روستای سادات
از کنار حمزه که میگذرم، چشمانش نیمه بسته است و پلکش میلرزد، زبانش بیرون افتاده و خروپف میکند. میخواهم از اتاق بیرون بروم که صدایش بلندتر میشود.
میگویم: «ها! چیزی لازم داری؟»
با چشم و ابرو میگوید: «نه.»
لبهایش تکان میخورد و چیزی میگوید، برمیگردم و بالای سرش مینشینم. دیروز بردمش بیرون، میخواستم هوایی بخورد. شاید کمی بهتر شود ولی هیچ حرفی نزد.
هر شب قبل از خواب با او گپ میزنم. میدانم عاشق ماشین است، برای همین چیزی درباره ماشینهای جدید تعریف میکنم، او به من نگاه میکند. میگویم: «امروز پیکانت رو شستم.» همیشه دوست دارد ماشینش برق بزند؛ درباره آخرین ماشینی که شرکت بنز ساخته حرف میزنم، پلکهایش که رویهم میروند، بهطرف در اتاق میروم، چراغها را خاموش میکنم، سروصدا میکند، او هم مثل من از تاریکی و سیاهی پشت پنجره میترسد، بیرون میروم و چراغها را روشن میگذارم.
سه سال پیش اولین بار با محسن به آنجا رفتم، میگفت: «برادرم قبل از آن حادثه، اتفاقی آن محل را پیدا کرده.» پیرمردهای روستا، درباره آن قسمت شط حرفی نمیزدند و باقی اهالی بهندرت از آنجا میگذشتند. انگار در گوشهای از شط، دری مخفی بهسوی جایی غریب و سرسبز باز میشد. زیر درخت «کُناری» تنومند که ریشههایش مانند رگ از زمین بیرون زده و در دل شط فرو میرفت. به خاطر همین بود که محسن میگفت: «هیچوقت مثل برادرم دل به اینجا نبندین، وگرنه همون بلا سرتون میاد.» چیزهایی دربارهی کورههای آجرپزی میگفت که نزدیک درخت کُنار بودند. چهار کوره که از آنها چیزی ـ جز تلی از خاک ـ باقی نمانده بود. او هیچ وقت شبها به آنجا نمیرفت.
آن روز وقتی با حمزه به راه افتادیم، هوا تاریک بود. گلههای پشهکوره، اطراف نور ضعیف خیابان چرخ میزدند.
گفتم: «حمزه خیلی خلوته، زود نیست؟»
گفت: «جمعهست، کارگرای شرکت نفت سرکار نمیرن تا برسیم هوا روشن شده.»
شب قبل تا دیروقت بیدار بودم. هنوز چشمم گرم نشده بود که حمزه گفته بود: «پاشو ساعت پنج و ربه.»
به ایستگاه هشت که رسیدیم. جلوی آش فروشی ایستاد. نگاهی کرد و گفت: «اوهووو، اینم که باز نیست!»
گفتم: «ولش کن، پنیر و گوجه و خیار آوردم تا ظهر بیشتر نمیمونیم.»
گفت: «پیاز چی؟»
گفتم: «اونکه اصلشه.»
گفت: «تف به ایی شانس، هوس آش کرده بودم با پیاز.»
پیکان مدل شصتونه چند بار استارت خورد تا روشن شود.
گفتم: «اینو روبهراهش کردی؟ تو جاده اسیرمون نکنه.»
گفت: «تازه دیسک و صفحهی انگلیسی اصل براش گذاشتم. شتابش عالی شده، یه پلاتین میخواد تا خوشگل، استارت بخوره.»
از فلکه سده راندیم سمت بواردهی شمالی. کنار دکهای ایستادیم. حمزه گفت: «شاکر، بپر یه پاکت سیگار بگیر، با این چند نخ تا ظهر دووم نمییاریم.» روستای «سادات» در میانهی جادهی اروند بود.
