میکرد. ننه میلرزید. آسمان غرید. رشید از روی تیغه پایین پرید.
- آهای ـ آهای
زن رشید توی سرش خودش کوبید. به سمت دررفت. هرچه کرد در باز نشد. اَ در بالا رفتم. رشید را دیدم. توی یک ماشین ارتشی بود. اشاره کرد اَ دیوار فاصله بگیریم. همه دویدیم کنار. یکبار زد. دیوار به لرزه درآمد. دوبار زد… دیوار کاهگل بود. بار سوم پایین ریخت. صفورا جیغ کشید. هاجر زن رشید جیغ کشید. پاهایم سنگین بود. ماشین ارتش آمد. آب هجوم آورد. به دیوار کوبیدمان. ننه سرخورد. بلندش کردم. آسمان غرید. صدای ماغ کشیدن گاو میآمد. دلم برای گاوها سوخت. ترس توی صدایشان بود. اَ جانودل. انگار هوار میزدند. آب موج برداشت. در خانه را شکست. دوبار برگشت. شبیه مار بود. سربازها کمکمان کردند. از ماشین بالا رفتیم. موج دوباره برگشت. آب بالاتر آمده بود. این بار سنگینتر بود. ماشین ارتشی را هول داد. صدای شکستن چیزی میآمد. دوباره موج برداشت. هاجر زن رشید جیغ کشید. موج یخچال را به دیوار کوبید. ماشین نماند. فاصله گرفت. آب یخچال را بلعید. هاجر ناله کرد. انگار اَ حال رفت. توی بغل ننه افتاد.
- کردارت بسوزه سیمره. بشی به خاکستر. خانهمانم ای خدا…
ننه سرش را روی سینهاش گذاشت. صفورا شیون کرده بود. رد ناخن روی صورتش بود. صدای هوف هوف آب توی گوشهایم بود. باران یکبند میبارید. رشید هم گریه میکرد. سربازها خیره نگاهمان میکردند. ماشین ایستاد. گاز داد… گاز داد… توی گِل گیرکرده بود. زنها گریه کردند. آب از طرف کوچهها هجوم آورد. صدای نالهای شنیدم. از توی کوچه بود. آب دوباره هجوم آورد. سربازها پایین پریدند. سکندر را دیدم. آب بهطرف ما آوردش. یکی از سربازها سر خورد. سکندر میخندید. نمیدانم. شاید هم گریه میکرد. با صدای بلند. آب موج برداشت. ماشین را به دیوار کوبید. سکندر توی موجها بود. صفورا داد زد:
- ای برارـ ای برار
سربازها برگشتند. تمام تنشان خیس بود. راننده دوباره گاز داد. از زمین کنده شدیم. زیر لب فحش دادم.
- لعنت به گِل مات
به دیوار خوردیم. آب بالاتر آمده بود. عقب ماشین به درخت گیرکرده بود. رودخانه انگار رحم نداشت. آب مرتب بالاتر میآمد. موج چرخ میزد. به درخت کوبیدمان. درخت شکست. راننده گاز میداد. داد میزد. فحش میداد.
رشید روی تاق ماشین رفت. راننده گفت:
- آهای…از روی پشتبام راه هست؟
رشید صدایش را نمیشنید. گفتم:
- از ای وز راه هست. از ای وز راه هست.
سربازها کمک کردند. زنها روی پشتبام رفتند. راننده هم آمد. آب دوباره هجوم آورد. دیوار میلرزید. ماشین به دیوار خورد. چرخی زد. آب بالاتر آمد. فرار کردیم. اهالی روی تپه بودند. باران همچنان میبارید. از روی پشتبام چند خانه گذشتیم. شمدولت بغل یک سرباز بود. انگار خوابش برده بود. ننه ساکت بود. صفورا گریه میکرد. تمام تنم خیس بود. بوی بدی میدادم. دهانم مزهی گل میداد. به بالای تپه رسیدیم. خیلیها آنجا بودند. همه ماتشان برده بود. انگار سنگ بودند. چن نفر دستهایشان را روی سرشان گرفته بودند. هیچ صدایی از هیچکس بلند نمیشد. رودخانه بالا آمده بود. هوف…هوف… انگار اژدها شده بود. هرلحظه بیشتر و بیشتر میشد. آب تا پای کوه هم رفته بود. آن طرف رودخانه. پاهایم سنگین بود. نمیتوانستم بنشینم. تنم عین پرکاه بود. زنها گریه میکردند. آب بالاتر آمد. با سرعت. رفت. رفت. برگشت. برگشت. به کشکان خورد. برگشت. یک نفر داد زد. نفهمیدم چه گفت. تپه میانی داشت میآمد. اهالی فرار کردند. صغری زن مرحوم نورالله جیغ کشید. بهطرف رودخانه دوید. چن نفر دنبالش بودند. او را گرفتند. جیغ میزد:
- ولم کنید… ولم کنید… بچهام را آب برد.
