تقویم
من رانندهی شیفت شب مینیبوسهای کرایهی امام حسین- آزادی هستم. ساعت کاری من از نه شب تا شش صبح است…
این آخرین سرویس من است. مسافرها پیاده شدهاند. بدجوری خستهام. خوابم میآید. دستهام را صلیبوار میگذارم روی غربیلک فرمان و پیشانیام را تکیه میدهم روی ساق دستهام . هنوز چشمهام گرم خواب نشده که صدایی میشنوم؛ یک جور خروپف همراه با ناله. چشمهام را میمالم ،پا میشوم راه میافتم توی ماشین و صندلیها را نگاه میکنم . میرسم وسطهای مینیبوس. از دیدن صحنهای یکه میخورم؛ پیرمردی تکیده، کنج یکی از صندلیها تو خودش جمع شده کتوشلوار مرتب اتوکشیدهای پوشیده و ریشش را سه تیغه تراشیده. باید آدم درست حسابی باشد. چند بار تکانش میدهم و صداش میکنم. بیدار شدنی نیست. از توی جیب کوچک کتش، نیمی از یک تقویم با جلد تیره بیرون زده… تقویم را آرام بیرون میکشم. نمیخواهم خوابش را آشفته کنم. تقویم را ورق میزنم. برگهای کاهی تقویم پوسیده است و موقع ورق زدن پودر میشود و میریزد روی سینهی کت پیرمرد…
فردا احمدی ظلم آبادی را غافلگیر میکنم… احمدی ظلم آبادی کارمند دایرهی اشیای جامانده در مینیبوسهای شیفت شب است.