گفتم: «توی این تاریکی، میتونی فرعی اونجا رو پیدا کنی؟»
فقط سرش را چند بار تکان داد. هنوز خواب از سرش نپریده بود. شلوار کُردی سیاهی به پا داشت و پیراهنش را بدون تکمه کردن روی رکابی سفیدی پوشیده بود. موهای فرفری و ریش پرپشتش را بهندرت اصلاح میکرد. از دو سال پیش که زنش طلاقش داده بود، با ما زندگی میکرد. شبها مسافرکشی و صبحها تا لنگ ظهر میخوابید.
هر چه جلوتر میرفتیم، سیاهی شب عمیقتر میشد. هیچ عابر پیاده یا ماشینی دیده نمیشد. در اطراف جاده بهندرت چراغ خانهای روشن بود. صدای جیرجیرکها و زوزهی سگها از دل نخلستان به گوش میرسید. هرچقدر به آب نزدیکتر میشدیم، رطوبت مردادماه بیشتر حس میشد. نسیم ضعیفی از سوی شط با بوی شرجی درهم میشد و بینی را پر میکرد.
یکساعتی که راندیم، حمزه جلوی یکی از جادههای فرعی که سمت روستا میرفت، ایستاد. دور و برش را برانداز کرد و گفت: «خودشه.»
گفتم: «مطمئنی؟»
گفت: «آره. اون حسینیه رو نشون کردم.»
گفتم: «اینجا پر از حسینیهست. به نظرم فرعیش دوتا شاخهی ورودی داشت!»
گفت: «نگاه کن، اونجا رو کندن، از پارسال تا حالا اینجا نیومدیم.»
در دو طرف حاشیهی جاده، نخلهای بلند، خبردار ایستاده بودند، پشت سرشان ارتش سربازان با فاصلههای منظم زمین را پوشانده بودند. یکلحظه که از آنها چشم برمیداشتم جابهجا میشدند و به سمت ما میآمدند. مسیر، باریکتر از همیشه به نظر میآمد. گفتم: «حمزه ساعت چنده؟ تا حالا باید یه ذره روشنتر میشد.» نگاهی به دور و برش کرد، نیمههای ماه بود و هلال بیخ آسمان نورکمی میداد.
گفت: «هنوز زوده، یکم صبر کن.»
گفتم: «به آسمون نگاه کن، سیاهه سیاهه.»
گفت: «از شهر دوریم، اینطوری نشون میده.»
کورسوی چراغهای پیکان چالهچولهها را نشان نمیداد. جلوبندی ماشین توی دستاندازها جیرجیر میکرد و از دور صدای پمپ آبِ یکی از زمینها، تمام مسیر با ما بود. حمزه سیگاری روشن کرده بود و نم نمک با دودش بازی میکرد. از صدای جیغی که از لای کاکل نخلها میآمد، چرتش پاره شد. مثل صدای جیغ زنی بود. گفتم: «مسیر رو که یادت هست؟ چپ، راست، راست، چپ.»
سرش را تکان داد و دوباره پکی به سیگارش زد. ابتدای دوراهی، به سمت چپ پیچیدیم. گلهای سگ از میان نخلستان بهسوی ماشین دویدند و از چپ و راست ما را دوره کردند. یکی از آنها که از بقیه بزرگتر بود، در میان گردوخاک و دود اگزوز خیز برداشت، پوزهاش به شیشهی نیمهباز خورد. سفیدی دندانهای بزرگ و تیزش در تاریکی شب درخشید. خودم را کنار کشیدم و شیشه را بالا دادم. گفتم: «دیدی پدرسگ چکار کرد؟» توی آینه نگاهش کردم. برگشت و کنار گلهی دوستانش ایستاد، به ماشین خیره شد و شروع به زوزه کشیدن کرد. انگار میخواست کسی را از حضور ما باخبر کند.
به راست پیچیدیم و چند دقیقهای راندیم ولی فرعی بعدی فقط سمت چپ بود. گفتم: «حمزه ئی فرعی باید به راست باشه!»