او را کشانکشان آوردند. همه ساکت بودند. آسمان غرید. آب از آن طرف بالا آمد. زیر خانه بهداشت را خالی کرد. مستراح قهوهخانه را کند. خانه بهداشت چپ شد. هجوم برد طرف قهوهخانه. زیر آن را هم خالی کرد. انگار صدای نالهی شاپور را شنیدم. قهوهخانه را هم آب برد. چیزی اَ آن طرف هم نماند. یک نفر داد زد:
– لعنت به اونایی که تو چم خانه ساختن
کسی چیزی نگفت. یک نفر داد زد:
- عقبتر برید. ای حرومی رحم نداره.
لباس نظامی تنش بود. همه باهم دویدیم. باورم نمیشد. توی خانههای آن پایین دنبال خانهمان میگشتم. از خانهها فقط پشتبام معلوم بود. صدای ماغ گاو توی سرم بود. انگار پرکاه بودم. رشید نمیتوانست بلند شود. زیر بغلهایش را گرفتم. از حال رفته بود. زنش پاهایش را گرفت. بلندش کردیم. مهری آمد. صفورا نتوانست خودش را قایم کند.
- سکندر را ندیدی عمهزا؟
صورتش مثل سنگ بود. صفورا گریهاش گرفت. مهری چن لحظه نگاهش کرد. پایین پای ما نشست. کمی گل اَ زمین کند. روی سرخودش کوبید. زنها دورهاش کردند. صفورا همنشست. دوباره شیون کرد. چن نفر رو پشتبامها جامانده بودند. یکیشان پسر مرحوم نورالله بود. یکدفعه صدای عجیبی تو آسمان پیچید. همه باهم هوار کشیدند. یک طیاره بود. از بالاسر ما رد شد. سمت آبادی رفت. چرخی بالای خانه بهداشت زد. به سمت کشکان رفت. دوباره آمد بالاسر آبادی. بالاسر پسر نورالله رفت. میخواستم داد بزنم؛ اما نماند. داد زدم. صدای عجیبی اَ گلویم خارج شد. صغری اَ حال رفت. گاهی وقتها آب رودخانه کم میشد. دوباره بالا میآمد. خانهی اسحاق پایین ریخت. توی اهالی چشم انداختم. ندیدمش. گوشی جاوید زنگ زد.
- چی؟ الو. یه تیوپ؟ نه ندیدم. میشناسیش؟
تلفن قطع شد. جاوید بالای تپه رفت. خیلی زود برگشت. خواست زنگ بزند. گوشیاش خراب شده بود. چندبار سعی کرد. یکنفر داد زد
- تیوپ تیوپ…
چن نفر دویدند. کسی روی تیوپ نبود. هوا داشت تاریک میشد. صدای هوف هوف رودخانه بیشتر شده بود. نالهی گاو هم توی گوشم بود. فریاد سکندر چل. گریه می کرد؟ میخندید؟ صغری مادرش هنوز روی زمین بود. شب شده بود. به جاوید نگاه کردم. روی صورتش گِل ماسیده بود. دلم برایش سوخت. گفتم:
-این چه عذابیه آقا معلم؟
صورتش سیاه بود. رد خون تو گلهای صورتش هم بود. نگاهم کرد. نگاهش ته قلب آدم را میسوزاند. گفت:
-دِلَمه برا بیکسیمان های های گریه کنم اما از ای چشمهای آسمون مرده اشکی نمیآد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کُهمالآوو: روان آبی که خاک را با خودش به همراه میآورد.
چَم: زمین حاصلخیز آبی کنار رودخانه
گِل مات: گِل چسبناک
ـــــــــــــــــــ
شهریار قنبری، خرداد 98
شماره سوم مجله ادبی هنری آتش