گفت: «شاید اشتباه میکنی، الان یکساله اینجا نیومدیم.»
گفتم: «اون موقع ـ توی روشنایی روزـ بیشتر از ده بار با محسن این مسیر رو شخم زدیم. این جاده اشتباهه!»
گفت: «حالا بذار یه کم بریم، فرعیهای اینجا بیشترشون به هم راه دارن.»
گفتم: «اینجا خطرناکه. خیلی هم تاریکه.»
گفت: «محسن مختو پُر از چرت و پرت کرده. بچهای تو! اینقد میترسی!»
گفتم: «اگه محسن راست گفته باشه چی؟»
محسن میگفت سالها پیش توی کورهها بین کارگران غریبه و یکی از طایفهها دعوا شده بود و یکی از کارگران را کشته بودند. آنها هم به تقاص خون رفیقشان، چهار نفر را ـ که یکی از آنها سید بوده ـ زندهزنده توی کوره انداخته و فرار کرده بودند.»
حمزه سیگارش را از ماشین بیرون انداخت. گفتم: «جاده رو اشتباه اومدیم، بیا برگردیم.»
گفت: «چیزایی که مردم میگن مال صدسال پیشه. الان روحشونم فسیل شده.»
فرعی بعدی به سمت راست بود. حمزه گفت: «اینم سمت راست.»
فرعیها باریکتر میشد و هرچند دقیقه سرعتگیر یا چالهای ماشین را تکان میداد. از روی پل آهنی باریکی رد شدیم. آب نهر تا زیر پل بالاآمده بود. حمزه گفت: «ببین مده، شانس بیاریم امروز صید عالیه.»
گفتم: «این پل رو اصلاً یادم نمیاد.»
دوباره به راست پیچیدیم. جاده پیچ و خمی نداشت. خانهای دیده نمیشد. جز قامت بلند درختهایی که در تاریکی شب مانند شبح تکان میخوردند و نیهایی که همراه باد زوزه میکشیدند، هیچ نبود.
از کنار چند تل خاک و سنگ قبرهایی که در آنسوی جاده بودند گذشتیم. دیگر مطمئن بودم که اشتباه آمدهایم. جلوتر که رفتیم، رودخانه دیده شد. حمزه گفت: «اینم درخت کُنار، اینم کورههای آجرپزی، حال کردی چطور رسوندمت!» ماشین نزدیک درخت کُنار ایستاد.
تنهی درخت بهاندازهی آغوش دو مرد بود و شاخههایش تا روی آب پایین آمده بودند. دوتکه پارچهی سبز به یکی از شاخهها گره خورده و مد تا ریشههای درخت بالا آمده بود. گفتم: «حمزه این کورهها چهارتا بودن ولی الان دوتا بیشتر نیستن.»
حمزه قلاب ماهیگیری و سبد غذا را بیرون آورد و گفت: «جای ای حرفا بیا کمک کن.»
گفتم: «حتماً ساعت رو اشتباه خوندی، موقعی که بیدارم کردی ساعت سه و بیستوپنج دقیقه بوده!»
گفت: «میخواستی با خودت ساعت بیاری.»
گفتم: «حالا حالاها صبح نمیشه، اینجا سرمونو ببِرُن، کسی نمیفهمه.»
گفت: «اگه میترسی خودت پیاده برگرد، من میخوام ماهی بگیرم.»
قلابهای ماهیگیری را بلند کرد و بهطرف شط رفت. پشت کورهها در میان نیزار چیزی گرد و سیاه تکان میخورد. صدای خرد شدن نیها را زیر پایش میشنیدم. سبد غذا را آوردم. حمزه قلابش را بازکرده بود و طعمه میگذاشت. سیگاری روشن کرد و روی یکی از ریشههای درخت نشست.
صدا نزدیکتر میشد. انگار چند نفر باهم چیزی زمزمه میکردند. میتوانستم صدای «الله، الله» را بشنوم.
گفتم: «صدا رو نمیشنوی؟»
گفت: «کدوم صدا؟»
گفتم: «صدای الله الله گفتن.»
گفت: «صدای باده که وسط نیها میپیچیِ.»
گفتم: «باد کدومه! صدای آدمه، حتی صدای خرد شدن نیها رو زیر پاش میشنوم.»
گفت: «حتماً گرازه، ساکت باش یه ماهی داره نوک میزنه.»
نخ توی دست حمزه رفت و ماهی به قلاب نشست، بالههایش سطح آب را میشکافت و جلو میآمد. خیلی بزرگ نبود ولی تقلا میکرد. روی زمین نگهش داشتم و با دقت قلاب را از دهانش بیرون کشیدم.
به عمق تاریکیِ پشت کورهها خیره شدم. همهچیز ساکت و بیحرکت شده بود. قلابم را باز کردم و طعمه گذاشتم، خواستم روی یکی از ریشههای درخت بنشینم ولی ریشه زیر پایم حرکت کرد. چیزی را بالای سرم حس میکردم. دو چشم از میان شاخههای بههم پیچیده لحظهای نگاهم کردند و ناپدید شدند. بدنم بهشدت سرد شد و بعد خیس عرق شدم.
حمزه قلابش را به یکی از ریشهها محکم بست و گفت: «من میرم دست به آب، حواست به قلابم باشه.»
یک بطری از صندوق ماشین برداشت و در نیزار کنار شط ناپدید شد.
چند سایهی بلند در انحنای پشت درخت دیده میشدند. میتوانستم صدای همهمه و نفسهایشان را بشنوم. دود سفید، روی سطح آب شناور بود و بویی شبیه سوختن پشم گوسفند میآمد. صورتم را به زمین چسباندم و در میان ریشههای درخت آرام گفتم: «حمزه صدامو میشنوی؟ حمزه! حمزه!»
منتظر شدم ولی جوابی نیامد. هلال ماه دیگر نوری نمیداد و در آن ظلمت، اشباح از هرطرف به سمت درخت میآمدند. خشخش صدای پاهایشان را پشت درخت میشنیدم. سینهخیز خودم را به زیر ماشین کشیدم. نمیتوانستم جلوی لرزش دست و پایم را بگیرم. دودستم را چفت دهانم کردم تا صدای نفسنفس زدنم را نشنوند. از زیر ماشین پاهای سیاه، مانند تکه چوبهای سوخته دور ماشین میچرخیدند. دستههای درِ ماشین را تکان دادند، ماشین قفل بود. خودم را عقبعقب به ته ماشین رساندم و پشت یکی از چرخها پنهان شدم. یکی از سایهها خم شد و زیر ماشین را نگاه کرد و چند نفر دیگر بهطرف جایی رفتند که حمزه در میان نیها ناپدید شده بود.
در سمت چپ درخت، نهر باریکی بود. کشانکشان خودم را به آنجا رساندم و آرام داخل گلِولای آنجا سُر خوردم. اختیار خودم را نداشتم. خیسی گرمی را میان پاهایم حس کردم و ناخواسته به گریه افتادم. با صدای هقهق، چیزی در تاریکی به سویم آمد. شروع به دویدن کردم، حضورش را پشت سرم حس میکردم ولی جرأت نگاه کردن نداشتم. برای لحظهای پیراهنم از پشت کشیده شد، خودم را آزاد کردم و با سرعت دویدم. بوتههای خار در پاهایم فرو میرفت و از شدت درد به خود میپیچیدم، از میان تعدادی درخت و نهر باریک گذشتم. پایم به سنگقبر کهنهای گیر کرد و به زمین افتادم. خونِ گرمی از روی پیشانیم به پایین میچکید. پایم را از میان سوراخ قبر بیرون کشیدم تا مغز استخوان تیر میکشید. دوباره شروع به دویدن کردم. سرم گیج میرفت. خون و عرق، چشمم را پرکرده بود و همهجا تیرهوتار بود. از فرار خسته شده بودم و نای دویدن نداشتم. روی زمین دراز کشیدم و منتظر رسیدن آنها شدم. چشمانم را که باز کردم، نزدیک درخت کُنار بودم. میان صدای شلپوشلوپ پاها، نالهی ضعیف حمزه را میشنیدم. میخواستم بلند شوم ولی پاهایم مثل تکه گوشتی زائد به بدنم چسبیده بود و تیر میکشید، پای سالمم را ستون بدنم کردم تا بایستم. او دوبار مرا صدا زد و بعد صدایش قطع شد. تا نزدیک شط خودم را روی زمین کشیدم. حمزه از میان نیزار به سویم میدوید. تمام بدنش خیس و گِلی بود و از صورتش خون میچکید. فریاد زد: «شاکر سوار شو!»
توی ماشین نشستیم. چند بار استارت زد ولی ماشین روشن نمیشد. سایههای سیاه از میان نیزار بیرون آمدند، وقتی ماشین روشن شد به پشت سرمان رسیده بودند. ماشین در میان گلولای بکسواد میکرد. فریاد زدم: «حمزه گاز بده!»
گفت: «حرکت نمیکنه.»
ماشین انگار به زمین چسبیده بود. پایش را تا آخر روی پدال فشار داد و ماشین از زمین کنده شد. روی چند تکه سنگ بالا و پایین رفت و کف جاده آرام گرفت. به پشت سرم که نگاه کردم. هیچکس کنار درخت نبود. از کنار قبرستان رد شدیم. صدای ضربان قلبم را میشنیدم که داشت از قفسهی سینهام بیرون میزد.
حمزه گفت: «اونجا رو نگاه کن، نزدیک پل!»
گفتم: «کجا؟»
گفت: «یکیشون وسط جاده ایستاده، چفیهی سبز پوشیده.»
در تاریکی چیزی دیده نمیشد. حمزه دستش را روی بوق گذاشت، ماشین با سرعت در دل تاریکی فرورفت و در یکلحظه همهچیز محو شد.
چشمانم را که باز کردم هوا روشن شده بود. چند نفر دوروبرم ایستاده بودند. گفتم: «چی شده؟»
مردی که بالای سرم ایستاده بود گفت: «ماشینتون منحرفشده و افتاده زیر پل، نصف شبی اینجا چکار میکردید؟»
گفتم: «برادرم کجاست؟»
گفت: «حالش خوب نیست، گذاشتنش توی آمبولانس، تو هم تکون نخور، حتماً شکستگی داری.»
مرا بلند کردند و داخل آمبولانس گذاشتند.
به هوش که آمدم روی تخت بیمارستان بودم. دکتر پرسید: «چه اتفاقی واستون افتاده؟»
گفتم: «نمیدونم، چند نفر به ما حمله کردن و ما فرار کردیم.»
گفت: «یه جای کبودی، به شکل کف دست روی کمر برادرته، متأسفم، حالش اصلاً خوب نیست، قطع نخاع شده و به خاطر شوک شدید، به این زودیها نمیتونه حرف بزنه، تو همدست راستت شکسته و مفصل پای چپت مو برداشته، مجبورم گچش بگیرم.»
سری تکان دادم، شب قبل را که به یاد آوردم بدنم خیس عرق شد و شروع به لرزیدن کردم.
چند ماه بعد تا نزدیکی آنجا رفتم، میخواستم از اهالی روستا پرسوجو کنم، جلوی اولین پیچ جاده ایستادم، نمیتوانستم جلوی لرزش دستهایم را بگیرم و پایم روی پدال گاز سست شده بود. گلهی سگها در میان نخلستان ایستاده بودند، صدای ماشین را که شنیدند جلو آمدند، سگی که از همه درشتتر بود تا نزدیک آسفالت جلو آمد، به من خیره شده بود. در روشنایی روز رنگ چشمانش به سرخی خون بود، نگاهی به ماشین کرد و زوزهای کشید، انگار میخواست به دیگران خبر دهد.